- Arabic
- English
- Deutsch
- French
- Italian
- Español
- Català
- Português
- Nederlands
- 日本語 Japanese
- Polski
- Russian
- Svenska
- Ukrainian
- Türkçe
- Bahasa Indonesia
- Bahasa Melayu
- ไทย Thailand
- Filipino
- हिन्दी Hindi
- বাংলা Bengal
- اردو Urdu
- Tiếng Việt
- 한국어 Korean
- 粵語 Cantonese
- 繁體字 Taiwan
- 中文 Chinese
- 閩南語 Bân-lâm-gú
- Bulgarian
- Čeština
- Dansk
- Esperanto
- Euskara
- فارسی Persian
- עברית Hebrew
- Magyar
- Norsk Bokmål
- Română
- Srpski
- Srpskohrvatski
- Suomi
- Asturianu
- Bosanski
- Eesti
- Ελληνικά
- Simple English
- Galego
- Hrvatski
- Latviešu
- Lietuvių
- മലയാളം
- Македонски
- Norsk nynorsk
- Slovenčina
- Slovenščina
- Tamil
دیوان بیدل دهلوی/۲
غزل شمارهٔ 935: حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد
حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد****که چودستار چمن بر سر ما میپیچدنبض هستی چقدرگرم تپش پیماییست****موی آتش زده بر خویش چها میپیچدتا نفس هست حباب من و جولان هوس****نیست آرام سری را که هوا میپیچدچه زمین و چه فلک گوشهٔ زندان دل است****ششجهت کلفت این تنگ فضا میپیچدنالهٔ ما به چه تدبیر تواند برخاست****همچو نی صد گره اینجا به عصا میپیچدناتوانی که بجز مرگ ندارد سپری****به چه امید سر از تیغ قضا میپیچداستخوانبندی اوهام ز بس بیمغز است****آرزوها هـمه بر بال هـما میپیچدصورخیزست ندامت ز شکست دل ما****که بساط دو جهان را به صدا میپیچدعبرت مرگ کسان سلسلهٔ خجلت ماست****رشته از هرکه شود باز به مـا میپیچدقدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بیدل****نفس ازبیاثریها به دعا میپیچدغزل شمارهٔ 936: به سرم شور تمنای تو تا میپیچد
به سرم شور تمنای تو تا میپیچد****دود در ساغر داغم چو صدا میپیچدحسرت چاک گرببان نشود دام کسی****این کمندیست که در گردن ما میپیچدعالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است****نارسا نالهٔ ما در همه جا میپیچدنبود هستی اگر دشمن روشنگهران****نفس پوچ در آیینه چرا میپیچدپیر گردیدهام و از خودم آزادی نیست****حلقهٔ زلف که بر قد دو تا میپیچدکس ندانستکه با این همه بیتابی شوق****رشتهٔ سعی نفسها به کجا میپیچدصید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس****بوی گل نیز مرا رشته به پا میپیچدوحشتی هست درپن دشت که چون رشتهٔ شمع****جاده بر شعلهٔ آواز درا میپیچددل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ****عکس برآینه یکسر ز صفا میپیچدمیکشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال****گردبادیکه به دشت دل ما میپیچدناله تحریر مضامین تمنای توام****خامشی کیست که مکتوب مرا میپیچدچاره از عربده بیدل نبود مفلس را****سرو از بیثمریها به هوا میپیچدغزل شمارهٔ 937: فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد****که قطرهای به گهر نارسیده سنگ نگرددصفای جوهر آزادگی مسلم طبعی****که گرد آینهداران نام و ننگ نگردددماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد****همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگرددبه پاس صحبت یاران ز شکوه ضبط نفس کن****که آب آینهٔ اتفاق زنگ نگرددتلاش کینهکشی نیست در مزاج ضعیفان****پر خزیده به بالین پر خدنگ نگرددخیال وصل طلب را مده پیام قیامت****که قاصد از غم دوری راه لنگ نگرددز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان****بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردددلی که کرد نگاه تو نقشبند خیالش****چه ممکن است نفس گر کشد فرنگ نگرددهوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت****اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگرددبه وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد****کند به خضر سلام و دچار بنگ نگرددبه کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت****نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگرددجهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل****گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگرددغزل شمارهٔ 938: جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد
جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد****دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگرددگر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ****هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گرددبه بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری****که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گرددنیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را****به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گرددچنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش میبندم****عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گرددکسی تاکی بهدوش ناله بندد محمل خسرت****عصا بشکن درآن وادیکه طاقت نارساگرددعوارضکثرتاسمیست ذات واحد ما را****خللدر شخصیکتا نیستگر قامتدوتاگرددطواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی****اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گرددهوای هرزهگردی میزند موج از غبار من****مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گرددنم خجلت ز هستی همت من برنمیدارد****که میترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گرددسراغ عافیت در عالم امکان نمییابم****من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردددل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل****به دام ربشه افتد چونگره از ریشه واگرددغزل شمارهٔ 939: دل اگر محو مدعا گردد
دل اگر محو مدعا گردد****درد در کام ما دوا گرددطعمهٔ درد اگر رسد دریا****هرمگس همسر هما گرددمحو اسرار طرهٔ او****رگ گل دام مدعا گرددگرسگالد وداع سلک هوس****گره دلگهر اداگرددگسلد گر هوس سلاسل وهم****کوه و صحرا همه هوا گرددمحوگردد سواد مصرع سرو****مدّ آهم اگر رسا گرددما و احرام آه دردآلود****هم هواگرد را عصاگردددل آسوده کو؟ مگر وسواس****گره آرد که دام ما گردددر طلوع کمال بیدل ما****ماه در هالهٔ سها گرددغزل شمارهٔ 940: جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد****به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردددمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد****نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردددرشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن****دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گرددبه هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی****غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گرددهوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل****نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگرددرم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد****که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگرددمکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت****که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گرددرسایی نیست انداز پر تیر هوایی را****کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گرددز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی****مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگرددتکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم****سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گرددبه خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را****چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گرددچو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را****محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گرددطرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش****نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگرددکدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت****به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گرددغزل شمارهٔ 941: هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد
هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد****چه خیال است که امروز تو فردا گردددر مقامی که بود ترک و طلب امکانی****رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گرددجمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ****قطره چون فال گهر زد دل دریا گرددرستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال کراست****بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گرددنور دل درگرو کسب قبول سخن است****به نفس گو چه دهد سنگ که مینا گرددسن بی سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست****آب چون بر در فواره زد اجزا گرددطور مستان نکشد تهمت تغییر وفا****خط ساغر چه خیال است چلیپا گرددعجز تقریر من آخر به اشارات کشید****ناله چون راه نفس گم کند ایما گرددنامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند****سر این رشته نه جاییستکه پیداگرددکعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است****آسیا نیست سر شوق که هر جا گرددگوهر آزادگی موج نخواهد بیدل****سر چو گردید گران آبلهٔ پا گرددغزل شمارهٔ 942: همین دنیاست کانجامش قیامت پردهدر گردد
همین دنیاست کانجامش قیامت پردهدر گردد****دمد پشت ورق از صفحه هنگامیکه برگرددمژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل****تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گرددز اقبال ادبکن بیخلل بنیاد عزت را****به دریا قطره چون خشکی به خود بندد گهرگرددمهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری****قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگرددمپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی****به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگرددبه آسانی حبابت پا برآوردهست از دامن ..****به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر بهدرگرددکمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا****اگر این است عزت آدمی آن بهکه خرگردددر این محفل که چون آیینه عام افتاد بیدردی****تو هم واکردهای چشمی که ممکن نیست ترگرددغم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها****شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گرددچه امکان استگردون از شکست ما شود غافل****مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگرددچو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت****که رنگ از چهرهٔ منگر پرد برگرد سر گرددز بس پروانهٔ فرصت کمینیهای پروازم****نفسگر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگرددهوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این****چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربهدر گرددندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن****پیامت با که گوید آنکه از پیش تو برگرددسواد آن تبسم نیستکشف هیچکس بیدل****مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگرددغزل شمارهٔ 943: بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد****اینخط نمیتوان خواند تا صفحه برنگرددای خواجه بینیازی موقوف خودگدازیست****تسکین تشنه کامی آب گهر نگرددحیف است موج آزاد نازد به قید گوهر****بیقدردانیی نیست پایی که سر نگرددوحشت بهار شوقیم بیبرگ و ساز اسباب****پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگرددننگ وفاست دعوی در مشرب محبت****چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگرددتسکین طلب جهانی مست جنون نوایی ست****لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردددر فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولیست****تا دانه ات به غربال پر در به در نگرددتختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست****پرگار همت اینجا گرد هنر نگردددر بیخودی نهفتهست بوی بهار وصلش****دور است قاصد ما تا رنگ برنگرددآشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت****یارب شبی که داریم ننگ سحر نگردددر کارگاه تسلیم کو عزت و چه خواری****خورشید بینیاز است گر خاک زر نگرددهمت درین بیابان سرمنزل قرین است****بیدل تو در طلب باش گو راه سر نگرددغزل شمارهٔ 944: دل تا بهکیام جز پی آزار نگردد
دل تا بهکیام جز پی آزار نگردد****ظلم است گر این آبله هموار نگرددعمریست به تسلیم دوتایم چه توانکرد****بر دوش کسی نام نفس بار نگرددبند لب عاشق نشود مهرخموشی****در نی گرهی نیست که منقار نگرددحیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت****سربازی شمعش گل دستار نگرددمطلوب جگرسوختگان سوز و گدازیست****پروانه به گرد گل و گلزار نگرددبرگشتن از آن انجمن انس محال است****هشدار که قاصد ز بر یار نگرددبر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است****پرگار بر این دایره هر بار نگرددبیرون نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم****گر تنگی اخلاق دل افشار نگرددبیباکی سعی تو به عجز است دلیلت****گر پا نزنی آبله بیدار نگرددبگذار دو روزی ز هوس گرد برآریم****هستی سر وهمیستکه بسیار نگرددهرچند حیا باب ادبگاه وصالست****یارب مژه پیش تو نگونسار نگرددبیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد****آن سایهکه پیش و پس دیوار نگرددغزل شمارهٔ 945: به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد****زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگرددز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت****اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گرددگرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را****الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گرددجهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند****که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگرددجگرها میگدازیم و نداریم از طلب شرمی****که بهر دانهای چند آسیای ما به خونگرددغریق عالم آبیم لیک از الفت هستی****بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گرددطبیعت بدلجام افتاد ازکمهمتیهایت****تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گرددمطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را****ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گرددز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن****دمد کمرنگی از باغی که آب آنجا فزون گرددفروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی****زگال تیره روز آتش خورد تا لالهگون گرددندامتها ز ابرام نفس دارمکه هر ساعت****بود در دل صد امید و به نومیدی برون گرددبه افسون بقا عمریست آفت میکشم بیدل****ازین جوی ندامت خوردهام آبی که خون گرددغزل شمارهٔ 946: به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد****کجاست آینهای کز نفس سیاه نگرددز ما و من به ندامت مده عنان فضولی****تأملی که نفس رفته رفته آه نگرددگر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت****بسر درآمده را پا کفیل راه نگرددبقا کجاست که نازد کسی به هستی باطل****به دعویای که تو داری نفس گواه نگرددهزار لغزش مستیست پیش پای تعین****سر بریده مگر از خم کلاه نگرددبه فکر هستی موهوم احتمال ندارد****که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگرددتلاش دیگر و آزادگیست جوهر دیگر****مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردددگر به سایهٔ دست حمایت که گریزم****چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگرددز فوت فرصت دامنفشان به پیش که نالم****که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردددل از غبار حوادث میفشرید به تنگی****که هاله یکدو نفس بیش گرد ماه نگرددبه کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را****دماغ فقر حریف صداع جاه نگرددغزل شمارهٔ 947: در این گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد
در این گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد****که از شبنم به چشم لاله و گل آب میگردددلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی****غرور سجده مایل صورت محراب میگرددکف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم****چو قمری وحشتم در پردهٔ سنجاب میگرددگداز آماده یکمفرصتی در بر دلی دارم****که همچون اشک تا بیپرده گردد آب میگرددبه کوشش ریشهای را میتوان ساز چمن کردن****نفس از پر زدنها عالم اسباب میگرددز بیتابی چراغ خلوت دل کردهام روشن****تجلی فرش این آیینه از سیماب میگرددگدازم آبیار جلوهٔ معشوق میباشد****کتان میسوزد و خاکسترش مهتاب میگرددبه عریانی بلند افتاد از بس مدعای من****گریبان هم به دستم مطلب نایاب میگرددبهطوف بحر رحمت میبرم خاشاک عصیانی****هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب میگرددقماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد****که چون مخمل اگر مژگان گشایی خواب میگرددبه تمکین میرساند انفعال هرزه جولانی****هوا ایجاد شبنم میکند چون آب میگرددجنونم دشت را همچشمدریا میکند بیدل****ز جوش اشک من تا نقش پاگرداب میگرددغزل شمارهٔ 948: سیه مستی به دور ساغرت بیتاب میگردد
سیه مستی به دور ساغرت بیتاب میگردد****به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب میگرددکمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو****درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب میگرددضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد****شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گرددشد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل****به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گرددگل ناز دگر میخندد از کیفیت عجزم****شکست رنگ من در طرهٔ او تاب میگرددز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بییأسش****همان سعی شکست این ساز را مضراب می گرددمکن دل را عبث خجلتگداز خودفروشیها****که این گوهر به عرض شوخی خود آب می گرددامید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن****زآتش مزرع بیحاصلان سیراب میگرددز شرم زندگی چندان عرقریز است اجزایم****که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گرددفلک میپرورد در هر دماغی شور سودایی****جهانی را سر بیمغز از این دولاب می گردددر عزم شکست خویش زنگر جراتی داری****درین ره هر قدر گستاخی است آداب میگرددبههر جرات حریف تهمت قاتل نیام بیدل****به کویش میبرم خونی که آنجا آب می گرددغزل شمارهٔ 949: نگه ز روی تو تا کامیاب میگردد
نگه ز روی تو تا کامیاب میگردد****تحیر آینهٔ آفتاب میگرددزگرمجوشی لعلت بهکسوت تبخال****حباب بر لب ساغرکباب میگرددچه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت****که هوشیاری و مستی خراب میگرددنگاه من بهگل عارض عرقناکت****شناوریست که بر روی آب میگرددفروغ بزم بهار انچه دیدهای امروز****همین گل است که فردا گلاب میگرددبگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش****که این بنا به نگاهی خراب میگرددبه فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم****که نقطهٔ شک ما انتخاب میگرددچو عمر اگر بشوی همعنان خودداری****قدم به هرچه گذاری رکاب میگرددکمند گردن آرام نارساییهاست****شکسته بالی نظّاره خواب میگرددغرور طاقت ما با شکست نزدیک است****دمیکه قطره ببالد حباب میگرددز عافیت گره اعتبار خویشتنیم****چو نقطه بگذرد از خود کتاب میگرددبه عالمیکهگلت مست جلوهپیماییست****گشودن مژه جام شراب میگرددز سیل کاری اشک ندامتم درباب****که آرزو چقدر بی تو آب میگرددنفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت****چو دود در قفس پیچ و تاب میگرددغزل شمارهٔ 950: چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد****به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگرددندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها****دو انگشتی که از هم واکنم منقار میگرددچو موجگوهر از جمعیت حالم چه مییرسی****جنونها می کنم تا لغزشی هموار میگرددبه رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم****که گر رنگی به گردش آورم زنار میگرددکف پای حنابند که شورانید خاکم را****که دست قدرت از تخمیر آن بیکار میگرددگل رنگی که من میپرورم در جیب امیدش****چمن میبالد و برگرد آن دستار میگردددماغ باده از سیر چمن مستغنیاش دارد****ز یک ساغرکه بر سر میکشدگلزار میگرددز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی****درین عبرتسرا پیش آمدن دیوار میگرددمجینبر خویشچندانیکهفطرتباجونجوشد****بنا چون پر بلند افتد سر معمار میگرددفلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش****به یک پاگرد پای خفته چون پرگار میگرددتلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن****در این ویرانه زین دست آسیا بسیار میگرددبه عرض احتیاج آزار طبعکس مده بیدل****نفس چون با غرض جوشید گفتن بار میگرددغزل شمارهٔ 951: ساغرم بی تو داغ می گردد
ساغرم بی تو داغ می گردد****نقش پای چراغ میگرددلالهسان هرگلی که می کارم****آشیان کلاغ میگردددور این بزم رنگگردانیست****ششجهت یک ایاغ میگرددخلق آسودل در عدم عمریست****به وداع فراغ میگردددر بساطی که من طرب دارم****مطربش بانگ زاغ میگرددمن اگر سر ز خاک بردارم****نقش پا بیدماغ میگرددشرر کاغذ است فرصت عیش****میپرد رنگ و باغ میگرددمنع پرواز از تپش مکنید****سوختن بیچراغ میگرددهمچو عنقا کجا روم بیدل****گم شدن هم سراغ میگرددغزل شمارهٔ 952: به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد****به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگرددنگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت****نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگرددفسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا****پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگرددز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها****نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگرددچو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن****خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگرددفریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی****گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردددماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان****می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگرددندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت****که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگرددجنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی****که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردددل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل****که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگرددغزل شمارهٔ 953: ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد
ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد****به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ میگرددطلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت****که هرکس میرود هشیارآنچا دنگ می گرددنمیدانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم****که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می گردددل آزاد ما بار تکلف برنمیدارد****بر ابن آیینه عکس هرچه باشد زنگ میگرددهوس در حسرت کنج لبی خون میخورد کانجا****گریبان میدرّد از بس تبسم تنگ میگردددو عالم خوب و زشت از صافی دل کردهایم انشا****قیامت میشود آیینه چون بیرنگ میگرددخزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان****در آنجا تا حیا میبالد اینجا رنگ می گرددندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد****که شوق از بیخودی گرد سر آهنگ میگرددبه سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا****شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ میگرددمحبتپیشهای بیدل مترس از وضع رسوایی****که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ میگرددغزل شمارهٔ 954: به اندک شوخیی بنیاد تمکینکنده میگردد
به اندک شوخیی بنیاد تمکینکنده میگردد****حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده میگرددتنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم****که صحبت از سریشم اختلاطیکنده میگرددتغافلحکم همواریستکوه و دشت امکان را****بهچندین تخته یک تحریک مژگان رنده میگرددبهعزلت ساز و ایمن زیکه در خلق وفا دشمن****سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده میگرددبه برق تیغ استغنا حذر ازگردنافرازی****درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده میگرددخیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل****به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده میگرددگرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی****درین بازار جنس کمبها ارزنده میگرددقناعت میکند در خوشهچینی خرمنآرایی****قبا چون پنبهها بر خویش دوزد ژنده میگرددنه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم****جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده میگرددعرقها میکنم چون شمع و سردر جیب مید زدم****علاجی نیست هستی از عدم شرمنده میگردداگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل****به احسان جهدکن کاینجا خدایی بنده میگرددغزل شمارهٔ 955: ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد****دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بنددطبیعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن****مباد این هرزهتاز حرص بر دست توپا بنددبه زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را****که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بنددسلوک ناملایم نفرت احباب میخواهد****نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بنددغبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا****چو دل بیمطلبافتد بر نفس راه صدا بنددفلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش****عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بنددگذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها****کسی تاکی دربندریا پل از دست دعا بنددتغافلکاروان بینیازی همتی دارد****که دل همگر شود بارش بهپشت چشمما بنددلب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا****عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بنددجنون حیرتم مستوری نارش نمیخواهد****مگر مژگان بهم آرمکه او بند قبا بنددبه رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم****که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بنددبهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را****خیال او اگر بر من نبندد دلکجا بنددغزل شمارهٔ 956: تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد****چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندداین مبتذل اوهام پر منفعلم دارد****مضمون نفس وحشیست کس تا بهکجا بنددازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن****خونی که به این رنگست دست که حنا بنددسرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار****کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بنددبیسعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم****آتش ته خاکستر احرام حیا بنددنقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن****آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندددر عذر اجابت کوش گر حرص گداطینت****ابرام تمنایی بر دست دعا بنددزحمتکش این منزل تا وارهد از آفات****دیوار و دری گر نیست باید مژهها بنددتمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست****کو آبله تا عبرت آیینه به پا بنددواپس نپسندد عشق افسردگی ما را****گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بنددعالم همه موهومیست بگذار که بیدل هم****چون تهمت موهومی خود را همه جا بنددغزل شمارهٔ 957: هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد****بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربنددبه این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم****گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بنددبه آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل****گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بنددبه هم چشمان خیال امتیازم آب میسازد****خدایا قطرهام بیرون این دریا گهر بنددز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را****به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بنددجهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان****که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بنددجنون گل عیانست از گریبانچاکی اجزا****که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بنددجهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل****حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربنددبه بزم عشق پر بیجرأت تمهید زنهارم****مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بنددوفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم****حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بنددز بس وارستگی میجوشد از بنیاد من بیدل****پرنگ الفت نگیرد نقش من نقاش گر بنددغزل شمارهٔ 958: گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد
گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد****ببند دل به نوای جهان چنان که نبنددنگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت****گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبنددزکشت تفرقهٔ دهر حاصلیکه تو داری****چو تخم اشک از آن خوشه کن گمان که نبندددوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی****هزار بار نمودند امتحان که نبنددخیال گردن آزادگان مصور فطرت****اگر به خامه دهد تاب ریسمان که نبنددبه ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم****تو غافل از عدمی دل بر آن میان که نبندددماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش****حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبنددبهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا****در این چمن چه کند بلبل آشیان که نبنددلب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی****چه بیرها به همان یک دو برگ پان که نبنددخیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم****ز معنیام چه گشاید کسی جز آن که نبنددهمینکمند علایق که بسته چین فسردن****توگر ز وهم برآیی چه نردبان که نبنددجهان به سرمه گرفت اتفاق معنی بیدل****حدیث عشق چه صنعت کند زبان که نبنددغزل شمارهٔ 959: باز بیتابیام احرام چه در میبندد
باز بیتابیام احرام چه در میبندد****کز غبارم نفس صبح کمر میبنددفکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست****فطرت آبله مسضمون دگر میبنددغیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست****به چه امید نفس رخت سفر میبنددعرضجوهر ندهی بیحسدینیستفلک****ورنه چون آینه دستت به هنرمیبنددنی دلیل است که این هرزه درایان طلب****بال و پر ریختن ناله شکر میبنددریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا****آسمان سنگ به دامان شرر میبنددوحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست****صبح از دامن افشانده نظر میبنددتا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن****باخبر باش که افسانه نظر میبنددعجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد****آب درکسوت یاقوت جگر میبنددکسب جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است****تنگی قافیهٔ موج گهر میبنددشمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر****آنچه در پا فکنم عجز به سر میبنددنالهام داغ شد از بی اثریها بیدل****تیغ چون منفعل افتاد سپر میبنددغزل شمارهٔ 960: به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد
به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد****ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبنددچسان خاموش باشم بیتوکز درد تمنایت****تپش بر جوهر آیینه موسیقار میبنددسجودی میبرم چون سایه کلک آفرینش را****که سرتاپای من یک جبههٔ هموار میبنددگرفتم تاب آغوشت ندارم گردش چشمی****تمنا نقش امیدی به این پرگار میبنددبقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا****دو روزی خون ما هم گل به دست یار میبنددبه این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی****گره در نیشکر پیش قدت زنّار میبنددییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل****ندامت نغمهساز عبرتی کاین تار می بنددبه ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن****ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار میبنددنمیباشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل****شکوه برق این وادی مژه ناچار میبنددگر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم****شکست دل پر طاووس بر منقار میبنددبهاینشوقیکهمنچونگلبهپیراهن نمیگنجم****سر گرد سرت گردیدنم دستار میبنددز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل****تعلق نقش مضمونی که دل بسیار میبنددغزل شمارهٔ 961: قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد
قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد****حنا میآرد و در پنجهٔ معمار میبنددز چاک سینه بیروی تو هرجا میکشم آهی****سحر شور قیامت بر سرم دستار میبنددمگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد****سراپایم عرق آیینهٔ دیدار میبنددبساط عبرت این انجمن آیینهای دارد****که تا مژگان بهم آوردهای زنگار میبنددنمیدانم به یاد او چسان از خود برون آیم****دل سنگین به دوش نالهام کهسار میبندددر آن محفلکه من حیرتکمین جلوهٔ اویم****فروغ شمع هم آیینه بر دیوار میبنددبه رعنایی چو شمع ازآفت شهرت مباش ایمن****رگ گردن ز هر عضوت سری بر دار میبنددچه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن****در این محفل همین دوشم به دوشم بار میبنددزمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان****کزین تار این گره چون باز شد دشوار میبندداسیر مشرب موجم کزان مطلق عنانیها****گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار میبنددبه مخموری ز سیر این چمن غافل مشو بیدل****که خجلت در به روی هر که شد مختار میبنددغزل شمارهٔ 962: چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد
چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد****خارم به چمن نازد عیبم به هنر خنددتا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من****از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندددر کشور مشتاقان بیپرتو دیدارت****خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندددل میچکد از چشمم چون ابر اگر گریم****جان میدمد از لعلت چون برق اگر خنددبا اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی****باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندددر کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست****صدکوه به خود بالد تا مویکمر خندددر جوی دم تیغت شیرینی آبی هست****کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خنددسامان طرب سهل است زین نقش که ما داریم****صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خنددهر شبنم از ابن گلشن تمهید گلی دارد****با گربه مدارا کن چندان که اثر خندداز سعی هوس بگذر بیدل که درین گلشن****گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خنددغزل شمارهٔ 963: لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد****تا حشر غبار من بر آبگهر خنددبیجلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم****اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خنددیک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد****دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خنددجوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد****آنجا که گل داغم از آه سحر خنددیک شبنم از این گلشن بیچشم تماشا نیست****چندانکه حیا بالد سامان نظر خنددیاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید****چون شمع سراپایم یک رفتن سر خنددافسردگی دل را از آه گشایش کو****سنگ است و همانکلفت هرچند شرر خندداز چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو****کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خنددآنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان****یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندداز خجلت بیدردی داغ است سراپایم****مژگان به عرقگیرم تا دیدهٔ تر خنددبیجلوه او بیدل زین باغ چه گل چیند****در کسوت چاک دل چون صبح مگر خنددغزل شمارهٔ 964: صبریکه صبح این باغ از ما جدا نخندد
صبریکه صبح این باغ از ما جدا نخندد****گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخنددجمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب****این غنچه را دمی چند بگذار تا نخنددتا فکرکفر و دین است چندین شک و یقین است****گر طور دانش اینست مجنون چرا نخنددماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا****ای محرمان بگریید کس در عزا نخنددجز سعی بینشانی ننگ فسرده جانیست****بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخنددگر پیرم درین باغ از شرم لب گشاید****گل با وجود شبنم دنداننما نخنددزانوپرستیام را با صد بهار ناز است****شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخنددعریانی اعتباریست افلاسن هم شعاریست****دلق کهن بهاریست گر میرزا نخندددور غنا و افلاس یک باده و دو جامند****گر با کریم شرمیست پیشگدا نخنددایکارگاه عبرت انجام عمر پیریست****قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخنددچون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر****نقش نگین نگردی تا برتو جا نخنددزان چهرهٔ عرقناک بیپردگی چه حرفست****آنگلکه آبیارش باشد حیا نخنددپاس حضور الفت از عالمیستکانجا****گر زخم هم بخندد از خم جدا نخنددهرچند گرد امکان دامان صبح گیرد****بیدلشکستن رنگ برروی ما نخنددغزل شمارهٔ 965: ستمکشی که بجز گریهاش نشاید و خندد
ستمکشی که بجز گریهاش نشاید و خندد****قیامت است که چون زخم لب گشاید و خنددهوسپرستی این اعتبار پوچ چه لازم****که همچو صفر به درد سرت فزاید و خنددچو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس****که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندددرین زیانکده چندان کف فسوس نسایی****که جوش آبله آیینهات نماید و خنددشرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت****که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خنددحذر ز صحبت آنکس که بیتأمل معنی****به هر حدیث که گویی ز جا درآید و خنددخطاست چشم گشودن به روی باخته شرمی****که هر برهنه که بیند به پیشش آید و خنددجه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران****دهن دریده قفاییکه باد زاید و خنددمثال عبرت اشیا درین بساط تحیر****کمینگر است که کس آینه زداید و خندددرتن جنونکده این است ناگزیر طبایع****که نالد و تپد و گرید و سراید و خندددلگرفتهٔ بیدل نیافت جای شکفتن****مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خنددغزل شمارهٔ 966: جهانکجاست گلی زان نقاب میخندد
جهانکجاست گلی زان نقاب میخندد****سحر تبسمی از آفتاب میخنددفنای ما چمنآرای بینقابی اوست****به قدر چاک کتان ماهتاب میخنددتلاش آگهیات ننگ غفلت است اینجا****مژه ز هم نگشاییکه خواب میخنددتهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد****ز صفر بر خط ما انتخاب میخنددکجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم****محیط نیز در اینجا حباب میخنددزعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمعکنید****گشاد هر ورقش برکتاب میخندددرنگ راهبرکاروان فرصت نیست****کجا روبمکه هر سو شتاب میخنددبهدرسگاه ادب حرف و صوف مسخرگیست****ز صد سؤال همین یک جواب میخنددز برق حسن کسی را مجال جرات نیست****بپوش چشم که حکم حجاب میخنددزبان به لاف مده پاس شرم مغتنم است****چو بازگشت لب موج آب میخنددغبار صبح تماشاست هرچه باداباد****تو هم بخند جهان خراب میخندددلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل****کز اشک گرم تو بوی کباب میخنددغزل شمارهٔ 967: رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد
رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد****فطرت جنون کند که ز بویم اثر بردشادم که بی نشانی آثار رنگ و بو****بیرونم از قلمروتحقیق پرورداین چار سو ادبگه سودای نازکیست****عمریست ضبط آه من آیینه میخردخلقی در امل زد و با داغ یأس رفت****آتش بهکارگاه فسون خانهٔ خردداغم ز جلوهای که غرور تغافلش****آیینهخانهها کند ایجاد و ننگردهنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود****پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست ردنقاش شرم دار ز پرداز انفعال****تصویرم آن کشد که ز رنگم برآوردآیینهٔ خرام بهار است گرد رنگ****من نقش پا خیال تو هرجا که بگذردطاووس من بهار کمین چه مژده است****عمریست بال میزنم و چشم میپردبیدل جواب مطلب عشاق حیرتست****آنکس که نامهام برد آیینه آوردغزل شمارهٔ 968: هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد****شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر داردغبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی****نفسها رفته رفته شور محشر بار میآردجلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را****ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذاردجهان محکومتقدیر است باید داشت مغرورش****اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خاردچهگل خرمنکنیم از ریشههای نقش پیشانی****عرق درمزرع بیحاصل ما خنده میکاردشکستشیشه برهم میزند هنگامهٔ مستان****کسی از امتحان یارب دل ما را نیازاردبه این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم****نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشاردجنون مشرب پروانهای دارمکه از مستی****زند آتش به خویش و صیقل آیینه پنداردمژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دوییکردم****ببندم چشم تا از راه نم آیینه برداردنمو از ریشهٔ بیعشرت ما میکشد گردن****وگرنه ابر این وادی سر افکنده میباردچو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل****فراموشی فراموشی به یادکس نمیآردغزل شمارهٔ 969: بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد
بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد****که دل شکستگی و دیده رنگ میباردنصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر****همین به خانهٔ آیینه زنگ میباردچو غنچه واننمودند بیگره گشتن****که رنگ امن به دلهای تنگ میباردبیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین****دل شکسته ز گیسوی چنگ میباردژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم****که بوی گل به دماغم خدنگ میباردگذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم****نگه ز اشک همان عذر لنگ میباردبه چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز****شکست حال ضعیفان چه رنگ میباردبه ذوق پرورش وهم آب میگردیم****سحاب ما همه برکشت بنگ میبارددلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است****که ضبط آه بر آیینه زنگ میباردهجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست****بر این چمن همه داغ پلنگ میباردزبس بهکشت حسد خرمن است آفتها****دمیکه تیر نبارد تفنگ میباردز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست****که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میباردغزل شمارهٔ 970: نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد
نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد****بر این نشانکه تو داری خدنگ میباردفریب ابر کرم خوردهای از این غافل****که قطره قطره همان چشم تنگ میبارددگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب****بر آبگینهٔ ما آه سنگ میباردوداع فرصت برق و شرار خرمن کن****به مزرعی که شتاب از درنگ میباردبهار این چمن از بسکه وحشتاندودست****ز داغ لاله جنون پلنگ میباردبه پرسش دل چاک که سودهای ناخن****که رنگ خون بهارت ز چنگ میبارد؟به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم****ز خار وگل همه حسن فرنگ میبارددل شکسته خمستان یاد نرگس کیست****که اشکم از مژه ساغر به چنگ می باردمخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ****که جای باده از این شیشه سنگ میباردز آبیاری کشت حسد تبرا کن****که خون عافیت از ساز جنگ میباردخطاست تهمت جرات به عجز ما بستن****هزار آبله بر پای لنگ میباردمخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل****که ابر مزرع این قوم بنگ میباردغزل شمارهٔ 971: ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد****خرام موجگوهر پا به دامان حیا داردکف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو****که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا داردبخار ازگل گهر از آب سر برمیکشد اینجا****نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا داردغم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر****چو محمل تهمت بیداری ما خوابها داردازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن****قیامت فتنهای از دامنت سر در هوا دارداگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا****هما از بینیازی سر به اوجکبریا داردبقای جاه موقوفست بر انعام بیبرگان****غنا مهر سرگنجش همان دستگدا داردسر سودایی من خاک راه یاد دلداری****که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا داردزمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون****نشست گرد میدان بر سر مردان ادا داردمگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل****وگرنه این گلستانکی سر بوی وفا داردغزل شمارهٔ 972: اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد
اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد****تماشا مفت دیدنها محبت رنگها داردشرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد****طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا داردبه واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن****شکست بال اگر پرواز گمکرده صدا داردز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا****اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارددرین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع****که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما داردبه صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها****و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها داردکه میخواهد تسلی از غبار وحشتآلودم****که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا داردسبب کم نیست گر بر هم ز نی ربط تعلق را****چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا داردحقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی****تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها داردبه خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن****نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا داردز حرص منعمان سعیگدا همگن مدان بیدل****که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها داردغزل شمارهٔ 973: تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد
تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد****بهار فضل آن سوی تعقل رنگها داردنهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش****دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا داردندید از آبله ریگ روان منع جنونتازی****بهنومیدی زپا منشینکه هر وامانده پا داردبهگردون میبرد نظاره را واماندن مژگان****مشو غافل ز پروازی که بال نارسا داردغریق آیی برون تا محرم تحقیق سازندت****که این دپا بقدر موج دستی آشنا دارداثرهای دعا روشن نشد بیاحتیاج اینجا****ز اسرار کرم گر آگهی دارد گدا داردسراپا محوشد تا جمله آگاهی شوی بیدل****بقدر گم شدنها هرکه اینجا رهنما داردغزل شمارهٔ 974: حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد
حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد****درکفن نیز همان دامن دنیا داردزین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ****باخبر باش که امروز تو فردا داردهمه از جلوه به انداز تغافل زدهایم****آنچه نادیده توان دید تماشا داردجاده در دامن صحرای ملامت چاکیست****که سر بخیه ز نقش قدم ما دارددم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما****خون عاشق چقدر آب گوارا داردسایهٔگم شده محو نظر خورشید است****هرکه ز خویش رود در چمنت جا داردلاله در دامن این دشت به توفان زده است****یاس مجنون چقدرگرد سویدا داردمقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس****شوق مست است ندانم چه تقاضا داردمنکر وحشت ما سوختهجانان نشوی****شعله در بال و پر ریخته عنقا داردما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج****اثر هستی ما قطره به دریا داردلفظ گل کردهای آیینهٔ معنی برگیر****پری اسمیستکه از شیشه مسما داردرهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل****موج ، دایم ز حباب آبلهٔ پا داردغزل شمارهٔ 975: رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد
رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد****که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارداگر در عرض خویش آیینهام عاریست معذورم****که عمری شد خیال او مرا از من جدا داردنگردد سابهٔ بال هما دام فریب من****هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا داردبه رنگ سایهام عبرتنمای چشم مغروران****مرا هر کس که میبیند نگاهی زیر پا داردنمیباشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا****خط پرگار در هر ابتدایی انتها داردحیات جاودان خواهیگداز عشق حاصلکن****که دل در خون شدن خاصیت آب بقا داردبه عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن****غبار خاکساران آبروی توتیا داردبه دل تا گرد امیدیست از ذوق طلب مگسل****جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارداگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر****دویی نقشی نمیبندد که ما را از تو وا داردبه فکر اضطراب موج کم میباید افتادن****تپش در طینت ما خیر باد مدعا داردمن و تاب وصال و طاقت دوری چه حرفست این****اسیریراکه عشقت خواند بیدل دلکجا داردغزل شمارهٔ 976: زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد
زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد****بروبرفتن ز خود چون شمع ر هرعضوپا داردخط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد****به رنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارددر آن وادی که من دارم کمین انتظار او****غباری گر تپد آواز پای آشنا داردزگل باید سراغ غنچهٔگمگشته پرسیدن****که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا داردفناپروردگانیم از مزاج ما چه میپرسی****فضای عالم موهوم هستی یک هوا داردسرایت نغمهٔ عجزیم ساز آفرینش را****درپن محفل شکست از هرچه باشد رنگ ما داردقد پیران تواضع میکند عیش جوانی را****پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا داردز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمیچیند****به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا داردز حالگوشهگیر فقر ای منعم مشو غافل****که خواب مخملی در رهن نقش بوریا داردز عالم نگذری بیدستگیریهای آزادی****کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا داردجهانی سرخوش آگاهیست ازگردش حالم****شکست رن من چون خند مینا صدا داردبه رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم****گل داغست بیدل آنکه بویی از وفا داردغزل شمارهٔ 977: گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد
گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد****غبار راه جولان تو با من کارها داردچو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت****به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا داردمباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را****که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارددر این وادی که قطع الفت است اسباب جمعیّت****بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا داردکه میگوید به آن صیاد پیغامگرفتاران****قفس بر طایر ما گرنه راه ناله واداردبه این آوارگیها گردباد دشت توحیدم****بنای من به گرد خوبش گردیدن به پا داردخیالی میکند شوخیکدام اظهار وکو هستی****هنوز این نقشها در خامهٔ نقاش جا داردشرر در سنگ میرقصد، می اندر تاک میجوشد****تحیّر رشتهٔ سازست و خاموشی صدا داردبهار انجمن وحشیست از فرصت مشو غافل****که عشرت در شکفتنهای گل آواز پا داردبه انداز تغافل پیش باید برد سودایی****که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا داردحذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل****تو طبع نازکی داری و این گلشن هوا داردغزل شمارهٔ 978: نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد
نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد****وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارددل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش****دامن آینه از خار چه پروا دارداثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه****این نواییست که در پردهٔ دل جا داردادب عشق اگر مانع شوخی نشود****خاک ما مرهم ناسور ثریا داردهیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت****نفس سوختهٔ لاله معما داردعالم از هرزهدوی اینهمه بر ما تنگ است****گرد ماگر شکند دامن صحرا داردکفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود****سیل هر سوگذرد راه به دریا داردصد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ****قمری از سرو همانگردن مینا داردبه طواف در دلکوشکه آیینهٔ مهر****جوهر بینش اگر دارد از آنجا داردوحشت ریگ روان صیقل این آینه است****که به صحرای جنون آبله هم پا داردمو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم****شمع سامان نگه در همه اعضا داردبیدل از حیرت آیینهٔ ما هیچ مپرس****نشئهٔ جوهر تحقیق اثرها داردغزل شمارهٔ 979: دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد
دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد****ز اوراق کتاب رنگ گل جزوی به سر داردچهمکاناستکیرد بهرای شوق از خط خوبان****نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سرداردچو برگ گلکز آسیب نسیمی رنگ میبازد****تن نازک مزاج او ز بویگل خطر داردتوان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن****که طبع مومیایی از شکستنها خبر داردبغیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را****که تیغ شعله در خاکستر امید سپر داردمباد از صحبت آیینه ناگه منفعل گردی****که آنگستاخ روی سنگدل دامان تر داردشدم خاک و ز وحشت بر نمیآید غبار من****به خاکستر هنوز این شعلهٔ افسرده پر دارددل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا****صدف ایمن نباشد از شکستن تاگهر داردبغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی****دل عاشق همین خونگشتنی دارد اگر داردبه نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت کن****که نخل باغ فرصت ریشه درطبع شرر داردز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل****لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر داردغزل شمارهٔ 980: بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد
بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد****در این کشور میانکو تا دماغ بهله بردارددرین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد****حباب ما به دل پیچیده آه بیاثر داردنباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت****نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر داردبه یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع****که اینآیینه غیر از خونشدن چندینهنر داردحبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت****به راحت میپرد مرغیکه زیر بال سر داردبه روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن****چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر داردبه این هستی اگر نامی بهدست افتد غنمیتدان****که بسیار است اگر دوش نفس آواز برداردبه ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل****که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر داردبقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را****چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر داردنخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل****شب عاشق به موی کاسهٔ چینی سحر داردصفا در عرض سامان هنرگم کردهام بیدل****ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر داردغزل شمارهٔ 981: بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد
بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد****آبرو را عرق سعی تصور داردبا بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است****کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر داردگل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست****خندهٔ رنگ به روی که تمسخر داردطبعشهوتنسب از سیرگریبان عاریست****گردن خر سر تحقیق به آخور داردخاک شو معنی موهومی هستی دریاب****فهم رازت به عدم جیب تفکر داردنی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم****طبع بی ساختهٔ شوق چه عنصر داردز شکست است رک گردن امواج بلند****عاجزی هم چقدر ناز و تکبر داردقلّت مایه عرق میکشد از طبع کریم****ابر هرجا تنک افتاد تقاطر داردخودگدازست شراریکه به جایی نرسد****ناله در بیاثری سخت تأثر داردمحو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست****سکتهٔ مصرع نظاره تحیر داردبیدل از جهل میندیشکه در مکتب عشق****گر همه طفل سرشک است تبحر داردغزل شمارهٔ 982: بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد****که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر داردتماشاگاه معدومی ز من چیدهست سامانی****که هر کس چشم میپوشد ز خود بر من نظر داردبه دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم****مگر سعی شرر این کوه را از خاک برداردبه بوی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما****چنان نام تو میپرسد که پندارم خبر داردنجوشد منت غیر، از ادای مدعای من****بهگاه ناله مکتوب من از خود نامه برداردبه نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم****من و وامانده پروازیکه در هر رنگ پر داردبه هم چسبیدن مژگان به کنج فقر میگوید****که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر داردتو از کیفیت اقبال فقر آگه نهای ورنه****طلسم بیدری از هر طرف آیند در داردبهار جلوه از کف میرود فرصت غنیمت دان****اگر رنگ است و گر بو دامن گل برکمر داردنگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی****که تیغش گر کند رحمی شب ما هم سحر داردنوای قمری و بلبل مکرر شد درین گلشن****تو اکنون ناله کن بیدل که آهنگت اثر داردغزل شمارهٔ 983: در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد
در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد****که بالینهای نرم آبله در زیر سر داردنمیگردد فروغ عاریت شمع ره مستان****به نوز باده چشم جام سامان نظر داردبه دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری****نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر داردسلامت نیست ساز دل چه در صحرا، چه در منزل****متاع رنگ ما صد کاروان آفت به بر داردمرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن****نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر داردکدامین دستگاه آیینهٔ نازست دریا را****که از افسردگیها خاک ساحل هم گهر دارددوبینیهاست اما در شهود غیر احول را****به خودگر می گشاید چشم از وحدت خبر داردنمیدانم چه آشوبیکه در بزم تماشایت****نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر داردبه آهی میتوان رخت جهان خاکستریکردن****کهگلخنها به سامان است گر دل یک شرر داردتحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم****چراغ خانهٔ آیینهام برقی دگر داردبه این بی دست و پایی کیستگرد دستگیر من****مگر همچون سپند از جای خویشم ناله برداردحباب از حیرت کمفرصتیهای زمان بیدل****نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر داردغزل شمارهٔ 984: ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد
ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد****فشار لب بهم آوردن این اثر داردز دستگاه گرانجانیام مگوی و مپرس****دمیکه نالهکنم کوهسار بر داردسخن به خاک مینداز در تأمل کوش****به رشتهای که گهر میکشی دو سر داردبهم زن الفت اسباب خودنمایی را****شکست آینه آیینهای دگر داردتنزه آینهدار بهار ناز خوشست****حنا مبند به دستی که رنگ بر داردبه دوش اشک روانیم تا کجا برسیم****چو شمع محفل عشاق چشم تر داردبه مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل****قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر داردبه هرچه مینگرم شوخیتبسم تست****جهان روز و شبم ششجهت سحر داردغبار غیر ندارم به خویش ساختهام****دلیکه صاف شد آیینه در نظر داردنریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم****گداز دل چقدر ناز شیشهگر داردز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه****گشاد بال همان خندهای دگر داردبه نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ****به باد میدهدم گر ز خاک برداردغزل شمارهٔ 985: شمع بزمت چه قدم بردارد
شمع بزمت چه قدم بردارد****پای ما آبلهٔ سر داردگل این باغ گریبانچاکست****خنده از زخم که باور دارددر تکلیف تبسم مگشای****دهن تنگ تو شکر داردخاک سامان غبارش کم نیست****نیستی نیز کر و فر داردعالمی چشم ز ما روشنکرد****رنگ ما خاصیت زر داردکس چه خواند رقم پیشانی****صفحهٔ ما خط مسطر داردسر هر فکر گریبانخواه است****موج هم تکمهٔ گوهر داردبیخریدار چه ارزد گوهر****دل همان است که دلبر داردتا فسردی ز نظرها رفتی****رنگ پرواز ته پر داردلب بهم آر و حلاوتها کن****خامشی قند مکرر داردیک نفس قطع دو عالم کردم****دم این تیغ چه جوهر داردسرگران میگذرد نرگس یار****مزد چشمی که مژه برداردتا دماغ است، هوس بال گشاست****سر هر بام کبوتر داردبیدل این صورت وشکل آنهمه نیست****آدمی معنی دیگر داردغزل شمارهٔ 986: مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد****سر بریده ز تیغش جدا خبر داردچه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت****ز یاس پرس کزین ماجرا خبر داردنگار دست بتان بیلباس ماتم نیست****مگر ز خون شهیدان حنا خبر داردفضولی من و تو در جهان یکتایی****دلیل بیخبریهاست تا خبر دارددر این هوسکده گر ذوق گردنافرازیست****سری برآر که از پیش پا خبر داردتمیز خشک و تر آثار بینیازی نیست****گداست آنکه ز بخل و سخا خبر داردپیام عالم امواج میبرد به محیط****تپیدنی که ز پهلوی ما خبر داردغرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک****نه دانه مجرم و نی آسیا خبر داردبه پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید****گل از ترانهٔ بلبلکجا خبر داردمباد در صف محشر عرق به جوش آیم****که از تباهیکارم حیا خبر دارداز این فسانه که بیاو نمردهام بیدل****قیامت است گر آن دلربا خبر داردغزل شمارهٔ 987: درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد
درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد****ز رفتن دست میباید به جای گام بردارددر اینگلشن ز دور فرصت عشرت چه میپرسی****که می خمیازه گردیده است تا گل جام برداردمن آن صیدم که در عرض تماشاگاه تسخیرم****ز حیرت کاسهٔ دریوزه چشم دام برداردبه تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را****دماغ نیستی تا کی هوای بام بر داردبه صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن****کرم مشکل که از طبع گدا ابرام بردارددل آهنگ گدازی دارد و کمظرفی طاقت****کبابم را مباد روی آتش و خام برداردندامت ساقی است اینجا به افسوسی قناعت کن****مگر دستی که بر هم سوده باشی جام بردارددرین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی****سحر هرکس دکانی چیده باشد شام برداردهواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را****نگین بینشان حیف است ننگ نام برداردبه رنگی سرگران افتادهایم از سختجانیها****که دشواراست قاصد هم زما پیغام برداردهوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بپدل****کسی تا کی پی این وحشیان رام برداردغزل شمارهٔ 988: کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد
کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد****که بر هر استخوان صد زخم چون بادام برداردبه قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن****نمیباشد تهی از نشئه هرکس جام برداردبه طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من****اگر خود را بجای جامهٔ احرام برداردعتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد****تبسم برنمیدارد چسان دشنام برداردجهان بیجلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن****که میترسم تحیر گردش از ایام برداردنظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی****که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارددماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی****مگر این ننگ همّت را خیالی خام برداردچو دل بیمدعا افتاد گو عالم به غارت رو****که ممکن نیست توفان از گهر آرام برداردگرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان****نگین را میشود قالب تهی چون نام برداردعبارت بیغبار صافی مطلب نمیباشد****محبتکاش رسم نامه و پیغام برداردکسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل****خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام برداردغزل شمارهٔ 989: دل از دم محبت، چندین فتور دارد
دل از دم محبت، چندین فتور دارد****این باده سخت تند است بر شیشه زور داردنامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت****کان برق بر سیاهی چشمی ز دور داردبا انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست****چشم تغافل انشا تقلید کور داردهمسنگ خامکاران مپسند پختگان را****الماس معدن ما شرم از بلور داردعاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست****پروانه در ته بال مکتوب نور داردگر از خم کلاه است عرض جلال شاهان****گرد شکست ما هم عجز غیور داردگر مرد احتیاطی از خود مباش غافل****طوفان به هر مسامت چندین تنور داردتلخ است عیش امروز ازگفتگوی فردا****در خانهای که ماییم همسایه شور داردناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب****آه از کسی که زین آب بیپل عبور داردننگ است وهم تمثال در جلوهگاه تحقیق****مشاطه بهکزین بزم آیینه دور دارداز خود برآمدن نیز درکیش اهل تسلیم****هرچند سرکشی نیست وضع غرور داردبیدل کمال هر چیز بر جوهر است موقوف****جایی که من نباشم غربت قصور داردغزل شمارهٔ 990: هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد
هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد****همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس داردلب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمیبندی****خم آسودگی جوش شراب خامرس دارددر سعی جنون زن از وبال هوش بیرون آی****به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس داردنهتنها شامل هستیست عشق بینشان جوهر****عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس داردجنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را****مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس داردبرون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن****که چشم بینیازان از رگ این خواب خس داردنفس هر پر زدن خون دگر در پرده میریزد****طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس داردخراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی****که راه کوی بدکیشی سگان بیمرس داردمحبت عمرها شد رفته میجوشد ز خاطرها****ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس داردندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل****به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس داردغزل شمارهٔ 991: جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمهساش دارد
جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمهساش دارد****ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارداگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون****مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش داردچو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم****فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش داردگشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان****که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش داردبهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی****سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش داردحذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان****وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش داردنشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون****به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش داردسخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن****عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش داردخطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی****چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش داردغزل شمارهٔ 992: حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد
حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد****عرق نقاش عبرت از جبین من صدف داردنشد روشن صفای سینهٔ اخلاصکیشانت****که درباب بهم جوشیدن دلها چه کف داردبه شغل لهو چندی رفع سردیهای دورانکن****جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارددل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر****اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف داردبه توفانگاه آفات استقامت رنگ میبازد****درین میدان کسی گر سینهای دارد هدف داردز اقبال عرب غافل مباشید ای عجمزادان****سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف داردجدا نپسندد از خود هیچکس مشاطهٔ خود را****مه تابان حضور شب در آغوش کلف داردقضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت****طلسم آبروی خاک در پستی شرف داردبه نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم****حنا داغست از رنگی که سودنهای کف داردبه این عجزیکه میبینم شکوه جراتت بیدل****اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف داردغزل شمارهٔ 993: هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد
هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد****آیینه خانهها را یک عکس تنگ داردبیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت****میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ داردخفاش و سایه عمریست از آفتاب دورند****از وضع تیرهطبعان تحقیق ننگ داردصیادی مرادت گر مطلب تمناست****زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ داردعالم جمال یار است بیپردهٔ تکلف****اماکسی چه بیند آیینه زنگ داردگردی دگرکه دیده است ازکاروان امید****افسوس فرصت اینجا چندی درنگ داردزین کارگاه تمثال با دل قناعت اولیست****از هرگلیکه خواهی آیینه رنگ داردآسان نمیتوان شد غیرت شریک مجنون****از خانه برمیایید، صحرا پلنگ داردکس تاکجا بمالد چشم تامل اینجا****سیر سواد هستی صد دشت بنگ داردشغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن****شمع بساط تسلیم یکگل به چنگ داردپیری دمیکهگلکرد بییأس دم زدن نیست****چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ داردآیینه عالمی را بیدم زدن فروبرد****آغوش سینه صافی کام نهنگ داردنقاش چشم مستی گردانده است رنگم****تصویر من کشیدن چندین فرنگ دارددر طبع هرکه دیدیم سعی نگینتراشی است****تا نام بینشان نیست این کوه سنگ داردبیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است****بر نردبان دویدن رفتار لنگ داردغزل شمارهٔ 994: بینمک از نمک غیر توهم دارد
بینمک از نمک غیر توهم دارد****لب بام است که اظهار تکلم داردجای اشک از مژهٔ تیغ حیا جوهر ریخت****چقدر حسرت زخم تو تبسم داردبیتو اظهار اثر خجلت معدومی ماست****قطرهٔ دور ز دریا چه تلاطم داردزاهد از گنبد دستار به خود مینازد****نکنی عیب که خر فخر به توقم داردگر به دادت نرسد شور قیامت ستم است****درد هستی است که فریاد تظلم داردفیض خورشید به عالم ز کواکب نرسد****شیشهٔ تنگ کجا حوصلهٔ خم داردمفت غواص تاملگهرمعنی بکر****دفتر بیدل ما خصلت قلزم داردبیدل از فیض قناعت چمن عافیت است****تکیه عمریستکه بر بستر قاقم داردغزل شمارهٔ 995: جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد****بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم داردبه برقم میدهد خرمن خیال موج رفتاری****که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم داردز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد****خیالی دست بر چاک گریبان عدم داردفضولیهای امید اینقدر جان میکند ورنه****دلالفتپرست یاس از شادی چه غم داردبه ترگ جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست****که رنجخودفروشی میکشد هرکس درم داردبه لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صریر من****که زنجیر سیهبختی به تحریک قدم داردز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم****که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم داردنگه ننگاشت صنع آگهی در دیده اعیان****قلم در نرگسستان یک قلم سه و القلم داردمدار ای زشترو امید تحسین از صفا کیشان****که اسباب خوشآمد خانهٔ آیینهکم داردنوایعیشگو خون شو، دمی با درد سوداکن****نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارداگر دشمن تواضعپیشه است ایمن مشو بیدل****به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم داردغزل شمارهٔ 996: شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد
شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد****سفالین کوس درویشان ز بس خشک است نم داردسر در جیب آزاد است از فتراک آفتها****مقیمگوشهٔ دل حکم آهوی حرم داردپریشان نسخهایم از ربط این اجزا چه میپرسی****تأملهای بیشیرازگی ما را بهم داردتمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمیخواهد****عدم آنجاکه هستیگلکند .ستی عدم داردنگاهی تا ببالد رفتهای بیرون ازبن محفل****چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم داردصدا بر ششجهتمیپیچد ازیک دامن افشاندن****جهان صید کمند وحشیی کز خویش رم داردبهپرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش****مریض حسرتیم و شربت دیدار سم داردندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم****شقی در سینه دارد خامهٔ من گر رقم داردنوای نیستان عافیت آهنگ تصویرم****ز ساز خود برون ناآمدنهایم علم داردنفس تا میکشم چون غنچه ازخود رفتهامبیدل****ز غفلت در بغل مینای من سنگ ستم داردغزل شمارهٔ 997: گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد
گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد****عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارددماغ آرمیدن نیست با گل شبنم ما را****در این آیینه گر آبیست چون تمثال رم دارداز این صحرای وحشت چون شرر دیگر چه بردارم****همه گر سر توان برداشتن حکم قدم داردخرد را از بساط میپرستان نیست جان بردن****که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم داردنوای خامشان در پردهٔ دود دل است اینجا****نگویی شمع تنها گریه دارد، ناله هم داردگسستن سخت دشوارست زنار محبت را****برهمن رشتهواری از رگ سنگ صنم داردبه وقت رخصت یاران تواضع میشود لازم****قد پیران به آهنگ وداع عمر، خم دارداگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن****کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم داردبود در طینت بیمغز حفظ گفتگو مشکل****برون ریزد دهانش هرچه انبان در شکم داردبغیر از وهم کو سرمایه تا بر نقد خرد نازی****همان در کیسهٔ دریاست گر گاهی درم داردز خاکشور نتوان بیش از این حاصل طمع کردن****به حسرت هم اگر جان میدهد ممسک کرم داردخموشی ربط آهنگ جنونم نگسلد بیدل ***ز ساز دل مشو غافل تپیدن زیر و بم داردغزل شمارهٔ 998: مگو این نسخه طور معنیی یک دستکم دارد
مگو این نسخه طور معنیی یک دستکم دارد****تو خارج نغمهای ساز سخن صد زیر و بم داردصلای عام میآید بهگوش از ساز این محفل****قدح بحرکدا چیدهست و جام از بهر جم داردادب هرجا معینکرده نزل خدمت پیران****رعایتکردگان رغبت اطفال هم داردزیان را سود دانستمکدورت را صفا دیدم****سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم داردخم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا****نهتنها حسن قامت را به رعنایی علم داردبه چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی****صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم داردمن این نقشیکه میبندم به قدرت نیست پیوندم****زبان حیرت انشایم به موهومی قسم داردنوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد****مرا بیاختیاریها به خجلت متهم داردز تحریرم توانکیفیت تسلیم فهمیدن****غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم داردنفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن****به هر رنگیکه خواهیگردن مزدور خم داردتمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل****ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم داردغزل شمارهٔ 999: هوسپیمایی جاهت خمارآلود غم دارد
هوسپیمایی جاهت خمارآلود غم دارد****رعونت گر نخواهی نقش پا هم جامجم داردمزاج آتشینکم نیست چونگل خرمن ما را****به آن برقی که باید سوختخود را رنگ هم داردچه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد****دبیر طالع ما خامهٔ مشکین رقم دارددماغآرای وهمیم از حباب ما چه میپرسی****شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم داردچسان رامکمند نالهگردد وحشی چشمی****که خواب ناز هم در حلقهٔ آغوش رم داردعلاجی نیست غیر از داغ زخم خاکساران را****که چاک جاده یکسر بخیهٔ نقش قدم داردبود خونریزتر گر راستی شد پیشهٔ ظالم****چو شمشیری که افتد راست خم اکثر دودم دارددل از همدوشی عکس تو بر آیینه میلرزد****که او مست می نازست و این دیوار نم داردز ما و من نشد محرم نوای عافیت گوشم****همه افسانه است این محفل اما خواب کم دارددر این غارتسرا مشت غبار رفته بر بادم****به آرامم سجود آستانت متهم داردبه رنگی تشنهٔ شوقم خراش زخم الفت را****که خار وادی مجنون به پای من قسم داردسراغ رفتهگیر از هرچه مییابی نشان بیدل****همه گر نام باشد در نگین نقش قدم داردغزل شمارهٔ 1000: جایی که جام در دست آن مه خرام دارد
جایی که جام در دست آن مه خرام دارد****مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام داردعام است ذکر عشاق در معبد خیالش****گر برهمن نباشد بت رام رام دارددی آن نگار مخمور در پردهگردشی داشت****امروز صد خرابات مینا و جام داردکممایگان به هر رنگ سامان انفعالند****هستی دو روزه عصیان زحمت دوام داردرنگ بهار امکان ازگردش آفریدند****هر صاف درثماست هر صبح شام داردجز انفعال ازین بزم کام دگر مجویید****لذات عالم خواب یک احتلام داردبیتابی تفسها عمریست دارد آواز****کای صبح پرفشان باش این دشت دام داردضبط نفس در این بحر جمعیتآفرین است****گوهر هزار قلاب مصروفکام داردآثار جوهر مرد پنهان نمیتوانکرد****تیغکشیدهٔکوه ننگ از نیام دارددل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد****از خلق آنچه دارد آیینه وام داردقلقل همین دو حرف است ای شیشه دردسر چند****چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام داردگفتم به دلکه عمریست ذوق وصال دارم****خندید کاین خیالت سودای خام داردجوش خطیست بیدل پرگار مرکز حسن****دود چراغ این بزم پروانه نام داردغزل شمارهٔ 1001: ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد
ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد****قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن داردبه وضع غنچه فرصت میدهد آواز گلها را****که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن داردز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل****همه گر نام دارد در زمین آب کن داردچنین کز دیدهها یوشیدهاند احوال مجنونم****که گر گردون شوم عریانی من پیرهن داردز انگشت شهادت این نوایم گوش میمالد****که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن داردازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی****وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن داردبسوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت****شرار سنگ بت پر انتظار برهمن داردبه پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن****خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن داردنمیدانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش****که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن داردشکوه ناز میبالد ز پهلوی نیاز اینجا****کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن داردبغل وامیکند گرد چمن خیز خرام او****که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارددلاز ننگآبشد بیدلکهپیشلعلخاموشش****تبسم میکند موج گهر گویی دهن داردغزل شمارهٔ 1002: ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد
ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد****عرق در چین پیشانی زمین آبکن داردبساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو****مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن داردبهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف****گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن داردوفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد****همین داغست اگرشمع بساط مالگن داردخموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را****مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن داردبه این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن****فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن داردپی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت****هوس تا دست شوید آبروها ریختن داردبهار عمر باید در خزانکردن تماشایش****گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن داردبه جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری****تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارددو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن****غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارداگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل****به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن داردغزل شمارهٔ 1003: سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد
سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد****جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان داردتأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود****تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان داردنپنداری عبث بر دامن هر ذره میپیچم****جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارددبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم****که طفل اشک من در خامشی درس روان داردچو شمع کشته کز خاکستر خود میکند بالین****خموشیهای آهم داغ در زیر زبان داردچرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم****که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان داردنیام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم****که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان داردبه فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم****شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارددماغ خون من چون اشک رنگی برنمیدارد****گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان داردچه میپرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من****اگر برهم شکافی نالهای ضبط عنان داردبلندیها به پستی متهم شد از تنآسانی****به راحتگر نپردازد زمین هم آسمان داردتپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را****نفس در عالم پرواز سیر آشیان داردغزل شمارهٔ 1004: اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد
اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد****عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان داردنمیدانم شهادتگاه شوق کیست این وادی****که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان داردبه این یک غنجه دل کز فکر وصلت کردهام خونش****نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان داردتحیر برکه بندم با تماشایکه پیوندم****خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینهدان دارددر این گلشن شکست رنگ و بو سطریست از حالم****پیام بینوایان نامهٔ برگ خزان داردز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل****شکفتنهایگل چندین جرس عرض فغان داردبهاستعداد جان سختیستجست و جوی ایندریا****ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان داردکسی را دعوی آزادگی چون سرو میزیبد****که با هر چار فصل از بینیازی یک زبان داردشکست رنگ هم صبحی ست از گلزار خرسندی****گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران داردبه حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی****درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارداگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم****هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان داردتماشای بهاری کردهام بیدل که از یادش****نگه در دیدهها انگشت حیرت در دهان داردغزل شمارهٔ 1005: به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد****سحر از چاکهای دل به گردون نردبان داردبه دوش الرحیلی بار حسرت میکشد عالم****جرس عمریست چون گل محمل این کاروان داردبجز وحشت نمیبالد ز اجزای جهانگردی****چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان داردبه ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری****در اینجا گر همه مغز است درد استخوان داردمکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی****بهار حیرت آیینه در شبنم خزان داردسخن باشد دلیل زندگی روشنخیالان را****غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارددر آغوش نشاط دهر خوابیدهست کلفتها****شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان داردبه صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی****همان ناموس یکتایی مرا از من نهان داردغبارم پر نمیزد گر نمی سر می زد از اشکم****عنان وحشت من عجز این واماندگان داردنشاط حسن میبالد ز درد عاشقان بیدل****گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان داردغزل شمارهٔ 1006: به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد****چو حباب جرم مینا سر ما هوا نداردسحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی****گل رنگ راه بویی به دماغ ما نداردبه رموز خلوت دل من و محرمی چه حرف است****که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارددل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی****سر زندهای ندارد که غم فنا نداردز ترانههای ابرام خجل است فطرت اما****چه کند زبان سایل که غرض حیا نداردبم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن****که دماغ این نواها نی بوریا نداردره غیرت محبت نکشد حمار طاقت****که چو شمع سربسرپاست طلبیکه پا نداردبه بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز****که غبار وهم هستی چه نفس عصا نداردگل شمعهای خاموش به خیال میکند دود****هوس فسرده داغ جگرآزما ندارداگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت****همهکس پر هما را بهکله چرا نداردنفس از غبار هستی به نظر چه وانماید****چون حباب پیکری راکه ته قبا نداردبه فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی****که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارددل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش****صف ناز کج کلاهش تک و پو کجا نداردبه هوای پایبوسش من ناامید بیدل****چقدر به خون نغلتم که جبین حنا نداردغزل شمارهٔ 1007: فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد
فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد****سری دارمکه تا خاک هوای اوست جان دارددم ناییست افسون نوای هستیام ورنه****هنوزم نالهٔ نی در نیستان آشیان داردبه سودایت چنان زارم که با صد ناله بیتابی****تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان داردبه روزبینوایی هیچکس ما را نمیپرسد****مگر داغت که دستی بر دل این بیکسان دارددر عزلتزدمکز خلق لختی واکشم خود را****ندانستمکه دامن از هوس چیدن دکان داردچراغ خامشم غم نیست گر آهی زیان کردم****نفس دزدیدنم در عالم دیگر فغان داردز بالافشانی ساز شرر آواز میآید****که اینجا گر همه سنگ است دامن بر میان داردنیاید ضبط آه از دل به گلزار تماشایت****که آنجا گر همه آیینه است آب روان داردهدف باید شدن چون بلبلان ما را در این گلشن****که هر شاخش چو بویگل خدنگی در کمان داردبهبخت خود چهسازد عاشقمسکینکهآن بدخو****سراپا الفت است امّا دل نامهربان داردبه رنگ آتش یاقوت ناپیداست دود من****به حیرت رفتهٔ شوقت عجب ضبط عنان داردز خودکامی برون آ، بینیاز خلق شو بیدل****که اوج قصر همّتها همین یک نردبان داردغزل شمارهٔ 1008: کام دل از لب خاموش گرفتن دارد
کام دل از لب خاموش گرفتن دارد****نشئهای زین می بی جوش گرفتن داردتا نوا های جهان ساز کدورت نشود****چون کری رهگذر گوش گرفتن داردنیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل****از جنون هم سبق هوش گرفتن داردزاهدا کس ز سبوی می ات آگاه نکرد****این صوابی ست که بر دوش گرفتن داردخوب و زشت آنچه در این بزم درّد طرف نقاب****همچو آیینه در آغوش گرفتن داردهر نگه دیده به توفان دگر میجوشد****سر این چشمه خس پوش گرفتن داردفیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح****یک دمیدن به صد آغوش گرفتن دارددرد دل صور قیامت شد و نشنید کسی****پیش این بیخبران گوش گرفتن داردمفت فرصت اگر آگه شوی از ساز نفس****این رگ خواب فراموش گرفتن دارددر دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست****خبر از مردم خاموش گرفتن داردچشم تا باز نمائی مژه ها رو به قفاست****خبر امشبت از دوش گرفتن داردبه سخن قانعم از نعمت الوان بیدل****رزق خود چون صدف از گوش گرفتن داردغزل شمارهٔ 1009: اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد****حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرنداردجبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی****ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارددرین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل****به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر نداردنفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان****به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرنداردچها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی****تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر نداردز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان****که نخل تالیف اشک و مژگان بجز جدایی ثمر نداردقناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی****گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برنداردز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت****وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر نداردنبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون****اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در نداردعدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان****دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر نداردز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت****تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر نداردغزل شمارهٔ 1010: چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد****سر ما نگون شد اما ته پا نظر نداردخط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش****قلم شکستهٔ رنگ غم نامهبر ندارددو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم****قفس دگر ندارد بجز اینکه پر نداردزخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت****که میان نازک یار خبر ازکمر نداردز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است****صدف محیط فرصتگهر دگر نداردغم انتظار سایل به مزاج فصل بار است****لب احتیاج مگشاکهکریم در نداردبه حلاوت قناعت نرسید طبع منعم****نی بوربای درونش همه جا شکر نداردز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست****تو که سوختی طرب کن شب ما سحر نداردز عیان چه بهره بردمکه خیال هم توان پخت****سر بیدماغ تحقیق سر زیر پر نداردکه رسد به حال زارم که شود به غم دچارم****که بهکوی بیکسیها همهکسگذر نداردزتلاش همت شمع دلم آبگشت بدل****که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر نداردغزل شمارهٔ 1011: دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد
دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد****بار نفس دو دم بیش آیینه برنداردفرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ****کس زین بهار حیرت برگل نظر نداردمحو جمال او را دادند همچو یاقوت****آبی که نیست موجش رنگی که پر نداردگر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد****دامان بینیازی چین دگر ندارداز نارسایی آخر با هیچ صلح کردیم****ما دست اگر نداربم او هم کمر نداردآیینه ساخت با زنگ ماند آبگینه در سنگ****این کوهسار نیرنگ یک شیشهگر ندارددر عالم من و ما افسردهگیر فطرت****تا دود پرفشان است آتش شرر نداردافلاس عالمی را از اختیار واداشت****دستی در آستین نیستگر کیسه زر ندارددر تنگنای گردون باید فسرد و خون شد****این خانه آنچه دارد بیرون در نداردتدبیرکین دشمن سهل است بر عرق زن****در عرصهای که آب است آتش جگر نداردغواصی تآمل بیمزد معنیی نیست****گر ما نفس ندزدیم دریا گهر نداردنیرنگ کعبه و دیر محملکش هوس چند****زآنجاکه مسکن اوست او هم خبر ندارددود دماغ ما را برد آنسوی قیامت****بیدل به این بلندی کس موی سر نداردغزل شمارهٔ 1012: رنگ حنا درکفم بهار ندارد
رنگ حنا درکفم بهار ندارد****آینهام عکس اعتبار نداردحاصل هر چار فصل سرو بهار است****نشئهٔ آزادگی خمار نداردبی گل رویت ز رنگ گلشن هستی****خاک به چشمی که او غبار نداردگرد من آنجاکه در هوای تو بالد****جلوه طاووس اعتبار نداردطاقت دل نیست محو جلوه نمودن****آینه در حیرت اختیار نداردوحشت اگر هست نیست رنج علایق****وادی جولان ناله خار نداردیک دل وارسته در جهان نتوان یافت****یک گل بیرنگ و بو بهار نداردصید توهُم شکار دام خیالیم****ناقه بهگل خفته است و بار نداردعالم امکان چه جای چشم تمناست****راهگــــذر پاس انتظار نداردصافی دل چیست از تمیز گذشتن****آینه با خوب و زشت کار نداردتا نکشی رنج وحشتی که نداری****نغمهٔ آن ساز شو که تار نداردبیدل از آیینهام مخواه نمودن****نیستیام با کسی دچار نداردغزل شمارهٔ 1013: کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد****آیینه همین است که دلدار نداردسحرست چه گویم که شود باور فطرت****من کارگه اویم و او کار نداردگرداندن اوراق نفس درس محالست****موج آینهپردازی تکرار نداردآیینه ز تمثال خس و خار مبراست****دل بار جهان میکشد و عار نداردچون نقش قدم برسرما منت کس نیست****این خواب عدم سایهٔ دیوار نداردپیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار****تا موج گهر جادهٔ هموار ندارداقبال دنائت نسبان خصم بلندیست****غیر از سر خویش آبله دستار نداردچون لاله دو روزی به همین داغ بسازید****گل در چمن رنگ وفا بار نداردشب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت****فرصت نفس ساخته بسیار نداردبیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولیست****زان آینه بگریز که زنگار نداردغزل شمارهٔ 1014: نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد****دامن افشاندهام غبار نداردنیستحوادث شکست پایهٔ عجزم****آبله از خاکمال عار نداردشبنم طاقت فروش گلشن اشکم****آب در آیینهام قرار نداردپیش که نالم ز دور باش تحیر****جلوه در آغوش و دیده بار نداردعبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی****نقش دگر لوح این مزار نداردشوخی نشو و نمای شمع گدازست****مزرع ما جز خود آبیار نداردکینه به سیلاب ده زنرمی طینت****سنگ چو شد مومیا شرار نداردهرچهتواندید مفتچشم تماشاست****حیرت ما داغ نور و نار نداردکیست برون تازد از غبار توهم****عرصهٔ شطرنج ما سوار نداردنی شرر اظهارم و نی ذرهفروشم****هیچکسیهای من شمار نداردخواه به بادم دهند خواه به آتش****خاک من از هیچکس غبار نداردچند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل****قطرهٔ این بحر هم کنار نداردغزل شمارهٔ 1015: اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد
اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد****درپردهٔ خس و خار، آتش قفس نداردگو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان****سعی هما بلندی پیش مگس نداردخرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند****خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس نداردای برکگل بلند است اقبال پایبوسش****رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارددرگلشنیکه ما را دادند بار تحقیق****صبح بهار هستی بوی نفس نداردتا نالهوار گاهیزین تنگنا برآییم****افسوس دامن ما، چین ففس نداردبر حال رفتگان کیست تا نوحهای کند سر****این کاروان شفیقی غیر از جرس نداردتدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید****اینجا پریدن چشم پروای خس نداردگردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم****بیوهم تحت و فوقیم دل پیش و پس نداردسودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز****تشویق بیدماغان عشق و هوس نداردبر فرصتی که نامش هستیست دامنافشان****بیدل نفس مدارا با هیچکس نداردغزل شمارهٔ 1016: گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد
گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد****صد صبح اگر بخندد یک لب نمک نداردرنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است****سیر جهان تحقیق ملک و ملک نداردپوچ است غیر وحدت نقد حساب کثرت****اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارداسلام وکفر هریک واحد خیال ذات است****در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارددل نوبهار هستیست امّا چه میتوانکرد****رنجی که دارد این گل خار و خسک نداردپامال عجز باشید تدبیرها جز این نیست****مست است فیل تقدیر یاد کجک نداردآیینه آب سازید تا چند وهم صیقل****مکتوب سادهلوحی تشویش حک نداردذوق طراوت ازگل آغوش غنچگی برد****زخمی که آب دزدد غیر از گزک نداردافشای راز ظالم موقوف تیرهروزیست****تا غافل از زگال است آتش محک نداردآفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست****طبع خر آنقدرها ننگ ازکتک نداردغزل شمارهٔ 1017: سعی نفس جز شمار گام ندارد
سعی نفس جز شمار گام ندارد****قاصد ما نامه و پیام نداردهر سر و چندین جنون هواست د ر اینجا****منزل کس احتیاج بام ندارداین علما جمله تابع جهلایند****پختگی اقبال طبع خام نداردبیسروپا میرویم حاصل ماکو****سبحهٔ ریگ روان امام نداردخواه بنالیم و خواه بال فشانیم****صید گرفتار شوق دام نداردگر همه عنقا شویم حاصل ما کو****نقش نیگن خیال نام نداردسجده خاکست اوج عزت گردون****خواجه چه دارد اگر غلام نداردنفرت ازین مزبله به قدر تمیز است****مفت دماغی که جز زکام نداردتا به دلت کین کس بود مژه مگشا****تیغ غضب جز حیا نیام نداردسوخت دل اما نکرد آینه روشن****حیف چراغی که هیچ شام نداردخواه نفس گوی خواه عمر گرامی****شاهد ما غیر یک خرام نداردعالم بیچارگیست پیش که نالیم****عشق مکافات و انتقام نداردطاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل****بگذر ازین بازیی تمام نداردبیدلازینما ومنخموشیاتاولیست****هستی ما جز صدای جام نداردغزل شمارهٔ 1018: نامم هوس نگین ندارد
