کلیات سعدی/غزلیات/آفتاب از کوه سر بر می‌زند

۲۳۴– ط

 آفتاب از کوه سر بر میزندماهروی انگشت بر در میزند 
 آن کمان ابرو که تیر غمزه‌اشهر زمانی صید دیگر میزند 
 دست و ساعد میکشد درویش راتا نپنداری که خنجر میزند 
 یاسمین بوئی که سرو قامتشطعنه بر بالای عرعر میزند 
 روی و چشمی دارم اندر مِهر اوکاین گهر میریزد آن زَر میزند 
 عشق را پیشانئی باید چو میختا حبیبش سنگ بر سر میزند 
 انگبین رویان نترسند از مگسنوش میگیرند و نشتر میزند 
 در بروی دوست بستن شرط نیستور ببندی سر بدر[۱] بر میزند 
 سعدیا دیگر قلم پولاد دارکاین سخن آتش بنی در میزند[۲] 


  1. بدل.
  2. شکل غلط قبلی: ...آنش...