نامم هوس نگین ندارد****نظمم چو نفس زمین نداردهمت چه فرازد از تکلف****دامان سپهر چین نداردهستی جز شبهه نیست لیکن****بر شبهه کسی یقین ندارددر طبع لئیم شرم کس نیست****خست عرق جبین نداردهرچند به دامنش بپوشی****دست کرم آستین ندارددرد وطن ازشکسته دل پرس****چنی جز مو ز چین نداردهر سو نظر افکنی اسیریم****صیادی ما کمین نداردخود خصم خودیم ورنهگردون****با خلق ضعیف کین نداردعیش و الم از تو پیش رفتهست****فرصت دم واپسین نداردعیش و الم از تو پیش رفتهست****فرصت دم واپسین نداردما و تو خراب اعتقادیم****بت کار به کفر و دین نداردتعداد به عالم احد نیست****او در هرجاست این نداردهر جلوه که ناگزیر اویی****خواهی دیدن ببین نداردشوقیست ترانهسنج فطرت****بیدل سر آفرین نداردغزل شمارهٔ 1019: چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد****سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارددماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد****سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه نداردقسم به جوهر بیربطی نیاز و تعین****که هرکه را جگری دادهاند آه نداردز باد دستی آن زلف تابدار کبابم****که گر همه دلش افتد به کف نگاه نداردحقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا****که غیر شیشه پری هیچ دستگاه نداردنفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد****سراسر دو جهان منزل است راه نداردچو چشم از مژه غافل مشو که هیچ کس این جا****به غیر سایهٔ دیوار خود پناه نداردمباش بیخیر از برق بیامان دمیدن****که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارداگر ز محکمهٔ عدل دادخواه نجاتی****دو لب به مهر رسان دعویت گواه نداردبساط حشر که خورشید فضل میدمد اینجا****تو سایه گر نبری نامهٔ سیاه نداردترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت****که در خور کرمش هیچکس گناه نداردز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد****بلندی مژه بالیدن نگاه نداردنفس تظلم آوارگی کجا برد آخر****ز دل برآمده در هیچ جا پناه نداردبه غیر داغ که پوشد چو شمع بیدل ما را****که پای تا به سرش غیر یک کلاه نداردغزل شمارهٔ 1020: خامشنفسی خفت گوینده ندارد
خامشنفسی خفت گوینده ندارد****لبهای ز هم واشده جز خنده نداردپرواز رسایی که بنازیم به جهدش****چون رنگ به غیر از پر برکنده نداردخواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی****بنباد تو جز غفلت یابنده نداردمعیارتک و تاز من و ما ز نفسگیر****جز رفتن ازین مرحله آینده نداردموج و کف دریای عدم سحرنگاریست****نادار همه دارد و دارنده ندارداز دلق گشودیم معمای قلندر****پوشیدگی این استکه کس ژنده نداردسیر خم زانو به هوس جمع نگردد****نامحرم معنی سر افکنده نداردهمواری و صحرای تعین چه خیال است****این تختهٔ نجار جنون رنده نداردزین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست****آن یستکه صد جامهٔ زببنده نداردمعشوق مزاجیست که این باغ تجدد****یک ربشه بجز سرو خرامنده نداردجمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا****موج گهر اجزای پراکنده نداردبیدل سخن این است تأمل کن و تن زن****من خواجه طلب مردم و او بنده نداردغزل شمارهٔ 1021: بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد****بهکارگاه فضولی چه خندهها که نداردبلند کرده دماغ خیال خیرهسریها****هزار بام تعین به یک هواکه نداردز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت****به ما چه میرسد آخر برای ما که نداردفریب محفل هستی مخور که این گل خودرو****ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه نداردجهان عالم امکان گرفته و هم تلق****نبسته پایکسی جز همین حناکه ندارددر اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت****جبین عرق ز کجا آورد حیا که نداردغبار ما به هوایی نمیرسد چه توان کرد****به پای عجز چه خیزد کسی عصا که نداردبه هیچ گل نرسیدم که رنگ ناز ندیدم****بهار دامن آن جلوه از کجا که نداردپیام کاف به نون میرسد ز عالم قدرت****به گوش کس چه رساند کس آن صدا که نداردکجاست چاک دگر تا رسد به کسوت مجنون****مگر مژه گسلد بند آن قبا که نداردکجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی****برو که نیست درین آستان بیا که نداردچسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل****نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که نداردغزل شمارهٔ 1022: نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد****دگرکجا بردم جز به منزلیکه نداردبه باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت****دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که نداردبه یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل****محیط خفته در آغوش ساحلیکه نداردبپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق****هزار ناقه نشاندهست در گلی که نداردبهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن****همین شکستن رنگ است مشکلیکه نداردعرق ذخیره نماید به بارگاهکریمان****زبان جرات اظهار سایلی که نداردبه غیرتهمت خونیکه نیست در رک بسمل****چه بست وهم به دامان قاتلیکه ندارددر این رباط کهن خواب ناز برده جهان را****به زبر سایهٔ دیوار مایلی که نداردغبار شیشه ز مردم نهفته است پری را****مپوش چشم ز لیلی به محملیکه نداردهزار آینه بر سنگ زد غرور تعین****جهان به خود طرف است از مقابلیکه نداردنفسگداخت دویدن، به باد رفت نپیدن****خیال پا نکشید آخر از گلی که نداردبه جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان****به خلوتیکه ندیده است و محفلیکه نداردغم محبت و داغ وفا ورنج تمنا****چها نمیکشد این بیدل از دلی که نداردغزل شمارهٔ 1023: غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد
غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد****کجا رود به امید نشستنیکه نداردهزار قافله پا درگل است و میرود از خود****به فرصت و نفس بار بستنیکه نداردچه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران****ز ناخن المی سینه خستنی که نداردسپند مجمر تصویرهمچو من بهکه نالد****ز وحشتیکه فسردهست و جستنیکه نداردگذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا****به بال دعوی از خویش رستنی که ندارداسیر حرص چهکوششکند به ناز رهایی****بر این دکان هوس دل نبستنی که نداردبه حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل****تعلقی که نبودش گسستنی که نداردغزل شمارهٔ 1024: به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد****حلاوتخانهٔ دنیا مگس در انگبین دارددرینبزمکدورتخیز، عشرتچه حلاوت کو****بقدر موج می اینجا جبین جام چین داردبه محویت محیط هرچه خواهی میتوان گشتن****فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین داردنفسدر خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را****رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این داردکباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها****خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین داردنمیچیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی****درین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاکبین داردخم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت****شکست توبهٔ ما در شکست آستین داردمشو مغرور تمکین در تعلقزا جسمانی****که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین داردبقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم****مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین داردهوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا****تو خواهی نوحهکن خواهی ترنم دل همین داردبهحیرتکوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی****زبان جوهر آیینه آهنگی حزین داردبه سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی****ضعیفی تا کجا ما را ندامتآفرین دارداثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را****قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین داردشکفتن نیست در عالم بهکام هیچکس بیدل****چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین داردغزل شمارهٔ 1025: قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد
قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد****در این محفل عرق میپرورد هر کس جبین داردبه ذوق سربلندیها تلاش خاکساری کن****نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین داردبه جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم****که در هر غنچه توفان پریشانی کمین داردنفس تا در جگر باقیست از آفت نیام ایمن****که چون نی استخوانم چشم بد در آستین داردندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت****ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین داردگره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر****کمند ما رسایی در خور سامان چین داردلب او را همین خط نیست منشور مسیحایی****چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین داردندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم****درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین داردسزاوار خطایی هم نیام از ننگ بیقدری****به حالم نسبت نفرین غرور آفرین داردرهایی نیست ما را از فلک بیخاک گردیدن****به هرجا دانهای هست آسیا زیر نگین داردبه دوش سجده از خود میروم تا آستان او****به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین داردسرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدل****چو شمعاز حاصلهستیسراپایم همین داردغزل شمارهٔ 1026: نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد
نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد****نفسگر ریشه پیدا میکند ننگ از زمین داردعدم سرمایهایم از دستگاه ما چه میپرسی****شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین داردنمیخواهد کسی خود را غبارآلود بیدردی****اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین داردفسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی****که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین داردتصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را****که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین داردتو هر رنگیکه خواهی جلوهکن در تنگنای دل****سراسر خانهٔ آیینهام یکگل زمین داردبههر بیدستوپایی شمعاز خودمیبرد خود را****نبیند واپسی هرکس نگاه پیشبین داردشکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت****به قدر نردبان قصر شهان چین جبین داردندارد چاره از بیدستگاهی طینت موزون****که سرو این چمن صد دست در یک آستین داردبه احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن****هوای وادی مجنون مزاج آتشین داردکمال دانش ماگر فراموشیست از عالم****مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین داردبه رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمیارزد****نمیدانم کدامین آرزو دل را برین داردبه همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل****وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین داردغزل شمارهٔ 1027: دل از وسعت اگر شانی ندارد
دل از وسعت اگر شانی ندارد****بیابان هم بیابانی ندارددر این دریا ندامت اعتبار است****گهر جز اشک عریانی نداردجنون مینالد از بیدستگاهی****که عریانی گریبانی نداردتو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر****طرب جز رنگ سامانی نداردبه خود میبال لیک از غصه خوردن****تنور آرزو نانی نداردمحبتپیشهای بگداز و خون ش****که درد عشق درمانی نداردکشد چون گردباد آخر ز حلقت****گریبانی که دامانی ندارددر دل میزنی آزادیت کو****مگر آیینه زندانی نداردمحبت دستگاه عافیت نیست****تحیر ربط مژگانی نداردتظلم دوری از اصل است ور نه****نفس در سینه فغانی نداردتحیر بسمل اشک نیازم****به خون غلتیدنم جانی ندارداگر عشق بتان کفر است بیدل****کسی جز کافر ایمانی نداردغزل شمارهٔ 1028: عدم زین بیش برهانی ندارد
عدم زین بیش برهانی ندارد****وجوب است آنچه امکانی نداردگشاد و بست چشمت عالمآراست****جهان پیدا و پنهانی ندارددماغ ما و من بیهوده مفروش****خیال چیده دکانی نداردبخند ای صبح بر عریانی خویش****گریبان تو دامانی نداردکف خاک از پریشانی غبار است****به خود بالیدنت شانی نداردبه نفی اعتبار اندیشه تا چند****شکست رنگ تاوانی نداردکسی جز شبهه از هستی چه خواند****سر این نامه عنوانی نداردچه دانشها که بر بادش ندادیم****جنون هم کار آسانی نداردمروت از دل خوبان مجویید****فرنگستان مسلمانی نداردز اسباب نعیم و ناز دنیا****چه دارد کس گر احسانی ندارددرین وادی همه گر خضر باشد****ز هستی غیر بهتانی نداردخیال زندگی دردیست بیدل****که غیر از مرگ درمانی نداردغزل شمارهٔ 1029: حرص اگر بر عطش غلو دارد
حرص اگر بر عطش غلو دارد****شرم آبی دگر به جو داردگوشهٔ دامن قناعت گیر****خاک این وادی آبرو داردخار خار خیال پوچ بلاست****آه زان دل که آرزو داردنیست این بحر بی شنای حباب****سر بیمغز همکدو داردرنگ گل بی تو بی دماغم کرد****خون این زخم تازه بو دارددست میباید از جهان شستن****رفع آلایش این وضو داردساز اقبال بی شکستی نیست****چیستی اعتبار مو داردبیرواج جهان عنصریایم****جنس ما گرد چارسو دارداوج بنیاد ما ، نگونساریست****موی سر، سوی خاک رو، دارداز نفس رست و رفت به باد****ریشهٔ ما همین نمو داردبرکه نالد نیاز ما یارب****دادرس پر به ناز خو داردخاک ناگشته پاک نتوان شد****زاهدان آب هم وضو داردهرکجاییم زین چمن دوریم****ما و من رنگ و بوی و داردبیدل اینحرف و صوت چیزینیست****خامشی معنی مگو داردغزل شمارهٔ 1030: پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد
پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد****غبار رفته از خود با ثریا گفتگو داردزبان سبزه زان خط دلافزا گفتگو دارد****دهان غنچه زان لعل شکرخا گفتگو دارددر آن محفلکه حیرت ترجمان راز دل باشد****خموشی دارد اظهاری که گویا گفتگو داردندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق****فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو داردخروشم درغمت با شور محشرمیزند پهلو****سرشکمبیرختبا جوشدریا گفتگو داردبه چشم سرمهآلودت چه جای نسبت نرگس****ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو داردتو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل****همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو داردبروناز ساز وحدت نیست این کثرتنوایی ها****زبان موج هم در کام دریا گفتوگو داردز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه میبینم****ز حرف لعل میگون که مینا گفتگو داردلب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش****چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو داردز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل****زبان شمع خاموش است اما گفتگو داردکلاهآرای تسلیمم نمیزیبد غرور از من****سر افتاده با نقش کف پا گفتگو داردغبار گردش چشمیست سر تا پای ما بیدل****زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو داردغزل شمارهٔ 1031: مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد
مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد****دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو داردعدم از سرمه جوشاندهست شور محفل امکان****تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو داردجهان بزمیست نفرین و ستایش نغمهٔ سازش****سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو داردز بس بردهست افسون امل از خود جهانی را****گر از امروز میپرسی ز فردا گفتگو داردندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن****خجالت نقد بیکاریکه با ما گفتگو داردنباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر****به بزم ما قدحگوش است و مینا گفتگو دارداسیر تنگنای کلفتم از هرزهپروازی****غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو داردسراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن****ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو داردنفس وحشتنگار گرد از خود رفتن است اینجا****صریر خامهای در لغزش پا گفتگو دارداثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت****برای خود خیال شخص تنها گفتگو داردنگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل****مگر لعلشکه از شرح معما گفتگو داردغزل شمارهٔ 1032: این دور، دور حیز است وضع متی که دارد
این دور، دور حیز است وضع متی که دارد****باد بروت مردی غیر از سرینکه داردآثار حقپرستی ختم است بر مخنث****غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که داردهر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید****ای زیر خرسواران پالان و زین که داردزاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی****بازار نوره گرم است این پوستین که داردرنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه****امروز طرح محراب جزگنبدین که داردبر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی****جز دست خر در این عصر در آستین که دارداز منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست****تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه داردخلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها****جز کام این حواصل دامن به چین که داردیک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد****مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارداز بسکه دور گردون گرداند طور مردم****تا پشت برنتابد بر زن یقین که داردادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال****یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که داردآن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد****بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارددر چارسوی آفاق بالفعل این منادیست****لعل خوشاب باکیست در ثمینکه داردجز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست****ساق بلور بنما جنس گزین که داردسرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور****کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که داردبیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر****لشکر عمود خواهد تا آهنین که داردغزل شمارهٔ 1033: آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد****اندیشه اگر خون نشود حوصله داردچشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد****این ساغر حیرت صفت آبله داردشمشادقدان را به گلستان خرامت****موج عرق شرم به پا سلسله داردای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست****بیتیر، کمان تو چه سود از چله داردبرق عرق حسنفه زد شعله درتن باغ****گل در جگر از شبنم صبح آبله داردسرتا قدم شمع غبارپی آه است****تنها رو شوق تو عجب قافله داردزنهار پی مشرب مجنونروشان گیر****گر عافیتی هست همین سلسله داردآیینهٔ فولاد سیه کردهٔ آهیست****دلهای اسیران چقدر حوصله داردفرق عدم از هستی ما سخت محال است****از موج، شکستن چقدر فاصله دارددیگر به کجا می روی ای طالب آرام****گردون تپشآباد و زمین زلزله داردیارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر****پای نفس منکه ز دل آبله داردبیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش****سامان پریشانی صد قافله داردغزل شمارهٔ 1034: بییأس دل از هرچه نداردگله دارد
بییأس دل از هرچه نداردگله دارد****ناسودن دست تو هزار آبله داردمحملکش مجنونروشان بی سر و پاییست****این قافلهٔ اشک عجب راحله دارداز عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید****آفاق شرر فرصت و، زاهد چله دارداز خار کند شکوه گل آبلهٔ من****آیینه گر از شوخی جوهر گله داردیک نچه به صد رنگگلافشان خیال ست****یکتایی او اینقدرم ده دله داردنگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد****هشدار که پای تو همین آبله دارددل محوگداز است چه در هجر چه در وصل****این آینه در آب شدن حوصله دارددور شکم اهل دول بین و دهل زن****کاین طایفه را تخم امل حامله داردهرجا روی از برق فنا جان نتوان برد****عمریستکه آتش پی این قافله دارددنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال****آسودگی از ما دو جهان فاصله داردبیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش****چون سرو ز آزادی غمها صله داردغزل شمارهٔ 1035: هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد
هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد****دیوانه و هشیار همین سلسله داردپیچیده به پای طلبم دامن دشتی****کز آبله صد ریگ روان قافله داردمعذورم اگر طاقت رفتار ندارم****چون شمع ز سر تا قدمم آبله داردبیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست****از وضع جرس قافلهٔ ما گله داردبیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت****چندان که زبان تو ز دل فاصله داردمحملکش تسلیم ز خود رفتن اشکیم****این قافله یک لغزش پا راحله دارددر وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست****دل میرود و دست فسوس آبله داردبر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق****چون اشک همین یک دل بیحوصله داردیکچند تو هم خانه بهدوشمن و ما باش****آفاق در آواز جرس قافله دارددردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل****بیدل غزل ما نشنیدن صله داردغزل شمارهٔ 1036: از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد
از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد****دیوانه هم از خار بیابان گله دارددر عالم آسودگی از خویش روانیم****موج گهر از چیدن دامان گله داردچون اشک عرقریز حجابم چه توان کرد****مستوری عشق از من عریانگله داردآیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی****دریا عبث از شوخی توفان گله دارددیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد****از دست ادب چاک گریبان گله داردکو دل که بدانم ز غمت نالهفروش است****کو لب که توان گفت ز جانان گله داردای بیخبر، ازکمخردان شکوه چه لازم****آدم نبود آنکه ز حیوان گله دارددر ساغر و مینای تهی ناله شراب است****مفلس همه از عالم سامان گله داردآیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید****مشتاق تو از دیده حیران گله دارددر نسخهٔ کیفیت این باغ وفا نیست****مضمونگل از بستن پیمانگله داردمجبورفنا را چه خموشی چه تکلم****چندانکه نفس میزند انسانگله داردبیدل به هوس داغ محبت نفروزی****این شبکه تو داری ز چراغانگله داردغزل شمارهٔ 1037: از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد
از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد****جای گله این است که انسان گله دارداسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست****نظاره ز جمعیّت مژگان گله داردزنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام****از وحشت دل طره جانان گله داردبر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است****این موج ز پیچ و خم دامان گله دارداظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است****مکتوب من از شوخی عنوانگله داردترسم شود آزرده زتاب نگهگرم****رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارداز طاقت داغم جگر شعله کباب ست****از آبلهام خار مغیلانگله دارداشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد****آسودگی از خانه بهدوشان گله داردزنهار به خود نیز ترحم ننمایی****امروز در این انجمن احسان گله داردبیدل منم آن گوهر دریای تحمل****کز لنگر من شورش توفانگله داردغزل شمارهٔ 1038: بهار عیش امکان رنگ وحشت دیدهای دارد
بهار عیش امکان رنگ وحشت دیدهای دارد****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارداگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی****گداز استخوانها صندل ساییده ای داردتو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تأملکن****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای داردز اسرار لبش آگه نیام لیک اینقدر دانم****دم تیغ تبسم جوهر بالیدهای داردقدم فهمیده نه تا از دلیگردی نینگیزی****کف هر خاک این وادی نفس دزدیدهای داردز هستی تا اثر داری چه گفتوگو چه خاموشی****نفس صبح قیامت زیر لب خندیدهای داردگر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش****تو آدم نیستی آخر فلک هم دیدهای داردخزانفرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب****که این گلزار رنگ گرد دلگردیدهای داردز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو****نگه در لغزش مژگان ره خوابیدهای داردچو موجگوهر از من یک تپش جرات نمیبالد****جنون ناتوانان شور آرامیدهای داردرضای دوست میجویم طریق سجده میپویم****سر تسلیم خوبان پای نالغزیدهای داردبه هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل****ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای داردغزل شمارهٔ 1039: نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد
نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد****ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانهای داردغبارم در عدم هم میتپد گرد سر نازی****چراغم خامش است اما پر پروانهای داردتعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را****قفس در عالم آشفتهبالی شانهای داردچه سوداها که شورش نیست در مغز تهیدستان****جنونگنج است و وضع مفلسی ویرانهای داردنفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمیآید****کلید از قفل غافل نیست تا دندانهای داردمدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن****ز خود نگذشتن اینجا همت مردانهای دارداگر منعم به دور ساغر اقبال مینازد****گدا هم در بهدرگردیدنش پیمانهای داردبه گردون نیسوار کهکشان باشی چه فخر است این****تلاش اوج جاهت بازی طفلانهای داردتو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن****برای خواب نازت هرکه هست افسانهای داردغم نامحرمی بیتاب دارد کعبهجویان را****وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانهای داردقناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل****جهان دام است اگر آبی ندارد دانهای داردغزل شمارهٔ 1040: نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد
نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد****غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارداز اینگلشن حضوری نیست آغوش تمنا را****نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی داردتماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه****حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی داردز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت****که دست از آستین بیرونکشیدن ساعدی داردنیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را****دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی داردبساط آفرینش را سر و پایی نمیباشد****همینآثارکمفرصت جهان سرمدی دارداگر عجز است اگر طاقت بهجایی میرسیم آخر****ره واماندگان در لغزش پا مقصدی داردیکی غیر از یکی چیزی نمی آرد به عرض اینجا****احد در عالم تعداد میم احمدی داردز تصویر مزار اهل دل آواز میآید****که در راه فنا از پا نشستن مسندی داردبعید است از زمین خاکسار اقبال گردونی****ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی داردز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل****گل شمعی که داری در نظر بوی بدی داردغزل شمارهٔ 1041: خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد
خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد****به خون من قیامت نرگسستان محضری داردمن و سودای خوبان ، زاهد و اندیشه ی رضوان****در اینحسرتسرا هرکسسریدارد سریداردروا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی****گر از انصافپرسی محتسب هم دختریداردبه عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ****مژه نگشودهای این خانهٔ وحشت دری داردندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن****به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارددر این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر****کف دست طمع بر هم نهادنگوهری داردبه توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را****تو تنها میروی زین دشت و، گردت لشکری داردطرب مفت تو گر با تازه روبی کرده ای سودا****درین کشور دکان گلفروشان شکری داردکمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان****ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری داردبه وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی****نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری داردفضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن****قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری داردز وضع سایهام عمریست این آواز میآید****که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری داردتو خود را از گرفتاران دل فهمیدهای ورنه****سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری داردنبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل****پرافشان است شوق اما تامل لنگری داردغزل شمارهٔ 1042: عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد
عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد****جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی داردهمچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است****یا ترقی آهنگ است یا تنزلی داردپرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن****هر گلی که میبینی بال بلبلی داردگر تعلق اسباب عرض صد جنوننازست****بینیازی ما هم یک تغافلی داردبار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست****تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی داردخواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن****سیر این بهارستان غنچه و گلی داردز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش****جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی داردرنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد****زین محیط بگذشتن در نطر پلی داردمیکشد اسیران را از قیامت آنسوتر****شاهد امل بیدل طرفه کاکلی داردغزل شمارهٔ 1043: نه مفصل نه مجملی دارد
نه مفصل نه مجملی دارد****ما و من حرف مهملی دارداوج اقبال نه فلک دیدیم****سیر یک پشت پا تلی داردزبر چرخ از امل بریدن نیست****سر این رشته مغزلی داردموشکاف عیوب جاه مباش****تاج زرین سر کلی دارددر تجمل چه ممکن است آرام****پشت این بام دنبلی داردنقش هرکس مکرر است اینجا****آگهی چشم احولی داردسایه در خواب میشمارد کام****عاجزی کفش مخملی داردمصلحتهاست وقف موی سپید****هر سری فکر صندلی داردگرچه هر اول آخر است آخر****لیک آخر هم اولی داردکار مجنون به طرهٔ لیلی است****قصهٔ ما مسلسلی داردبیدل از حیرتم گذشتن نیست****آب آیینه جدولی داردغزل شمارهٔ 1044: غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد****به ملک بیخللی خاتم جمی داردگذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست****نفس تبسم تیغ تنک دمی داردز انفعال مآل طرب مبان ایمن****حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی داردمگر ز عالم اضداد بگذری ورنه****بهشت هم به مقابل جهنمی داردگر از حقیقت این انجمن خبرگیری****همین غم است که تخمیر بیغمی داردخطا بهگردن مستان نمیتوان بستن****طریق بیخبری لغزش کمی داردورق سیه نکنی سر نپیچی از تسلیم****به هوش باش که خط جبین نمی داردز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم****به قدر حوصله هر زخم مرهمی داردنسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز****چو غنچه تنگی از آغوش من رمی داردچه رنگها که نبستیم در بهار خیال****طبیعت پر طاووس عالمی داردمباش غافل ارشاد گمرهی بیدل****جهان غول به هر دشت آدمی داردغزل شمارهٔ 1045: ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد****سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیداردطرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری****که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیداردبه ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین****که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارددلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی****نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیداردمگرچون نقش پا با خاک محشورمکنی ورنه****سر افتادهای دارم که خجلت برنمیداردگل بیتابیام چندان نزاکتپرور است امشب****کهگر آیینهگردد رنگ حیرت برنمیداردسفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش****ندارد بار تا گرد مذلت برنمیداردز ساز سرکشیها عجز پیما نالهای دارم****که گر توفان کند جز دست حاجت برنمیداردامل را چند سازی کاروان سالار خواهشها****نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمیداردنمیارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی****دو عالم یک مژه بار است همت بر نمیداردبیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان****که شرم انتظارم برق مهلت بر نمیداردبه رنگ رسم پردازان تکلف میکنم بیدل****و گرنه معنی الفت عبارت برنمیداردغزل شمارهٔ 1046: تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد****مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی داردتجرد هم دپن محفل خجالت میکند سامان****جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی داردز هرجا سر برون آری قیامت میکند توفان****همیندر پردهٔ خاکاست اگر کس مامنی داردبهبرکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی****بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی داردبه سامانست درخورد کدورت دعوی هستی****دلیل امتحان این بس که جانداری تنی داردگرانبر طبعیکدیگر مباش از لافخودسنجی****ترازوینفس همسنگچندینمن منی داردندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها****کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی داردنگینخاتم ملکسلیمان درکفاست اینجا****همهگر سنگ باشد دل به دست آوردنی داردنشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی****همهگنجیم اماگنج جا در مدفنی داردزسیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها****به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی داردتأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی****شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی داردحیا از طینتما جز ادب چیزی نمیخواهد****فضولیگر همه از خود برآیی ؟؟دنی داردنمیدانم چه خرمن میکنم زین کشت بیحاصل****نفس تا ریشهاش باقیست دلبرکندنی داردزگفتن چربو نرمی خواه و از دیدنحیا بیدل****بهار پسته و بادام هریک روغنی داردغزل شمارهٔ 1047: مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد****که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی داردخیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی****ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی داردچه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی****گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی داردز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم****کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی داردچمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل****اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی داردببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن****گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی داردسر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی****تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی داردز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند****به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی داردبساط استقامت از تکلف چیدهایم اما****به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیداردپیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی****رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی داردبهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن****حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی داردز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل****که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی داردغزل شمارهٔ 1048: اینقدر ریش چه معنی دارد
اینقدر ریش چه معنی دارد****غیر تشویش چه معنی داردآدمی خرس چهظلم است آخر!****مرد حق میش چه معنی داردحذر از زاهد مسواک به سر****عقرب و نیش چه معنی دارددعوی پوچ به این سامان ریش****نرود پیش چه معنی داردیک نخود کله و ده من دستار****این کم و بیش چه معنی داردشیخ برعرش نپرد چه کند****غیر پر ریش چه معنی داردبیدل اینجا همه ریش است و فشاست****ملت و کیش چه معنی داردغزل شمارهٔ 1049: خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد
خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد****پری در طبع سنگ افسون میناسازیی داردنمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را****حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی داردمژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن****چراغ ناز این محفل شررپردازیی داردبیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا****بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارداگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم****به آن عجزمکه با من عجز هم طنازییداردبه دشت و در ندیدم از سراغ عافیتگردی****خیال بیدماغ اکنون گریبانتازیی داردنقابرنگ هرجا میدردآیینهدیدار است****شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی داردخدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند****خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی داردبه افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی****به هرجا این هوا گل میکند ناسازیی داردفلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل****نخواهی غره شد این حیز پشتاندازیی داردغزل شمارهٔ 1050: نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد****نقاش مگر از صدفش رنگ برآردعمریست که با کلفت دل میروم از خویش****خود را چهقدر آینه با زنگ برآردصد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت****تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآردپهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست****زبن انجمنمکاش دل تنک برآرددر رهن خلشهای نفس فرصت هستی است****تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآردتفریح دماغ تو و من درخور وهم است****زبن نسخه محال استکسی بنگ برآردبا دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی****عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآردزین بار که من میکشم از کلفت هستی****سنگینی نامم ز نگین سنگ برآردآیینهٔ او محرمی وصل ندارد****حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟آه این دل مایوس نشاطم نپسندید****کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآردبیدل بهکف خاک قناعت کن و خوش باش****تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآردغزل شمارهٔ 1051: گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد****چون آبله بالیدنم از خویش برآردآنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل****تنهاییام از هر دو جهان بیش برآردمقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است****در دیده خلد گر مژهام نیش برآردامروز در بسته به روی همه باز است****آیینه مگر حاجت درویش برآرداز نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند****لفظی که کسی حاصل معنیش برآردگر شوخی لیلی نشود دام تحیر****مجنون مراکیست ادبکیش برآردفریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت****موجیکه نفس بیغم تشویش برآردبا برقسواران چهکند سعی غبارم****واماندگیی هست اگر پیش برآردنومیدی سودازدگان نیز دعاییست****امید که آن نوخط ما ریش برآردبیدل چمن آرای گریبان خیالیست****یارب نشود آنکه سر ازخویش برآردغزل شمارهٔ 1052: گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد****جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآردخیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند****چه ممکن است اینکه سعی وحشت به غربتم از وطن برآردنرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان****هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآردندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن****که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآردز پهلوی جذبهٔ محبت قویست امید ناتوانان****سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بیرسن برآرددل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی****به لغزش اشککاش خود را چو شمع از این انجمن برآردز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین****دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآردبه این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی****مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآردتجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت****چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآردقدم به آهنگکین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن****تفنگ قالب تهی نماید دمیکه دود از دهن برآرددماغ اهل صفا نچیند بساط انداز خودستایی****سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآردغبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد****کجاست عریانیی که ما را ز خجلت پیرهن برآردبه آن صفا بیختهست رنگم که مانی کارگاه فطرت****قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآردنفس به صد یاس میگدازم دگر ز حالم مپرس بیدل****چو شمع رحم است بر اسیریکه مرگش از سوختن برآردغزل شمارهٔ 1053: حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد
حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد****چون خامه قط تازه خورد حسن خط آردداغ است دل ساده زتشنیع تکلف****بر مهملهها خردهگسرفتن نقط آردما عجزپرستان همهتن خط جبینیم****کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آردکیفیت تحقیق ز خامشنفسان پرس****ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آردعمریستکه ما منتظران چشم به راهیم****تا قاصد امید زحسبنش چه خط آردتقلید تری میکشد از دعوی تحقیق****کشتی چه خیالست که پرواز بط آردبیدل حذر از خیرهسری کز رککردن****بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آردغزل شمارهٔ 1054: فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد****تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آردبه اشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم****یتیمی مشکلست از طینت گوهر برون آردفنا هم مایهٔ هستیست ازآفت مباش ایمن****که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آردبه نو میدی در این گلشن چو رنگ امید آن دارم****که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آردز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل****خوشا آیینهای کز خویش روشنگر برون آردغباری از خطش راه نظر میزد، ندانستم****که این شمع از پر پروانهها دفتر برون آردکه میدانست پیش از دور خط اعجاز حسن او****که از لعل ترش موج زمرّد سر برون آردبه گلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او****به حسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آردندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن****مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آردبه پستی تا بماند شوق جهدی کن که خون گردی****چو آب آیینهدار رنگ گردد، پر برون آردفریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل****که میترسم سر بیمغزی از افسر برون آردغزل شمارهٔ 1055: من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد
من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد****به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آردکمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم****که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آردزگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد****حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آردبه صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد****به رنگگردباد آه از دل محشر برون آردز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش میلرزم****مباد این شعله از خاکستر من سر برون آردکه دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من****ورقگردانی رنگیکه صد دفتر برون آرددر این محفل سراغ عشرت دیگر نمییابم****مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آردبهگلشنگر دهد عرض ضعیفی ناتوان او****به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آردز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی****کهگر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آردز بحر بیکناری ناامیدی در نظر دارم****نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آردندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی****که بویگل به صد چاک ازگریبان سر برون آردغم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل****که آخر تنگی این خانهات از در برون آردبهتوفانحوادثچارهها خونشدکنونصبری****به ساحلکشتی ما را مگر لنگر برون آردصفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل****ز غفلت تا بهکی آیینهات جوهر برون آردغزل شمارهٔ 1056: نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد****تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آردز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت****وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آردبه گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت****بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آردلبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل****رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آردرم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی****به چندین گردباد آه از دل محشر برون آردگرفتم بینقابی رخصت نظّاره است اینجا****نگاهیکو که مژگانواری از خود، سر برون آردفسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم****گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آردنمیارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق****خزان از بوتههای گل گرفتم زر برون آردهمان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد****هیولا چون در سامان زند پیکر برون آردکهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن****مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرددر این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب میباشد****گره سازد نفس غواص تاگوهر برون آردقفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی****که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرداگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل****حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آردغزل شمارهٔ 1057: احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد****آبرو میبرد و جبههٔ نم میآردهمه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست****رنج باریکهکشد پشت شکم میآردترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد****پشت دست استکه ناخن ز عدم میآردکامجویان طلب همت از افسوسکنید****که ز اسباب جهان دست بهم میآردگل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد****باخبر باش که شادی همه غم میآرددر وفا منکر انجام محبت نشوی****برهمن آتشی از سنگ صنم میآردبلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید****رنگگل تاب پر سوختهکم میآردجرس قافلهٔ عشق خروش هوس است****نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآردآن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق****قاصد ما خبر از نقش قدم میآردای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب****نفست گر همه بار است که خم میآردتو دلی جمع کن این تفرقهها اینهمه نیست****سر صد رشته همین عقده بهم میآردهمه جا مفت بر خال زیادی بیدل****طاس این نرد برایتو چهکم میآردغزل شمارهٔ 1058: در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد****دست شکست حیف است باید به پیش پا بردقاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد****مکتوب ما عرقکرد چندانکه نقش ما بردابر بهار رحمت از شرم آب گردید****تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برددست در آستینش دل بردنی نهان داشت****امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برداز دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم****ازخود برون نرفتن ما را هزارجا بردتدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل****این دانه از درشتی دندان آسیا بردفکر وفور هر چیز افسون بیتمیزیست****الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برداقبال اهل همتبازی خور هوس نیست****نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا بردهرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم****پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا بردشد قامت جوانی در پیریام فراموش****آخر عصای چوبین از دستم آن عصا بردباید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن****عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا بردجوشعرق چو صبحمدرپرده شبنمی داشت****تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا بردیک واپسین نگاهی میخواست رفتن عمر****مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا بردبیدلگذشتخلقیمحمل بهدوش حسرت****ما را هم آرزویی می برد تا کجا بردغزل شمارهٔ 1059: خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد****دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما بردنقش مراد مفت حریفی کزین بساط****چون شعله رنگ بازد و داغ وفا بردآسوده جبههای که درین معبد هوس****چون شمع سجده بر اثر نقش پا بردآخر به درد و داغگرهگشت پیکرم****صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا بردسیل بنای موج همان زندگی بس است****بگذارتا غبار من آب بقا بردزبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق****خود را مگر هلال به پشت دو تا بردمحروم دامن تو غبار نیاز من****صد صبح چاک سینه به دوش هوا بردچشمی که از غبار دلش نیست عبرتی****یارب که التجا به در توتیا بردحسن قبول جعوهکمین بهانهایست****کو دل که جای آینه دست دعا بردزاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است****درکعبه راه دیر گرفتی خدا بردکو قاصدی که در شکن دام انتظار****پیغامی از تو آرد و ما را ز ما بردهرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است****بیدل بجز دلیکه نداردکجا بردغزل شمارهٔ 1060: ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد
ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد****آیینهداری وهم از چشم ما حیا بردراحت به ملک غفلت بنیاد بیخلل داشت****مژگانگشودن آخر سیلی شد و ز جا برددوری فسون وهم است اما چه میتوانکرد****روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برداین دشت بیسر و بن غول دگر ندارد****ما را ز راه تحقیق آواز آشنا بردجاییکه سعی فطرت بارگمان نمییافت****هرچند من نبودم اوآمد و مرا بردظرف قناعت دل لبریز بینیازیست****هر جا که نعمتی بود کشکول این گدا بردداغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد****سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا بردحرص مقلد آخر محروم عافیت ماند****بالین راحت از خلق فکر پر هما برداندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود****رنگیکه سادگی داشت از دست ما حنا بردآیینهٔ تسلی صیقلگرش تقاضاست****بر خاکم آرزو زد تا سرمهام صدا بردبر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی****دل آبگشت و خونشدگلرفت و رنگها بردنرد خیالبازان افسانهٔ جنون است****آورد ما چه آوردگر برد درکجا برداز جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم****بی منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا بردبیلل به وادی عجزکم بود راه مقصود****قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما بردغزل شمارهٔ 1061: هیهات دم بازپسین عرض ادب برد
هیهات دم بازپسین عرض ادب برد****رشک نفسم سوخت که نام تو به لب بردبر عالم فطرت دل بیدرد ستم کرد****نشکستن این شیشه قیامت به حلب بردفرصت نرسانید به مقصد نفسم را****این شمع پیام سحری داشت که شب بردای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار****زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب بردفریاد که بی مطلبی پیش نبردم****همت خجلم کرد ز جایی که طلب بردچون شمع به بیماری دل ساخته بودم****فرصت به تکلف عرقی کرد که تب بردقاصد، نشوی منفعل لغزش مستان****خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برددرد طلب عشق در آفاق که دارد****کم نیست که لیلی غم مجنون به عرب بردگر مرگ نمیبود غم خلق که میخورد****صد شکر که اینجا همهکس روز به شب برداین آدم وحوا شرف نسبت هستی است****بیدل نتوان پیش عدم نام نسب بردغزل شمارهٔ 1062: احتیاجم خجلت از احباب برد
احتیاجم خجلت از احباب برد****سوخت دل تا رخت درمهتاب بردعمر رفت و آهی از دل گل نکرد****ساز من آب رخ مضراب بردآه عیش گوشهٔ فقرم نماند****سایهٔ دیوار رفت و خواب بردآینه آخر به صیقلگشتگم****بسکه رفتم خانه را سیلاب بردداشتم تحریر خجلتنامهای****تا کنم تکلیف قاصد آب بردبیغرض خلقی ازین حرمانسرا****رفت و داغ مطلب نایاب بردغنچهها شرم از شکفتن باختند****خنده آخر زین چمن آداب بردقامت خم عجز میخواهد ز ما****سجده باید پیش این محراب بردمحرم سیر گریبان کس مباد****زورق ما را که در گرداب بردبرکه نالم بیدل از بیداد چرخ****خواب من آواز این دولاب بردغزل شمارهٔ 1063: حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد
حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد****قاصد نبرد نامهٔ من انتظار بردقطع جهات کردهام از انس بور****افتادگی به هر طرفم نی سوار برددر هجر و وصل آب نگشتم چه فایده****بیانفعالیام همه جا شرمسار ،بردحیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت****تمکین ز سنگ خفت وضع شرار بردمردان زکینهخواهی دونان حذرکنید****خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار بردبیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف****منصور را بلندتر از خلق دار بردگردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است****انگشت هم زپرده ما زینهار بردزین دشت جز وبال تعلق نچیدهایم****آن دامنیکه کسوت ما داشت خار بردقدر حضور بحر ندانست زورف****غفلت برای سوختنم برکنار بردآیینهخانه بود تماشاگه ظهور****سیر بهار رنگ به خویشم دچار بردآخر هوای وصل توامکرد بیسراغ****چندان تپید دلکه ز خاکم غبار بردهستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست****هرکس نفس ز خلق یک آیینهوار بردبیدل هجوم قلقل میناست شش جهت****با هر صدایی از خودم این کوهسار بردغزل شمارهٔ 1064: شرمقصورم از سخن شکوهاعتبار برد
شرمقصورم از سخن شکوهاعتبار برد****آینهدرای عرق از نفسم غبار بردجز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود****لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار بردبسکه به بارگاه فضل رسم قبول عام بود****هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار بردعبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام****هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار بردبیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام****رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار بردحرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت****نقد بساط عالمی فکر همین قمار بردزبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است****جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار بردشعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد****ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار بردچون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم****جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار بردآه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد****ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار بردتا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست****دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار بردبیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس****شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار بردغزل شمارهٔ 1065: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد****همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برددر سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود****وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک بردکرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم****لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک بردحیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی****وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک بردهستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است****چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک بردبهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی****مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک بردقاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود****جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک بردگر همه در آفتاب محشرم افتاده راه****یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک بردمیروم محمل به دوش آمد و رفت نفس****تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک بردما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود****کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک بردبیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست****ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک بردغزل شمارهٔ 1066: پیریام آخر می و پیمانه برد
پیریام آخر می و پیمانه برد****باد سحر شمع ز کاشانه برددیده سیاهی ز گل و لاله چید****کوشگرانی ز هر افسانه بردشمع جنون آبلهپا کرده گم****سر به هوا لغزش مستانه بردکشمکش ازسعی نفس قطع شد****اره خودآرایی دندانه بردیاد خطشکردم و دل باختم****سایهٔ مور از کف من دانه بردهرکه در این انجمن حرص وگد****ساخت به خودگنج به ویرانه بردحسرت دیدار گریبان درید****آینهٔ ما همه جا شانه بردخواندن اسرار وفا مشکل است****مهر شد آن نامهکه پروانه برددر دل ما ذوق تماشا نماند****آهکسی آینه زین خانه بردقاصد دلبر جگرم داغ کرد****نامهٔ من ناله شد اما نه بردوقت جنون خوشکه غم خانمان****یک دو دم از بیدل دیوانه بردغزل شمارهٔ 1067: ما را به در دل ادب هیچکسی برد
ما را به در دل ادب هیچکسی برد****تمثال در آیینه ره از بینفسی بردزین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم****خاروخس ما را عرق شرم خسی بردبیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند****آب رخ عنقایی ما را مگسی بردفریادکه محملکش یک ناله نگشتیم****دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برددور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل****زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی بردآخر پی تحقیق به جایی نرساندم****بیرونم از این دشت اقامت هوسی برددل نیز نشد چون نفسم دام تسلی****جمعیت بالم الم بیقفسی بردبیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد****پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبردغزل شمارهٔ 1068: مکتوب من به هرکه برد باد میبرد
مکتوب من به هرکه برد باد میبرد****تا یاد کس رسیدنم از یاد میبردپرواز رنگ من اگر آید به امتحان****مانی شکست خامه به بهزاد میبرددر دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ****دیگر کجایم این دل ناشاد میبرداز حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر****آیینه تا نفس زدهای باد میبرداین پیکریکه تیشهٔ تدبیر جانکنی است****ما را همان به تربت فرهاد میبردتا گردی از خرام تو باغ تصورست****شوق از خودم به سایهٔ شمشاد میبردیک موج اگر عنان گسلد سیل گریهام****از خاک هند دجله به بغداد میبردهرچند دل ز شرم خیالات عرق کند****یک شیشه خانه عرض پریزاد میبرددر آتشم فکن که سپند فسردهام****تا سرمه نیست زحمت فریاد میبردبیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس****خاموشیات ز خاطر صیاد میبردغزل شمارهٔ 1069: فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد****همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبردشرمسار هستیام کاین کاغذ آتش زده****یک دو گامم زین شبستان با چراغان میبردالفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست****انتظار شیشه اینجا طاق نسیان میبردپیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است****از گرانی گوی ما با خویش چوگان میبردحاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است****سنبله چون پخته شد چرخش به میزان میبرداز فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر****دانه را در آسیاها هیأت نان میبردتا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم****سنگ این کوه انتظار شیشهسازان میبردصحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق****شمع هم زین بزم داغ چشم گریان میبرداین درشتان برگزند خلق دارند اتفاق****لیک از این غافل که پشت دست دندان میبردگر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار****چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان میبردخانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست****گردباد اکثر خس و خار از بیابان میبردبا همه بیدست و پایی در تلاش خاک باش****عزم این مقصد گهر را نیز غلتان میبردبر تغافل ختم میگردد تک و تاز نگاه****کاروان ما همین مژگان به مژگان میبرددر خیال نفی فرع از اصل باید شرم داشت****ناله چون افسرد آتش در نیستان میبردعشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست****بیگناهی یوسف ما را به زندان میبردغزل شمارهٔ 1070: آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد****اشک چکید و ناله رفت نامهٔ ما که میبردتوأم گل دمیدهایم دامن صبح چیدهایم****در چمنیکه رنگ ماست بوی وفا که میبردنغمهٔ محفلکرم وقف جنون سایل است****ورنه به عرض مدعا عرض حیا که میبردننگ هوس نمیکشد دولت بیزوال ما****بر در کبریای فقر نام هما که میبردکرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز****آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که میبردهرکه گذشت ازین چمن ریشهٔ حسرتش بجاست****این همه کاروان رنگ رو به قفا که میبردآینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست****آنچه نثار نازتست در همه جاکه میبرداز غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم****خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می بردشمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد****رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که میبردتا به فلک دلیل ما چشمگشودنست و بس****کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه میبردبیدل از الفت هوس نگذر و راه انس گیر****منتظر طلب مباش ننگ بیاکه میبردغزل شمارهٔ 1071: یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد****پشم ما بالد به حدی کز کلاهی بگذردشمع محفل داغ میگردد کز آهی بگذرد****آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرددسترنج سعی آزادی نمیگردد تلف****کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرددر جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک****سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذردروشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع****داغ نقش پاستگر زین ره نگاهی بگذردشمع بردار از مزار تیرهروزان وفا****باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرداز غبار ما سواد عجز روشنکردنیست****باید این خط هم به چشمت گاهگاهی بگذردعرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان****چون سحر صد نردبان بندی که آهی بگذردبرنمیدارد چوگردون عمر تمکین وحشتم****ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذردترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است****سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذردنالهٔ نی میکشد از موج آب اواز پا****عمر عاشق گر همه د زیر چاهی بگذردبیفنا ممکن بدان بیدل گذشتن زین محیط****بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذردغزل شمارهٔ 1072: عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد
عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد****کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذردکیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت****آب یاقوت هم اینجا ز جگر میگذردخط مسطر نشود مانع جولان قلم****تیغ را جادهکند هرکه ز سر میگذردموج ما بینم ازین بحر پر آشوب گذشت****همچو نظاره که از دیدهٔ تر میگذردنیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات****همه از دیدهٔ ما همچو نظر میگذردمنزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما****غنچه در گل خزد آنجا که سحر میگذردشوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست****ناله تا بال گشاید ز اثر میگذردچون نفس خانهپرستیم و نداریم آرام****عمر آسودگی ما به سفر میگذرددر مقامی که قناعت بلد استغناست****کاروان چون تپش از موج گهر میگذردبه هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل****نیست بیناله اگر نی ز شکر میگذردغزل شمارهٔ 1073: زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد****شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرداز نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم****سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرددام دل نیست بجز دیده که مینای شراب****از سر جام به صد خون جگر میگذردرغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام****زین هوسها بگذر یا مگذر میگذردانجمن در قدمی هرزه به هر سو مخرام****هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذردعشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما****برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذردخودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد****آخر این جلوهات از آینه درمیگذردهمچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم****عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذردبیدل ما به وداع تو چرا خون نشود****عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذردغزل شمارهٔ 1074: بهار میرود و گل ز باغ میگذرد
بهار میرود و گل ز باغ میگذرد****پیاله گیر که فصل دماغ میگذردنوای بلبل و آواز خندهٔ گلها****به دوش عبرت بانگکلاغ میگذردکدورتیکه ز اسباب چیدهای بر دل****سیاهیی استکه آخر ز داغ میگذردبه جستجوی چه مطلب شکستهای دامن****غبار خود بهم آور سراغ میگذردکسی به جانکنی بیاثر چه چاره کند****فراغها به تلاش فراغ میگذردفریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری****غبار قافله سالار داغ میگذردمخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر****دو روزه صحبت طوطی و زاغ میگذردشرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب****شب سحر نفست بیچراغ میگذردزقید لفظ برآ معنی مجرد باش****می است نشئه دمی کز ایاغ میگذردمگو پیام قناعت به منعمان بیدل****غریق حرص ز پل بیدماغ میگذردغزل شمارهٔ 1075: ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد
ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد****شرار من به پر و بال سنگ میگذردجهان ز آبلهپایان دل جنون دارد****ز گرد عجز مگو فوج لنگ میگذردچه لغزش است رقمزای خامهٔ فرصت****که تا شتابنویسی درنگ میگذرددر آن چمنکه به دستت نگار میبندد****غبار اگر گذرد گل به جنگ میگذردمتاز درپی زاهد به وهم حور و قصور****حذرکه قافلهسالار بنگ میگذردعقوبت است صدف تا محیط پیش گهر****دلگرفته ز هرکوچه تنگ میگذردکجاست امن که در مرغزار لیل و نهار****به هر طرف نگری یک پلنگ میگذردغبار دهر غنیمت شمر که آینه هم****ز خویش میگذرد گر ز زنگ میگذردستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن****پر شکسته ز چندین خدنگ میگذردتامل تو، پلکاروان عشرت توست****مژه به خم ندهی سیل رنگ میگذرددماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست****چون بحر شد تنک آب از نهنگ میگذردهسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق****هنوز قافلهها از فرنگ میگذردکسی به درد دلکش نمیرسد بیدل****جهان خفته چه مقدار دنگ میگذردغزل شمارهٔ 1076: ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد
ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد****چو رشحهای که ز ظرف سفال میگذرددمیدن همه زبن خاکدانگل خواریست****بهار آبلهها پایمال میگذردغبار شیشهٔ ساعت به وهم میکوبد****بهوش باشکه این ماه و سال میگذردتلاش نقص وکمال جهان گروتازیست****هلالش از مه و ماه از هلال میگذردبه هرکه مینگرم طالب دوام بقاست****مدار خلق به فکر محال میگذرددلی که صاف شود از غبار وهم کجاست****ز هر یک آینه چندین مثال می گذردطلب چه سحرکند تا بهکوی یار رسم****نفس هم از لب ما سینه مال میگذردشبم به صفحه نگاهش زد آتشیکه هنوز****شرر به چشمک ناز غزال میگذردتلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل****زمان عافیتت زبر بال میگذرددو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است****گر از هوس گذری بیملال میگذردغبار قافلهٔ دوش بوده است امروز****وصال رفته و اکنون خیال میگذردحق ادای رموز از قلم طلب بیدل****که حرف دل به زبانهای لال میگذردغزل شمارهٔ 1077: باکهگویم چه قیامت به سرم میگذرد
باکهگویم چه قیامت به سرم میگذرد****که نفس نازده هر شب سحرم میگذرددرد اندوه خوش است از طرب بیکاری****حیف دستیکه ز دل برکمرم میگذردخاک گل میکنم و میروم از خویش چو اشک****عرق شرم زپا پیشترم میگذردترک سعی طلب ز شمع نمیآید راست****پای رفتارم اگر نیست سرم میگذردگرد کم فرصتی کاغذ آتش زدهام****هر نفس قافلهواری شررم میگذردنامهها در بغل از شهرت عنقا دارم****قاصد من همه جا بیخبرم میگذردذوق راحت چقدر راهزن آگاهیست****عمر در خواب ز بالین پرم میگذرددل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید****زندگی منتظر شیشه گرم میگذردچشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست****لغزش یک مژه از دیر و حرم میگذردخاک هر درکه به افسون طمع میبوسم****آب میگردد و آبش ز سرم میگذردمرکز ساز حلاوت گره خاموشیست****گر نفس میزنم از نیشکرم میگذردآمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر****زندگیکو اگر اینگرد ز رم میگذردستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس****می درّد پوست چو ماهی ز درم میگذردنیستم قابل یک گام در این دشت چو عمر****لیک چندانکه ز خود میگذرم میگذردراه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل****عمر چون حلقه به بیرون درم میگذردغزل شمارهٔ 1078: تا لبش در نظرم میگذرد
تا لبش در نظرم میگذرد****آبگشتن ز سرم میگذردفصل گل منفعلم باید ساخت****ابر بی چشم ترم میگذردزین گذرگه به کجا دل بندم****هرچه را مینگرم میگذرددر بغل نامهٔ عتقا دارم****خبرم بیخبرم میگذردحلقه شد قامت و محرم نشدم****عمر بیرون درم میگذردجادهٔ پیسپر تسلیمم****هر چه آید به سرم میگذردششجهت غلغل صور است اما****همه در گوش کرم میگذردمژهای باز نکردم هیهات****پر زدن زیر پرم میگذردموج اینبحر نفس راست نکرد****به وطن در سفرم میگذردهر طرف سایهصفت میگذرم****یک شب بیسحرم میگذردکاش با یأس توان ساخت چو بید****بیبری هم ز برم میگذرددل ندانم به کجا میسوزد****دود شمعی ز سرم میگذردخاکم امروز غبارانگیز است****پستی از بام و درم میگذردکاروان الم و عیش کجاست****من ز خود میگذرم میگذردچند چون شمع نگریم بیدل****انجمن از نظرم میگذردغزل شمارهٔ 1079: دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد****شمع خاموش انجمنها میکند یکبار سردعالمی را زیر این سقف مشبک یافتم****چون سر بی مغز زاهد ذر ته دستار سردداغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان****چارهگر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سردانفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست****شعلهها را شمعکافوریکند دشوار سردبا همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار****پوست اندازد، بود هرچند جای مار سردبیتکلف با نفس روزی دو باید ساختن****دل هواخواه و نسیمی دارد این گلزار سردتا شود هستیگوارا با غبار فقر جوش****آب در ظرف سفالین میشود بسیار سردیأس پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد****نالهای کردم که گردید آتش کهسار سرددر جوانی به که باشی هم سلوک آفتاب****تا هواگرم است بایدگرس رفتار سردبیرواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار****جنس میخواهد لحاف آندم که شد بازار سردگرم ناگردیده مژگان آفتابی میرسد****خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سردبدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت****آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سردغزل شمارهٔ 1080: داغ بودمکه چه خواهم به غمت انشا کرد
داغ بودمکه چه خواهم به غمت انشا کرد****نقطهٔ اشک روانگشت و خطی پیداکردنقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست****در تمثال زدم آینه استغنا کردسعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد****خواب پا داشتم از آبله مژگان واکردفطرت سست پی از پیروی وهم امل****لغزشی خورد که امروز مرا فردا کردمیشمارم قدم و بر سر دل میلرزم****پای پر آبلهام کارگه مینا کرددل بپرداز و طرب کن که درین تنگ فضا****خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کردگرد پرواز در اندیشه پری میافشاند****خاک گشتن سر سودایی ما بالا کردحسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است****آنچه میخواست به آیینه کند با ما کردکلک نقاش ازل حسن یقین میپرداخت****نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کردعشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت****کف ما را نمد آینهٔ درباکردهیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد****نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کردبیدل از قافلهٔ کنفیکون نتوان یافت****بار جنسی که توان زحمت پشت پا کردغزل شمارهٔ 1081: دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد
دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد****جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکردستم نصیب دلم من کجا و درد کجا****نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کردز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی****که باید از عرقم سیر جام و مینا کردچه سحر بود که افسون بینیازی عشق****مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکردبه فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک****شکست شیشه به روبم در حلب واکردازین بساط گذشتم ولی نفهمیدم****که وضع پیکر خم با که این مدارا کردچو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت****سری که رفت ز دوشم اشارت پا کردنهفت معنی مکشوف بیتاملیام****نبستن مژه آفاق را معما کردجنون بیخودیی پیش برد سعی امل****که کار عالم امروز نذر فردا کردفسردنی است سرانجام عافیتطلبان****محیط اینکره از رشتهٔگهر واکردخیال اگر همه فردوس در بغل دارد****قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرددلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود****پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کردنداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی****جنون آینه در دست خنده بر ما کرددرین هوسکده از من چه دیدهای بیدل****به عالمی که نیام بایدم تماشا کردغزل شمارهٔ 1082: امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد****شرم تغافل آخر حق وفا ادا کردخاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید****مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کردگرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت****پرواز خود سریها زان دامنم جدا کردیا رب که خشک گردد مانند شانه دستش****مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکردفطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت****جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کردغرق نم جبینم از خجلت تعین****کار هزار توفان این یک عرق حیا کردگفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد****تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرددانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق****بند قبال نازی پیراهنم قباکرددر عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت****ازخودگسستن آخر این رشته را رساکردای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر****دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکردرستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت****یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرددست ترحمکیست مژگان بیدل ما****بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کردغزل شمارهٔ 1083: دل به زلف یار هم آرام نتوانستکرد
دل به زلف یار هم آرام نتوانستکرد****این مسافر منزلی در شام نتوانست کردجوش خط با آن فسون دستگاه دلبری****وحشی حسن بتان را رام نتوانست کردبا همه شوری که وقف پستهٔ خندان اوست****رفع تلخی های آن بادام نتوانست کردهمچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب****کز خم دریا میی در جام نتوانستکردنیست در بحر محبت جز دل بیتاب من****ماهییکز فلس فرق دام نتوانست کردمشت خاک من هواپرورد جولان تو بود****پایمالش گردش ایام نتوانست کردچرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان****پختگیهای ثمر را خام نتوانستکردهمچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت میکشم****آب در آیینهام آرام نتوانستکردموج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب****طبع استغنا نظر ابرام نتوانستکردنالهها در دل فسرد اما نبست احرام لب****گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرداخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن****این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کردسوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما****یک شرر برق نگاهی وام نتوانستکردغزل شمارهٔ 1084: وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد****بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرددر عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست****مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کردرحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند****سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کردبینشانم لیک بالی از زبانها میزنم****ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کردآرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس****من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرددر جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه****یک علاج از روغن بادام نتوانست کردعمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل****مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کردباد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود****گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کردنشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس****بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرددر جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم****آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کردگر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک****قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کردآب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم****آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کردغزل شمارهٔ 1085: خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد****چون سر نماند شمع قبول سجود کرددر سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم****جان دادنش به حسرت جاوید جود کردزان غنچهٔ خموش به آهنگکاف و نون****سر زد تبسمی که عدم را وجود کردچندان خمار درد محبت نداشتم****بوی گلی که زخم مرا مشکسود کردای چرخ زحمتگره کار من مبر****خواهد مه نوت سر ناخنکبود کردآیینهدار نقش قدم بود هستیام****هرکس نظرفکند به من سرفرودکردشد آبیار مزرع امکان گداز من****زین انجمن زیان زدهای شمع سودکردخونم به دل ز بویگلش میدرد نقاب****رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کردتا انتظار صبح قیامت امان کراست****کار درنگ ما نفس سرد زود کردهرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس****یاس دوام نوحهٔ ما را سرودکردبیدل کتاب طالع نظاره خواندهایم****مژگان هبوط داشت تحیر صعود کردغزل شمارهٔ 1086: اول دل ستمزده قطع امیدکرد
اول دل ستمزده قطع امیدکرد****آخرشکست چینی من مو سفید کردمیلرزد از نفس دم تقریر احتیاج****دست تهی زبان مرا مرگ بید کردبخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست****خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکردتدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد****صابون خشک جامهٔ ما را پلید کردتا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد****پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکردچون نال خامه تا دمد از مغز استخوان****فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرداز قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس****قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرددارد رسایی مژه ی خون بهگردنش****برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکردبیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن****کاین شام نادمیده مرا صبح عید کردغزل شمارهٔ 1087: از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد****روز خود را به غبار مژه شب باید کردگرد وارستگیهکوی فنا باید بود****خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کردهمچو آیینه اگر دست دهد صافی دل****جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کردکهنه مشق خط امواج سرابیم همه****عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرداشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند****مژه را روکش بازار حلب باید کردتا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا****خلق را صیقل زنگار غضب باید کرددم صبحی مگر افسون تباشیر دمد****شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرددیدهای را که چمنپرور دیدار تو نیست****به تماشایگل و لاله ادب باید کردآنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام****که ز خاکم به قدح آب عنب باید کردیک تحیر دو جهان در نظرت میسوزد****آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرددل و دانش همه در عشق بتان باید باخت****خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکردغزل شمارهٔ 1088: پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد****پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کردکاروانها همه محمل کش یأس است اینجا****ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کردباعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست****الم بیکسیی هست سبب بایدکردگر شود پیش تو منظور نثار نگهی****گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کردجمع بودن به پریشانصفتی آسان نیست****روزها در قدم زلف تو شب باید کردزبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت****جز دمی چند که ایثار تعب بایدکردترک لذات جهان مفت سلامت شمرید****این شکر قابل آن نیستکه تب بایدکردجیبها موج طربگاه حضور دریاست****فکر خود کن گرت اندیشهٔ رب باید کردنم آب و کف خاکی بهم آمیخته است****هر چه آید ز تو کاریست عجب باید کردبیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت****درد هم مفت تماشاست طرب باید کردغزل شمارهٔ 1089: دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد
دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد****اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کردناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه****خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کردقید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست****گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کردآه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان****چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کردعالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است****هر که از پرواز ماند آرایش منقار کردیکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود****چین دامان هوس را کوتهی هموار کرددعوی هستی عدم را انفعال ست****اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکردرنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان درد دل****یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کردنیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح****گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرداز سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ****خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کردبیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش****جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرددردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود****صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکردآبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق****جای گندم آدمیت میتوان انبارکردسرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار****آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کردغزل شمارهٔ 1090: عشق مطربزادهای بر ساز و تقوا زور کرد
عشق مطربزادهای بر ساز و تقوا زور کرد****دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کردبا همه واماندگی روزی دو آزادی خوشست****خانه را نتوان به اندوه تعلقگورکردزین گلستان صد سحر جوشید و صد شبنم دمید****عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکردبگذر از بیصرفه گوییها که ساز انبساط****گوشمالی خورد هرگه ناله بیدستورکردموسی ما شعلهها در پردهٔ نیرنگ داشت****حسرتی از دل برون آورد و برق طورکردبا چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن****وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکردشهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است****موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کردشور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید****شوخی این پنبهام هنگامهٔ منصورکردنی ز طاعت بهرهای بردم نه ذوقی ازگناه****در همه کارم حضور نیستی معذور کرددخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور****چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کردبیدل از عزلت کلامم رتبهٔ معنی گرفت****خُمنشینی بادهام را اینقدر پُر زور کردغزل شمارهٔ 1091: آگاهی از خیال خودم بینیازکرد
آگاهی از خیال خودم بینیازکرد****خود را ندید آینه تا چشم بازکردنعل جهان درآتش فکرسلامت است****آن شعله آرمیدکه مشقگدازکردچون آه کرد رهگذر ناامیدیام****هرکس زپا نشست مرا سرفرازکردکو زحمت فراق و کدام انبساط وصل****زین جور آنچهکرد به ما امتیازکردکلفتزدایکینهٔ دلها تواضع است****زین تیشه میتوان گره سنگ باز کردحیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس****نتوان به روی ما در دلها فرازکردداغم ز سایه ای که به طوف سجود او****پای طلب ز نقش جبین نیازکردشابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د****در هستی و عدم نتوان جز نماز کردزبنگلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم****باید دری به خانهٔ خورشید بازکرددر پرده بود صورت موهوم هستیام****آیینهٔ خیال تو افشای رازکردبر زندگیست بار گرانجانیام هنوز****قد دو تا مرا خم ابروی ناز کردگامی نبود بیش ره مقصد فنا****ای رشته را نفس بهکشاکش درازکردمعنی نمای چهره مقصود نیستی ست****بیدل مرا گداختن آیینهسازکردغزل شمارهٔ 1092: گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد
گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد****دستی نداشت طاقت جیبم چنین که شق کرددل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید****زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کردپیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد****سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرددل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت****آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کردزبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم****گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرداز انفعالم آخر شستند دست قاتل****خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکردمهمان این بساطیم اما چه سود بیدل****دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کردغزل شمارهٔ 1093: بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد****سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرداز تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت****گردبادش تا فلک آرایش تبخالکردناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل****بلبل ما طرح منقار از شکست بالکردقامت پیری قیامت دارد از شور رحیل****خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کردنفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس****گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کردگر نباشد دل دماغکلفت هستیکراست****الفت آیینهام زحمتکش تمثال کردقوت آمال در پیری یکی ده میشود****حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کردسیر کوی او خیال آینهای پرداز داد****رنگهای رفته چون تمثال استقبالکردخلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت****صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکردبیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب****بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکردشعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است****از شکست رنگ باید سر به زیر بال کردغزل شمارهٔ 1094: روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد
روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد****نقاش خامه از مژههای غزال کردمشاطهای که حسن ترا زیب ناز داد****از دوده چراغ مه و مهر خال کردامکان نداشت پرده درد رمز آن و این****سحر تبسمی استکه نفی محالکردخودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس****تخمی فشاند عشقکه ما را نهالکردسیلی هزار دشت خس و خار داشتیم****بحر کرم کدورت ما را زلال کردبیشبهه بود نیک و بد اعتبارها****اندیشهٔ یقین همه را احتمال کردروز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت****سعی نفس شمار امل ماه و سال کردگل کردن خیال صفاها به زنگ داد****آیینه را هجوم صور پایمال کردداغ قمار صنعت یکتایی دلیم****ما را به ششجهت طرف این نقش خال کردحق خلق میشود ز فسون تأملت****باید به چشم دید و نباید خیال کردحرمان تراش مخترعات فضولیم****ایجاد هجر فکر زمان وصال کردرنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است****ما را نمیتوان به هوس بیملال کردای غافل از نزاکت معنی تأملی****مه را کسی شناخت که سیر هلال کردچون شبنم از طرب به هوا بال میزدم****ذوق تأملم عرق انفعال کردمژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک****این صیقلم برون ز جهان مثال کردهمت رضا به وضع فسردن نمیدهد****بیزارم از سری که توان زیر بال کردبیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی****تقدیر شهره ام به زبانهای لال کردغزل شمارهٔ 1095: اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد
اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد****که هزار آینهام بر سر مژگان گل کردعالمی را ز دل خسته به شور آوردم****نالهای داشتم آخر به نیستان گل کردنیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ****خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کردگر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک****سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکردریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز****زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکردنتون داغ تو پوشید به خاکستر ما****کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کردپرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا****رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کردحیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم****خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کردسعی اشکیم دویدن چه خیال است اینجا****لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کردغیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید****هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرداول و آخر هر جلوه تماشا دارد****نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کردبیدل از منت دامان کشی تر نشدیم****شمع ما را نفس سوخته آسان گل کردغزل شمارهٔ 1096: شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد
شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد****یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکردبرنمیآید سپند من به استیلای شوق****از جرس باید دل بیانفعالم وام کردچشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید****غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکردآبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم****آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکردشعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب****سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرددر پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار****خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کردقرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت****دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرداز تعلق سنگسار شهرت آزادیام****الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرداینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم****عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرددل به یاد مستی چشم حجابآلودهای****آبگردید از حیا چندانکه می در جام کردجادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت****بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کردعشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است****سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کردمیرود صبح و اشارت میکندکای غافلان****تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکردیک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم****عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کردغزل شمارهٔ 1097: عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد
عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد****یاس بیبال و پری از قفس آزادم کردکو خم دام تعلق چه کمند اسباب****اینقدرها به قفس خاطر صیادم کردعافیت مزد فراموشی حالم شمرید****درد عشقم به تکلف نتوان یادمکردنوحهای دارم و جان میکنم از قامت خم****آه ازین تیشه که هم پیشهٔ فرهادم کردغافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات****عشق پیش از نگه منفعل ایجادم کردسعی بیهوده ندانم به کجایم میبرد****نفس سوخته شد سرمه که فریادم کردگفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی****شرم اظهار زبان عرق ارشادم کردچون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم****هرکه آمد به سر از نقش قدم صادمکردگره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد****وضع خاموش به علم ادب استادم کردنفی هنگامهٔ هستی چه تنزه که نداشت****شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم کردنقص هم بیاثری نیست ز تقلید کمال****فقر ما را اگر الله نکرد آدمکردمحو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل****آنکه میخواست فراموش کند یادم کردغزل شمارهٔ 1098: وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد
وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد****سحر دماندن پیری سمن بهارم کردبه رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم****که میتوان نمک خوان انتظارم کردتعلق نفسم سوخت تا کجا نالم****غبار وهم گران گشت و کوهسارم کرددل ستمزده صد جا غم تظلم برد****شکست آینه با عالمی دچارم کردغبار میدمد از خاک من قدح در دست****نگاه مست که سیر سر مزارم کردبه نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم****گذشتگی چقدر تیغ آبدارم کردنهفته داشت قضا سرنوشت مستی من****نم عرق ز جبین شیشه آشکارم کردکنون ز خود مژه بندم که عبرت هستی****غبار هر دو جهان بر نگاه بارمکردامید روز جزا زحمت خیال مباد****می نخورده در این انجمن خمارم کردچو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل****وفا گلی به سرم زد که داغدارم کردغزل شمارهٔ 1099: گر کمال اختیار خواهم کرد
گر کمال اختیار خواهم کرد****نیستی آشکار خواهم کردجیب هستی قماش رسواییست****به نفس تار تار خواهم کردصفر چندی گر از میان بردم****یک خود را هزار خواهمکردکس سوال مرا جواب نگفت****ناله در کوهسار خواهم کرددور گل گر گذشت گو بگذر****یک دو ساغر بهار خواهم کردشوق تا انحصار نپذیرد****وصل را انتظار خواهم کردداغ آهی اگر بهار کند****سرو و گل اعتبار خواهم کردگر به خلدم برند و گر به جحیم****یاد آن گلعذار خواهم کرداینقدر جرم ننگ عفو مباد****هرچه کردم دوبار خواهم کردصد فلک انتظار میبالد****با که خود را دچار خواهم کردانجمن گر دلیل عبرت نیست****سیر شمع مزار خواهم کرددر عدم آخر از هوای خطی****خاک خود را غبار خواهم کردوضع آغوش وصل ممکن نیست****از دو عالم کنار خواهم کردآسمان سرنگون بیکاریست****منکه هیچم چه کار خواهم کردبیدل از صحبتم کنار گزین****فرصتم من فرار خواهم کردغزل شمارهٔ 1100: طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد****شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکردعمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند****ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکردزندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت****کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکردسرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش****خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکردسعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند****غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکردهرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون****صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکردبا خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن****جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرددامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش****قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکردفرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن****شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکردانقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست****ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکردجود مطلق درکمین سایلست اما چه سود****شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکردنام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست****هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکردبیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت****ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکردغزل شمارهٔ 1101: اگر نظّاره گل میتوان کرد
اگر نظّاره گل میتوان کرد****وطن در چشم بلبل میتوان کرددرین محفل ز یک مینا بضاعت****به چندین نغمه قلقل میتوانکردعرقواری گر از شرم آب گردم****به جام عالمی مل میتوانکردنظر بر خویش واکردن محال است****اگرگویی تغافل میتوان کردچو صبح این یک نفس گردی که داریم****اگر بالد تجمل میتوان کردبه هر محفلکه زلفش سایه افکند****ز دود شمع کاکل میتوان کردشهید حسرت آن گلعذارم****ز زخم خنده برگل میتوان کردبه هر جا سطری از زلفش نوبسند****قلم از شاخ سنبل میتوان کرددرین گلشن اگر رنگست و گر بوست****قیاس بال بلبل میتوان کرداگر این است عیش خاکساری****ز پستی هم تنزل میتوانکردمحیط بیخودی منصور جوش است****به مستی جزو را کل میتوان کردازین بیدانشان جان بردنی هست****اگر اندک تجاهل میتوان کردتردد مایهٔ بازار هستیست****اگر نبود توکل میتوان کردپر آسان است ازین دریا گذشتن****ز پشت پا اگر پل میتوان کرددهان یار ناپیداست بیدل****به فهم خود تأمل میتوان کردغزل شمارهٔ 1102: ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد****قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکردشمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن****بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکردتا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام****نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکردزینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل****شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرددرگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست****سودن دست آبله بست و پشیمانم نکردجان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست****عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکردانفعالم آب کرد اما همان آوارهام****گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکردوقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود****آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرددیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست****جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکردزین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص****یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکردغزل شمارهٔ 1103: دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد
دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد****پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کردگو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشانیکشد****چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازهکردرونق شام و سحر پر انفعال آماده است****چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کردشهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس****سرمهگردیدن جهانی را بلند آوازهکردکس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت****وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازهکردخاکگردیدن یقینم شدعرقکردم ز شرم****این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازهکردبیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست****ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کردغزل شمارهٔ 1104: حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانهکرد
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانهکرد****قلقل این شیشه رفتار مرا مستانهکردبا رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم****از نم این برشکال آخرکمانم خانهکرددل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست****ازتکلف موی چینی را نباید شانهکردپیش از ایجاد امتحان سختجانیهای عشق****تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کردخانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد****اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کردحسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است****شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کردعالمی ز لاف دانش ربط جمعیتگسیخت****خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کردهیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد****آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کردصد جنون مستی است در خاک خرابات غرض****حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کردتاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند****عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کردعمرها بیدل ز شم خلق پنهان زفستفم****عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کردغزل شمارهٔ 1105: بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد****بخت سیه بود محک اعتبار مردپاس وقار و سد سکندر برابر است****جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرددنیا ز اهل جود به خود ناز میکند****زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مردهمت بلند دار کز اسباب اعتبار****بیغیرتیست آنچه نباید به کار مرددر عرصهایکه پا فشرد غیرت ثبات****کهسار را به ناله نسنجد وقار مردپا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است****در پنبه زار حیز نیفتد شرار مردبیش است عزم شیر به گاو بلند شاخ****بر خصم بیسلاح دلیریست عار مردجز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود****هرجا نمود جوهر جرات غبار مردایثجا به آب تیغ به خون غوطه خوردن است****آیینه تا کجا شود آیینهذار مردگندم به غیر آفت آدم چه داشتهست****یارب تو شکل زن نپسندی دچار مردآنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان****حیز از فشار خصیه برآرد دمار مردبرگشته است بسکه درین عصر طور خلق****نامردی زنی که نگردد سوار مردبیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است****ترسم به دست حیز دهد اختیار مردغزل شمارهٔ 1106: عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد
عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد****رعشهٔ پیری مبادا ریزد آبروی مردتا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق****صبح نومیدی مخندان از کمین موی مردگر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال****سرنگونی کم وبالی نیست در ابروی مردبند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن****در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مردهرچه از آثار غیرت میتراود غیرتست****جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مردبهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی****لافتی الا علی بنویس بر بازوی مردشعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند****خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرداز ازل موقعشناسان ربط الفت دادهاند****آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مردآلت او خصیهای خواهد تصور کرد و بس****در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مردهیچکس نگسیخت بیدل بند اوهامی که نیست****آسمان عمریست میگردد بهجستوجوی مردغزل شمارهٔ 1107: پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد
پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد****سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آوردلب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس****قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورددر شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام****بشکنم رنگیکه خونم را به فریاد آوردهوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من****شیشهها میباید از ملک پریزاد آوردبسکه در راهتکمین انتظارم پیرکرد****مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آوردچون پر طاووس میباید اسیر عشق را****کز عدم گلدستهواری نذر صیاد آوردتحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست****شانه میباشد رهآوردیکه شمشاد آوردعشق را عمریست با خلق امتحان همت است****عالمی را میبرد مجنون که فرهاد آورداز تغافل های نازش سخت دور افتادهایم****پیش آن نامهربان ما را که در یاد آوردتا سپند ما نبیند انتظار سوختن****چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آوردانفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج****یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آوردبیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش****میبرد با خویش آخرهرچه را باد آوردغزل شمارهٔ 1108: پای طلب دمیکه سر از دل برآورد
پای طلب دمیکه سر از دل برآورد****چون تار شمع جاده ز منزل برآوردچون سایه خاک مال تلاش فسردهام****کو همتی که پایم ازین گل برآورددل داغ ریشهایستکه هرگه نموکند****چون شمع ازتوقع حاصل برآوردخط غبار منکه رساند بهکوی یار****این نامه را مگرپر بسمل برآوردهرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق****آغوش سر ز زخم حمایل برآوردجون شمع لرزه در جگر از ترزبانیام****ای شیوهام مباد ز محفل برآورددر وادیی که غیرت لیلی درد نقاب****مجنون سربریده زمحمل برآوردضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند****گوهرمحیط را به چه ساحل برآوردبنیاد این خرابه به آبی نمیرسد****تاکیکسی عرقکند وگل برآوردبر آستان رحمت مطلق بریدنیست****دستیکه مطلب از لب سایل برآوردبیدل نفسگر از در ابرام بگذرد****عشقش چه ممکن استکه از دل برآوردغزل شمارهٔ 1109: زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد
زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد****گرد عدم فرصت ما بال برآوردعمری ز حیا زحمت اوهام کشیدیم****ما را خم دوش مژه حمال برآوردزین وضع پریشان که عرقریز نمودیم****آیینهٔ ما آب ز غربال برآوردچون آبله در خاک ادبگاه محبت****باید سر بی گردن پامال بر آوردجز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ****آدم خرییکرد ، دم ویال برآوردبر اهل فنا خرده مگیرید که منصور****باگردن دیگر سر اقبال برآورددر صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود****چون زنگ نماند آینه تمثال برآوردسودی که من اندوختم از هیچ متاعی****کم نیست که از منت دلال برآوردآهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست****از جیب من این قافله دنبال برآوردطاووس من از باغ حضور که خبر یافت****کز رنگ من آیینه پر و بال برآوردفریاد که راز تب عشقت بنهفتم****چون شمعم ازین دایره تبخال برآوردتا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب****خشکی زدماغ قلمم نال برآوردبیدل علم از معنی نازک نتوان شد****موچینی ما را همه جا لال بر آوردغزل شمارهٔ 1110: عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت بهدر آورد
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت بهدر آورد****نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت بهدر آوردبه بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولیات****که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت بهدر آوردبهگداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن****که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت بهدرآوردبه قبول و رد، مطلب سبب که غرور چرخ جنون حسب****به دری که خواندت از ادب ز همان درت به در آوردز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان****نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت بهدر آوردبه وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری****که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت بهدر آورداثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا****نگهیکهگردش رنگ ما خط ساغرت بهدر آوردز طوافکعبهکه میرسد به حضور مقصد آرزو****من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به در آوردندهد تأمل انس و جان ز لطافت بدنت نشان****مگر آنکه جامهٔ رنگ ما عرق از برت بهدر آوردمن بیدل از خم طرهات بهکجا روم که سپهر هم****سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت بهدر آورد؟غزل شمارهٔ 1111: ز دنیا چهگیرد اگر مردگیرد
ز دنیا چهگیرد اگر مردگیرد****مگر دامن همت فردگیردخجل میروم از زیانگاه هستی****عدم تا چه از من رهآوردگیردعرق دارد آیینه از شرم رنگم****بگو تا گلاب از گل زرد گیردتنآسان اقبال بخت سیاهم****حیا بایدم سایه پرورد گیردعبث لطمهفرسای موت و حیاتم****فلک تاکیام مهرهٔ نردگیردشب قانعان از سحر میهراسد****مبادا سواد وفا گرد گیردبه خاکم فرو برد امدادگردون****کم ازپاست دستیکه نامردگیردز بس یأس در هم شکستهست رنگم****گر آیینهگیرم دلم دردگیردازبن باغ عبرت نجوشید بیدل****دماغی که بوی دل سرد گیردغزل شمارهٔ 1112: اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد****شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگگیردجو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد****که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیردز مکتب اعتبار دنیا ورق سیهکردن است و رفتن****درین خم نیل جامهٔکس بجز سیاهی چه رنگگیردگهر نیام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا****حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیردز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل****کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیردز حرف طاقتگداز لعلت دمی به جرات دچار گردم****که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیردبه پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازیکه ازلطافت****حنایدستشسیاهی آرد چو شمع اگر گل بهچنگ گیردز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد****پی رمیدن گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیردز تیره طبعان وقت بگسل مخواه ننگ وبال بز دل****ازبنکه بینی نقوش باطل خوشست آیینه زنگگیرددرین جنونزار فتنه سامان به شعله کاران کذب و بهتان****مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیردمدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل****هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیردغزل شمارهٔ 1113: دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد
دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد****هجوم ناز سراپای من به دل گیردکجاست اشک که در عالم خیال توام****هزار آینه با جلوه متصل گیردمزاج عاشق و آسودگی به آن ماند****که شعله رنگ هواهای معتدل گیردبه حیرت است نگاه ادب سرشت وفا****که شمع خلوت آیینه مشتعل گیردبهار عمر و طراوت زهی خیال محال****مگر حیا عرض از طبع منفعل گیردکسی برد چو نگه لذت شناسایی****که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیردخوشمکه نالهام امروز خصم خودداریست****چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیردکفیل وحشت هر ذرهام چو شور جنون****کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیردز شرم ِ بیدلی خویش آب میگردم****مباد آینه پیش تو نام دلگیردغزل شمارهٔ 1114: تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد****آهنگ جنون دامن آداب نگیردعاشق که بنایش همه بر دوش خرابی ست****چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیردبر پای توگر باز شود دیده مخمل****چون آینه هرگز خبر از خواب نگیردچون ریگ روان در سفر دشت توکل****باید قدح آبله هم آب نگیردبیکینهام از خلق به رنگیکه چو یاقوت****مو از اثر آتش من تاب نگیرددرویشی من سرخوش صهبای تسلی است****ساحل قدح از گردن گرداب نگیردزین خواب گمان وا نشود چشم یقینت****ازتیغ اجل تا بهگلو آب نگیردغفلت بهکمین دم پیریست حذرکن****کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیردآخربهگهر محو شود پیچ وخم موج****تا چند دل از عالم اسباب نگیردبیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی****جز نقشکف پای تو محراب نگیردغزل شمارهٔ 1115: گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد****سرمشق رم از عالم اسباب نگیردبا تشنه لبی ساز و مخور آبی از این بحر****تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیردآن دل که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش****حیف است که آیینه به سیماب نگیردمحتاج کریمان نشود مفلس قانع****سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیردصیّاد اسیران محبّت خم ابروست****کس ماهی این بحر به قلاب نگیرداز نور هدایت نبرد بهره سیهبخت****چون سایه که رنگ از گل مهتاب نگیرددل مست جنون است بگویید خرد را****امروز سراغ من بیتاب نگیرداز بس به مراد دو جهان دست فشاندم****گر زلف شوم دامن من تاب نگیردمنظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه****سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرددر حلقهٔ خامش نفسان در دل باش****تا هیچکست نکته در این باب نگیردبنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر****بیدل کف خاکی ره سیلاب نگیردغزل شمارهٔ 1116: به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد****خمار اگر عسس آید برون که مست نگیردبساز با دل خرسندی از جهان تعین****که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیردبه رنگی آینه پردازده که تا به قیامت****جریدهات چو عدم نقش هرچه هست نگیردگشاد دستو دل است انجمنطرازی مشرب****کس این قدح بهکف آستینپرست نگیرددگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل****کسی که ماهی بحر گمان به شست نگیردکجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت****فتادهای که کسش جز غبار دست نگیردبه صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت****که غیر عقدهٔ دل رشته چون گسست نگیردندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن****چه ممکن استکه دل در جهان پست نگیردسیه مکن ورق امتحان آینه بیدل****که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیردغزل شمارهٔ 1117: من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد****اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیردنشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان****جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیردبه این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم****چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیردبه راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم****کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرددل از فسون امل طرازی به جد گرفتهست هرزهتازی****مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیردنگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر****تپد به خون خفته خوابناکی که سایهاش زیر پر نگیردچو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا****چه ممکن است اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیردخوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بینیازی****ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرداگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی****گلیکه تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرددلیکه بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش****چو شیشه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشهگر نگیردگذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان****تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیردقبول سرمایهٔ تعینکمینگه آفت است بیدل****چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیردغزل شمارهٔ 1118: تدبیر عنان من پر شور نگیرد
تدبیر عنان من پر شور نگیرد****هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرددارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم****چینی که به مویی سر فغفور نگیرددر خلق خجالتکش تحصیلکمالم****برخرمن من خرده مگر مور نگیردبا من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال****در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیردنزدیکتر آیید سرابم نه محیطم****معیار کمالم کسی از دور نگیردمحرومی شوق ارنی سخت عذابیست****جهدیکه خروش تو ره طور نگیردعریانی از اسباب جهان مغتنم انگبار****تا بند گریبان تو هر گور نگیردقطع امل الفت دل عقد محال است****چندان ببر این تاک که انگور نگیردای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست****نام تو همان به که لب گور نگیردبر منتظر وصل مفرما مژه بستن****انصاف قدح از کف مخمور نگیردبیدل هدف ناوک آفات بزرگیست****مه تا به کمالش نرسد نور نگیردغزل شمارهٔ 1119: اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد****ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرددر آن دبستان که سعی گردون به حک دهد خط کهکشانش****کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرددرین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم****کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگیردز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن****گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیردنفس به خمیازه میگدازی به ساز نقش نگین ننازی****که نام اقبال بی نیازی لبی که ناید بهم نگیردنصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن****حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیردبه این درشتی که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش****چو سنگ درکارگاه میناگر آب گردد که نم نگیردنرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن****که خاک ناگشته کس درین ره سراغ نقش قدم نگیردگزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیاز****که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیردخیال نامحرم گریبان دواند ما را به صد بیابان****چه سازم آواره در دل که راه دیر و حرم نگیرددل است منظور بینیازی ز غفلت آزردهاش نسازی****.کسیکزان جلوه شرم دارد شکست آیینه کم نگیرداگر بنازم به زور همت نیام خجالت کش غرامت****کشیدهام بار هر دو عالم به پشت پایی که خم نگیردندارد این مکتب تعّین کدورت انشاتری چو بیدل****به صفحهگرنام او نویسم بجز غبار از رقم نگیردغزل شمارهٔ 1120: فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد
فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد****حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیردز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت****چو آینه دست بینیازان ز هر چه گیرد زبان نگیردسماجت است اینکه عالمی را به سر فکندهست خاک ذلّت****سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیردز دست رفتهست اختیارم به پارسایی کشیده کارم****به ساز وحشت پری ندارم که دامنم آشیان نگیردبه غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان****ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیردمناز بر مایهٔ تعیّن که کاروان متاع همّت****به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیردز خود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بینیازی****به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرداگر به عزم گشاد کاری ز گوشه گیران مباش غافل****که تیر پرواز را نشاید دمی که بال از کمان نگیردکج است طور بنای عالم تو نیز سرکن بهکجادایی****که شهرت وضع راستیها چو حلقهات بر سنان نگیرددرآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی****که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیردفتادهای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت****کسی چهگیرد ز ساز قدرتکه دست واماندگان نگیرداگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل****که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامنفشان نگیردغزل شمارهٔ 1121: دل به خرسندی اگر ترک هوس میگیرد
دل به خرسندی اگر ترک هوس میگیرد****کام عشرت ز نشاط همهکس میگیردنیست اقبال چو اسباب ندامت دربار****عبرت از بال هما بال مگس میگیردزندگی شبههٔ هستیستکه مانند حباب****هر که هست آینهای پیش نفس میگیردبگذر از فکر اقامت که به هر چشم زدن****کاروان صورت آواز جرس میگیرداز ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج****به تو این سفله چه دادهست که پس میگیردالتقات ضعفا پایه ی اقبال رساست****شعله است آتش اگر دامن خس میگیردسرمه رنگ است غبار گذر خاموشان****ای نفس ناله نگردی که عسس میگیردقطع امیدکن از عمر که موی پیری****شاهبازی ست که چون صبح نفس میگیردناله باب است در آن شهر که ما قافلهایم****سودها مفت رفیقی که جرس میگیردطالب بیخبری باشکه در دشت طلب****رفتن ازخویش سراغ همه کس میگیردبیدل این دامگه از صید تماشا خالیست****مفت چشمی که نگاهی به قفس میگیردغزل شمارهٔ 1122: غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد
غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد****غبار دامنافشان سحر دامن نمیگیردفسردن خوشترست از منت شوراندن آتش****حنا بوسدکف دستیکه دست من نمیگیرددلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی****که از شرم محبت خرده بر دشمن نمیگیردز تشویش علایق رستهگیر آزادطبعان را****عنان آب دام سعی پرویزن نمیگیردره فهم تجرد، فطرت باریک میخواهد****کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمیگیردحضور عافیتگر مقصد سعی طلب باشد****چرا همّت ره از پا درافتادن نمیگیردضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب****که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمیگیردتواضعکیش همّت را چه امکان است رعنایی****خم دوش فلک بار سر و گردن نمیگیرددم پیری ز فیض گریه خلقی میرود غافل****در این مهتاب شیری هست و کس روغن نمیگیردقماشی از حیا دارد قبای نازکاندامی****که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمیگیرداگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل****تحیر آتشی دارد که جز در من نمیگیردغزل شمارهٔ 1123: نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد
نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد****عدم هم از غبار من هم عیار ناله میگیردنمیدانم دل آزردهام یا شو ق مایوسم****که هرجا میروم راهم غبار ناله میگیردبم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان****نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله میگیردعرق گل کردهام از شرم مطلب لیک استغنا****همان چون موج اشکم آبیار ناله میگیردنینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من****نیستانها در آتش خار خار ناله میگیرداگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل****دو عالم شوخی یک نیسوار ناله میگیردادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را****جنون شوق راه انتظار ناله میگیردفنا مشکل که گردد پردهدار ناکسیهایم****خس من آتش از رنگ بهار ناله میگیردشکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل****چوکامل شد خموشی اشتهار ناله میگیردنمیدانم که را گم کرده است آغوش امیدم****که حسرت عالمی را در کنار ناله میگیردز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من****هنوزم آرزو شمع مزار ناله میگیردفلکتازیست بیدل ترک وضع خویشتن داری****که هرکس رفت از خود اعتبار ناله میگیردغزل شمارهٔ 1124: راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد****تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زدصبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد****برهردماغ چونگل صد عطسه زین هوا زددل داغ بینصیبی است از غیرت فسردن****دست که دامن ناز بر آتش حنا زدسررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت****گر دلگره ندارد بر طبع ما چرا زددر نیم گردش رنگ دور نفس تمام است****جام هوس نباید بر طاق کبریا زدتا دل ازین نیستان یک نالهوار برخاست****چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زدآرایش تحیر موقوف دستگاهیست****راه هزار جولان دامان نارسا زدافلاس در طبایع بیشکوه فلک نیست****ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زددرکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر****از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زدبا گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم****در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زدآیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است****با دل دچارگشتن ما را به روی ما زدبیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان****دستی که سودم از یأس بر گل تپانچهها زدغزل شمارهٔ 1125: چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد
چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد****به چشمت اشک را همگوهر نایاب میسازدضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن****که هرجا رشتهٔ سازیست با مضراب میسازددرین میخانه فرش سجده باید بود مستان را****که موج باده از خم تا قدح محراب میسازدجنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن****همین وضعت خلاص از کلفت اسباب میسازدنفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی****که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب میسازدچو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم****خیال او نفس در سینهٔ من آب میسازدچنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم****تب پهلوی من از بوریا سنجاب میسازدبه برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم****تریهای هوس کشت مرا سیراب میسازدبه هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش میبالم****در آتش نیز این ماهی همان با آب میسازددرین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن****نگاه بیدماغان بیشتر با خواب میسازدندارد بزم امکان چون ضعیفی کیمیاسازی****که اجزای غرور خلق را آداب میسازدتواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل****که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازدغزل شمارهٔ 1126: نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب میسازد
نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب میسازد****پرافشان نشئهای با کلفت اسباب میسازدچو آل دودی که پیدا میکند خاموشی شمعش****زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب میسازددل آوارهام هرجا کند انداز بیتابی****فلک را خجلت سرگشتگی گرداب میسازدبه هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن****غبار از پهلوی خود بستر سنجاب میسازدز موی پیریام گمراهی دل کم نمیگردد****نمک را دیدهٔ غفلت پرستم خواب میسازدتواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر****هلال اینجا جبین سجده از محراب میسازددل بینشئهای داری نیاز درد الفت کن****گداز انگور را آخر شراب ناب میسازددماغ حسرت اسباب میسوزی از این غافل****که اجزای ترا هم مطلب نایاب میسازدسحر ایجاد شبنم میکند من همگمان دارم****که شوقت آخر از خاکسترم سیماب میسازدبه رنگ شمعگرد غارت اشک است اجزایم****چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب میسازدچنین کز عضو عضوم موج غفلت میدمد بیدل****چو فرش مخملم آخر طلسم خواب میسازدغزل شمارهٔ 1127: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد****صدف را بیگهرگشتنکف افسوس میسازدتعلقهای هستی با دلت چندان نمیپاید****نفس را یک دو دم این آینه محبوس میسازدچه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری****قفس را بیپریها عالم مانوس میسازدفلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی****خیال بیخبر با پرده ناموس میسازدبه گمنامی قناعت کن که جاف بیحیا طینت****به سرها چرم گاوی میکشد تا کوس میسازدتو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر****فلک زین رنگ چندین نغمهها محسوس می سازدنفس زیر عرق میپرورد شرم حباب اینجا****به پاس آبرو هر شمع با فانوس میسازدخموشی ختمگفتوگوست لب بربند و فارغ شو****همین یک نقطه کار درس صد قاموس میسازدچهسحر است اینکه افسونکاریمشاطهٔ حیرت****به دستت میدهد آیینه و طاووس میسازدبه یاد آستانت گر همه چین بر جبین بندم****ادب لب میکند ایجاد و وقف بوس می سازدفغان بیوجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل****برهمنزادهای در دیر ما ناقوس میسازدغزل شمارهٔ 1128: تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد****تمثال گرفت آینه در دست و به در زدهمت به سواد طلبت گرد جنون داشت****نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زدرفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد****بر آتش من ناز تو دامان سحر زدبیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم****هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زدزین ثابت و سیار سراغم چه خیال است****گردیدن رنگم به در چرخ دگر زدبی برگ طرب کرد مرا قامت پیری****خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زدافسون شعور از نفسم دود برآورد****آبی که به رو میزدم آتش به جگر زدبییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم****تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زدپرواز نگاهی بتماشا نرساندم****چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزدمژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود****حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زدفریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم****صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زدما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر****تمثالگلی بودکه آیینه به سر زددشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید****میخواست به سنگم زند آخر به گهر زدبیدل دل ما را نگهی برد به غارت****آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زدغزل شمارهٔ 1129: حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد****چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزدقیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل****پر شکستهکشد سر ز آشیانش و لرزدبه هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان****چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزدبه وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت****که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزدبه خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم****چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزداگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی****ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزدز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی****چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزدبه عرصهای که شود پرفشان نهیب خدنگت****فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزدخیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد****به تن ز موج دود رعشه ناگهاناش و لرزدگداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت****چو شبروی که کند بیم پاسبانش و لرزدشکستهرنگی عاشق اگر رسد به خیالش****چو شاخگل برد اندیشهٔ خزانش و لرزدغبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود****به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزدحدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد****چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزدغزل شمارهٔ 1130: زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد
زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد****نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزدنگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد****زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزدچه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم****ببوسد از لب موجگهر دهانش و لرزدقلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم****که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزددمیکه آرزوی دل به عرض شوق توکوشد****گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزدخیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت****برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزدنظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است****که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزدعجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت****که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزدبود ترحم عشقت به حال ناکسی من****چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزدبه محفل تو که اظهار مدعاست تحیر****نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزدبه وصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد****که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزدبه عافیت نیام ایمن ز آفتی که کشید****چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزدز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل****چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزدغزل شمارهٔ 1131: روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد****گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزدغافل مشوید از نفس نعل درآتش****سرتا قدم شمع درین بزم قدم زدچون مو به نظر سخت نگونسار دمیدیم****فواره این باغ به غربال علم زدساز طرب محفل اقبال شکست است****جامیکه شنیدی تو قلک بر سر جم زدزین خیره نگاهی که شهان راست به درویش****پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زدواعظ به تکلف ندهی زحمت مستان****از باده نخواهد لب ساغر به قسم زدصد شکر که چون صبح نکردیم فضولی****با ما نفسی بود که بر آینه کم زدخواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل****دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زدفریاد که یک سجده به دل راه نبردیم****کوری همه را سر به در دیر و حرم زداقبال عرق کرد ز سامان حبابم****تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زدیارب دم پیری به چه راحت مژه بندم****بی سایه شد آن گوشهٔ دیوار که خم زدبیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت****دستی که ز دامان تو می خواست بهم زدغزل شمارهٔ 1132: جام غرور کدام رنگ توان زد
جام غرور کدام رنگ توان زد****شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد.از هوسم واخرید عذر ضعیفی****آبلهبوسی به پای لنگ توان زدقطره محال است بی گهر دل جمعت****سست مگیر آن گره که تنگ توان زدنقش نگینخانهٔ هوس اگر این است****گل به سر نامها ز ننگ توان زدکوس و دهل مایهٔ شعور ندارد****دنگ نهای چند دنگ دنگ توان زدبس که شکستند عهدهای مروت****بر سر یاران پرکلنگ توان زدچشم گشا لیک بر رخ مژه بستن****آینه باش آنقدر که زنگ توان زددور چه ساغر زند کسی به تخیل****خنده مگر بر جهان بنگ توان زددامن مقصد که میکشد ز کف ما****گربهگریبان خویش چنگ توان زدسخت چو فواره غافلی زته پا****سر به هوا تا کجا شلنگ توان زدبیدل از اندوه اعتبار برون آ****تا پری این شیشهها به سنگتوان زدغزل شمارهٔ 1133: آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد
آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد****نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزدپیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن****که به یک برق ادا سوخته یا میسوزدتاکی ای آینه زحمتکش صیقل باشی****خانهات برق صفا سوخته یا میسوزدتپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست****ذوق پرواز رسا سوخته یا میسوزدکس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم****عالمی سر به هوا سوخته یا میسوزدنور انصاف گر این است که شاهان دارند****سایه در بال هما سوخته یا میسوزدوهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون****در سویدا همه را سوخته یا میسوزدمن و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب****از سمک تا به سما سوخته یا میسوزدمشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست****هرچه دیدیم چو ما سوخته یا میسوزدتاکی از لاف کند گرم دماغ املت****نفسی چند که واسوخته یا میسوزدشش جهت شور سپندی است ندانم بیدل****دل آواره کجا سوخته یا میسوزدغزل شمارهٔ 1134: دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد****هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزدبرق آن جلوهگراین استکه من میبینم****خانهٔ آینهها سوخته یا میسوزدسوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات****از شرر سنگ کجا سوخته یا میسوزداثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است****برق تصویر که را سوخته یا میسوزدغره صبر مباشید کزین لالهرخان****هرکه گردید جدا سوخته یا میسوزدبرق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما****کس چه داند که چها سوخته یا میسوزدرشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص****خرمن عمر ترا سوخته یا میسوزدساز هستی که حریفان نفسش میخوانند****تا شود گرم نوا سوخته یا میسوزدای شرر ترک هوس گیر که تا دم زدهای****نفس هرزه درا سوخته یا میسوزدکیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل****کز چه زخم دل ما سوخته یا میسوزدغزل شمارهٔ 1135: تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد****همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزدبه هرجا در رسد آوازهٔ کوس ظفر جنگت****همهگر شیر باشد زهرهاش چونآب میریزدغبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی****حسود از بیپر و بالی به دوش رنگ بگریزدببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت****به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزددعای بیدلان از حق امید این اثر دارد****که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزدغزل شمارهٔ 1136: به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد****مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزدمگو سهلاست عاشق را به نومیدی علمگشتن****چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزدبهمقصد برد شور یکجرس صد کاروان محمل****مباش از ناله غافل گر همه بی درد بر خیزدخیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم****مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزددر آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم****چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزدازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن****تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزداگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را****نفس از سینه چون صبحم قفسپرورد برخیزدبقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس****ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزدز املاک هوس دل نام کلفت مزرعی دارم****چو زخم آنجا همهگر خندهکارم درد برخیزدز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل****گریبان میدرم چندان که از من گرد برخیزدغزل شمارهٔ 1137: چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد****جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزدمژه واکردن آسان نیست زبن خوابی که من دارم****ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزدجهان ما و من ناموسگاه وهم میباشد****چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزدغرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی****که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزدگر آزادی درین زندانسرا تا کی به خون خفتن****دل بیمدعا از هر چه گردد تنگ برخیزدجنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد****کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزدفلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن****مگر از پیش چشم این کاسههای بنگ برخیزدبه حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن****قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزدگرانجانی مکن تا ننگ خفّت کمکشد همت****که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزدفریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل****رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزدغزل شمارهٔ 1138: چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد
چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد****زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزدجهانیگشت از نامحرمی پامال افسردن****به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزدبه اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان****مبادا سایهای در آفتاب افتد که برخیزدز تقوا دامن عزلتگرفت وخاک شد زاهد****مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزدبهحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری****مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزدفسون شیشه ما را ازپری نومیدکرد آخر****بهرویکس محالاست ایننقابافتدکه برخیزدتحمل خجلت خفت نمیچیند درین محفل****سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزددرپن صحرا عروج ناز هرگردیست دامانی****سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزدحیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش****چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزدز لنگرداری رسم توقع آب میگردم****خدایا بختمن چندان به خواب افتدکه برخیزدنهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی****غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزدنمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل****مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزدغزل شمارهٔ 1139: چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام میخیزد
چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام میخیزد****که دل تا وصل میگوید ز لب پیغام میخیزدخیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری****که اینجا صد جنون از روغن بادام میخیزدچسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت****که از طرز خرامش گردش ایام میخیزدز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف میلرزم****که توفان شفق آخر ز قعر شام میخیزدز بزم میپرستان بیتوقف بگذر ای زاهد****که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام میخیزدکرم درکار تست ای بیخبر ترک فضولیکن****که از دست دعا برداشتن ابرام میخیزدنه اشک اینجا زمینفرساست نی آهی هوا پیما****غبار بیعصاییها به این اندام میخیزدسخن در پرده خونسازی به است از عرض اظهارش****که از تحسین این بیدانشان دشنام میخیزدجنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی****که چون زنجیر، شور از حلقههای دام میخیزدعروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل****که صحن خانهٔ مستان به سیر بام میخیزدنفس سرمایهای بیدل ز سودای هوس بگذر****سحر هم از سر این خاکدان ناکام میخیزدغزل شمارهٔ 1140: بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد
بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد****ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزدخروش فتنه زان چشم جنون آشام میخیزد****که جوش الامان از جان خاص و عام میخیزددلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب****که آب از آینه چون اشک بیآرام میخیزدچه امکانست صید خاکساران فنا کردن****به راه انتظار ما غبار از دام میخیزدبهطوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را****فسردنها ز طوف جامهٔ احرام میخیزدهوای پختگی داری کلاه فقر سامانکن****که از تاج سرافرازان خیال خام میخیزدز نادانی حباب باده مینامند بیدردان****به دیدار تو چشم حیرتی کز جام میخیزدنفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من****هوا در خانه میدزدم غبار از بام میخیزدرمیدن برنمیتابد هوای عالم الفت****چو جوش سبزه گرد این بیابان رام میخیزددرین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری****اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام میخیزددماغ جادهپیمایی ندارد رهرو شوقت****شرر اول قدم از خود به جایگام میخیزدر بس در آرزوی می سرا پا حسرتم بیدل****نفس تا بر لبم آید صدای جام میخیزدغزل شمارهٔ 1141: به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد****اگر بر خاک میافتد نگاهم برنمیخیزدغبار ناتوانم با ضعیفی بستهام عهدی****همهگر تا فلک بالم سرم زین در نمیخیزدنفسعمریستاز دلمیکشد دامنچهنازست این****غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمیخیزدبه وحشت دیدهام جون شمع تدبیر گران خوابی****کزین محفل قدم تا برندارم سر نمیخیزدفسردن سخت غمخواریست بیمار تعین را****قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمیخیزدبه درویشی غنیمت دار عیش بیکلاهی را****که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمیخیزدچنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را****کهگردی هم به نام مرد ازین کشور نمیخیزدز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعتکن****که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمیخیزدازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم****خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمیخیزدز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا****جبین گر بیعرقشد موجش ازکوثر نمیخیزدخطی بر صفحهٔامکانکشیدم ای هوس بس کن****ز چین دامن ما صورت دیگر نمیخیزدبه مردن نیز غرق انفعال هستیام بیدل****ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمیخیزدغزل شمارهٔ 1142: نشئه دودی است که از آتش می میخیزد
نشئه دودی است که از آتش می میخیزد****نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزداز لب نو خط او گر سخن ایجادکنم****جام را مو به تن از موجهٔ می میخیزدپیرگشتی ز اثرهای امل عبرتگیر****ازکمان بهر شکستن رگ وپی میخیزدپیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر****گرد جولان همه را گرچه ز پی میخیزدچه خیالست به خون تا بهگلو ننشیند****هرکه چون شیشه رگ گردن وی میخیزددل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست****اینقدر نقش تحیر ز چه شی میخیزدعالمی سلسله پیرای جنون است اما****گردباد دگر از وادی حی میخیزدسعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد****جوهر از آینه با مصقله کی میخیزدمشو از آفت دمسردی پیری غافل****دود از طبع نفس موسم دی میخیزدبیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم****از دلم ناله به زنجیر چو نی میخیزدغزل شمارهٔ 1143: تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد****زآغوش رککل شوخی موجگهرریزدبه آهنگ نثار مقدمگلشن تماشایت****چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزدگریبانچاکیی دارند مشتاقان دیدارت****کهکر اشکی بهعرضآرند صد توفالا سحر ریزدرگ خش ندارد دستگاه قطره آبی****به جای خون مگر رنگگداز نیشتر ریزدغبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی****بگو تا نالهاش بردارد و جای دیگر ریزدبه ناموس وفا در پردهٔ دل آب میگردم****مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزدبه صورت گر تهیدستم بهمعنی گنجها دارم****که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزدتویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه****ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزدتوان سیر تنکسرمایه گیهای جهان کردن****که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزدچو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم****کهتا در پردهاستآباست چون رپزد شرر ریزدکلاه عزت افلاک فرش نقشپاگیرد****چو بیدل هرکه از راهتکفخاکی بهسر ریزدغزل شمارهٔ 1144: وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد
وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد****شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزدنیام فرهاد لیک از دلگرانی کلفتی دارم****که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزددر این گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم****که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزدمجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل****کف خون است اگر این رنگها بر یکدگر ریزدجهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی****چو چشم آید به هم ناچار مژگان از نظر ریزدسر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را****همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزدمحبت کشته را سهل است اشک از دیده افشاندن****که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزدهوس پیمایی آمادهست اسباب ندامت را****حذر آن شیوه کز بیحاصلی خاکت به سر ریزدبه انداز خرامش کبک اگر دوزد نظر بیدل****خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزدغزل شمارهٔ 1145: خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد****چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزدبه ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد****قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزدنگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون****کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزدکنار امن مجویید از آن محیط که موجش****ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزدازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی****مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزدز انس طرف نبستم به قید عالم صورت****چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزددل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی****که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزدسپندوار فتادهست عمر نعل در آتش****بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزدکدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم****که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزدرمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم****چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزدمخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل****مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزدغزل شمارهٔ 1146: مباش غره به سامان این بنا که نریزد
مباش غره به سامان این بنا که نریزد****جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزدمکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی****عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزدبه جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم****همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزدقدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان****نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزدبهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت****فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزددل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم****کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزدبه باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم****دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزدنثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی****گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزدخمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد****قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزدبه این حنا که گرفته است خون خلق به گردن****اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزدغم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل****مباد خون کس ارزد به این بها که نریزدغزل شمارهٔ 1147: به گرمی نگه از شعله تاب میریزد
به گرمی نگه از شعله تاب میریزد****به نرمی سخن از گوهر آب میریزدطراوت عرق شرم را تماشا کن****چو برگ گل ز نقابش گلاب میریزدصبا به دامن آن زلف تا زند دستی****غبار شب ز دل آفتاب میریزدصفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست****کتان شسته همان ماهتاب می ریزدبه عالمی که کند عشق صنعتآرایی****چمن ز آتش و گلخن ز آب میریزدز موجخیز غناکوه و دشت یک دپاست****خیال تشنهلب ما سراب میریزدبه ذوق راحت از افتادگی مشو غافل****که لغزش مژهها رنگ خواب میریزدبجو ز خاکنشینان سراغ گوهر راز****که نقد گنج ز جیب خراب میریزدذخیره دل روشن نمیشود اسباب****که هرچه آینهگیرد درآب میریزدزمام کار به تعجیل نسپری بیدل****که بال برق شرار از شتاب میریزدغزل شمارهٔ 1148: به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد****گداز شرم به رویم گلاب میریزدمباش بیخبر از درس بیثباتی عمر****که هر نفس ورقی زین کتاب میریزدصفای دل کلفاندود گفتگو مپسند****نفس برآتش آیینه آب میریزدز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم****هنوز قامت پیری رکاب میریزدگلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست****چو غنچه خون مرا در نقاب میریزدخوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش****گل نظاره در آغوش خواب می ریزدگداز دل به نم اشک عرض نتوان داد****محیط آب رخی از سحاب میریزدز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست****شکست رنگ سحر، آفتاب میریزدمخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن****که سنگ رفته به جای شراب میریزدز بیقراری خود سیل هستی خویشم****چو اشک رنگ بنای من آب میریزدبه حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل****که آبروی نفس چون حباب میریزدغزل شمارهٔ 1149: خطی که بر گل روی تو آب میریزد
خطی که بر گل روی تو آب میریزد****به سایه آب رخ آفتاب میریزدزبان نکهتگل ازسوال خود خجل است****لبت ز بسکه به نرمی جواب میریزدفلک زخون شفق آنچه شب به شیشه کند****صباح در قدح آفتاب میریزدبه هرچه دیده گشودیم گرد وبرانیست****دلکه رنگ جهان خراب میریزدخیال تیغ نگاه تو خون دلها ربخت****به نشئهای که ز مینا شراب میریزدبیا که بیتوام امشب به جنبش مژهها****نگه ز دیده چوگرد ازکتاب میریزددمی که از دم تیغت سخن رود به زبان****به حلق تشنهٔ ما حسرت آب میریزدبه گریه منکر تردامنان عشق مباش****که اشک بحر ز چشم حباب میریزدشکنج حلقهٔ دامی که جیب هستی تست****اگر ز خویش برآیی رکاب میریزدتو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط****که چشم شوخ تو رنگ نقاب میریزددرین محیط زبس جای خرمی تنگ است****اگر به خویش ببالد حباب میریزدبر آتش که نهادند پهلوی بیدل****که جای اشک شرر زبنکباب می ریزدغزل شمارهٔ 1150: باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد
باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد****مژه می افشرم آیینه برون میریزدهرکجا میگذریگرد پر طاووس است****نقش پایت چقدر بوقلمون میریزدچه اثر داشت دم تیغ جفایتکه هسنوز****کلک تصویر شهیدان تو خون میریزدعبرت از وضع جهانگیر که شخص اقبال****آبرو بر در هر سفلهٔ دون میریزدعافیتساز ترددکده دانش نیست****مفتگردیکه به صحرای جنون میریزدجام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش میاند****خون دل اینهمه بیرون و درون میریزددر دبستان ادب مشق کمالم این است****که الف میکشم و حلقهٔ نون میریزدسر بیسجده عرق بست به پیشانی من****میام از شیشهٔ ناگشته نگون میریزدبیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو****وسعت ازتنگی این خانه برون میریزدغزل شمارهٔ 1151: چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد
چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد****بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزددر دماغ پروانه بال میزند اشکم****قطرههای این باران پر تپنده میریزددر عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست****این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزدریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم****دانهٔ شرر در خاک نارسنده میریزدباغ ما چمن دارد در زمین خاموشی****غنچه باش و گل میچین گل بهخنده میریزدبیخبر نگردیدی محرم کف افسوس****کاین درشتی طبعت از چه رنده میریزدگرد ناتوان ما چند بر هوا باشد****گر همه فلکتازست بالکنده میریزدنامهگر به راه افکند عذرخواه قاصد باش****بالها چو شمع اینجا از پرنده میریزدجوهر تلاش از حرص پایمال ناکامیست****هر عرقکه ما داریم این دونده میریزدپاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد****این به تیغ میریزد آن به خنده میریزدجز حیا نمیباشد جوهر کرم بیدل****هرچه ریزشی دارد سرفکنده میریزدغزل شمارهٔ 1152: به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد****نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسدتک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد****به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسدبه فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشستهام****پر صبح میکشم از بغل همه گر نفس به هوا رسدز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان****همه جاست نشئه به شرط آنکه دماغها به وفا رسدنه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما****به سراغگرد نفسکسی بهکجا رسدکه به ما رسدبهگشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم****نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان بهگدا رسددل بینوا بهکجا برد غم تنگدستی ومفلسی****مژه برهم آورد از حیاکه برهنهای به قبا رسدمگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا****به فتادگی شکند عصا که فتادهای به عصا رسدبه دعایی از لب عاجزان نگشودهای در امتحان****که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسدبه کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی****مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسدبه قبول آنکف نازنینکهکند شفاعت خون من****در صبر میزنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسدسر رشتهٔ طرب آگهان به بهار میکشد از خزان****تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسدغزل شمارهٔ 1153: بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد
بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد****ما خود نمیرسیم مگرعجزما رسدهر شیوهای کمینگر ایجاد رتبهایست****شکل غبار ناشدهکی بر هوا رسدفهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست****پیریست فطرتیکه به قد دوتا رسدما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است****کم نیست ا بنکه سعی نگه تا به پا رسددر وادیی که منزل و ره جمله رفتنیست****اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسدآیینه را به قسمت حیرت قناعتیست****زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسدتا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان****بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسدغزل شمارهٔ 1154: همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد
همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد****برخم تسلیم زن تا سر به پشتپا رسدتا ز مستی تردماغی انفعال آماده باش****آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسدفطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست****اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسدغافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش****قاصد او میرسد هرجا دماغ ما رسدعالمی را بیبضاعت کرد سودای شعور****نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسدراحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست****گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسدنور شمع عزتم اما در این ظلمتسرا****عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسدهمچو بوی غنچه از ضعفیکه دارم در کمین****امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسدپیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت****سر به ره میافکنم تا پا به خواب پا رسدهمنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این****بشکنم رنگیکه فریادم به آن گلها رسدغنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است****بیتأمل نیست ممکن کس به این انشا رسدخودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست****سرو زین اندام میخواهد به آن بالا رسدغزل شمارهٔ 1155: دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد
دگر تظلم ما عاجزانکجا برسد****بس است نالهٔ ماگر بهگوش ما برسدبه خاک منتظرانت بهارکاشتهاند****بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسدکسی به می نکند چارهٔ خمار وفا****پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسدسبکروان ز غم زاه و منزل آزادند****صدا ز خویشگذشتهست هر کجا برسدتمامی خط پرگار بیکمالی نیست****دعا کنید سر ما به نقش پا برسدز آه بیجگر چاک بهره نتوان برد****گشودنیست در خانه تا هوا برسدز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم****که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسدستمکش هوس نارسای اقبالم****به استخوان رسدم کار تا هما برسددماغ شکوه ندارم وگرنه میگفتم****به دوستان ز فراموشیام دعا برسدبه عالمیکه امل میکشد محاسن شیخ****کراست تاب رسیدن مگر قضا برسدزکوشش استکه دستت به دامنی نرسد****اگر دراز کنی پا به مدعا برسدچنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل****عرق کجاست اگر نوبت حیا برسدغزل شمارهٔ 1156: سراغت از چمن کبریا که میپرسد
سراغت از چمن کبریا که میپرسد****به وهم گرد کن آنجا ترا که میپرسدمعاملات نفس هر نفس زدن پاکست****حساب مدت چون و چرا که میپرسدجهان محاسب خویش است زاهدان معذور****خطای ما ز صواب شما که میپرسدکرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش****بهکارخانهٔ شرم از خطا که میپرسدگرفتهایم همه دامن زمینگیری****ره تلاش به این دست وپاکه میپرسددلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست****فتادگی بلدیم از عصا که میپرسددرین حدیقه چو شبم نشستهایم همه****سراغ خانهٔ خورشید تا که میپرسدبه حال پیکر بیجانگربستن دارد****مرا دمیه توگشتی جداکه میپرسدغبار دشت عدم سخت بیپر و بال است****اگر تو پا نزنی حال ما که میپرسدجواب خون شهیدان تغافلت کافیست****جبین مده به عرق از حیا که میپرسددمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل****ز تیرهروزی بال هما که میپرسدچه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست****غم معاملهٔ سر ز پا که میپرسدز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم****به خنده گفت برو یا بیا که میپرسدچه نسبت است به خورشید ذره را بیدل****به عالمیکه تو باشی مراکه میپرسدغزل شمارهٔ 1157: کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد
کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد****سرمهگردیم مگر تا به تو آواز رسددرخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست****همه محویمگر آیینه به پرداز رسدحذر ای شمع ز تشویش زبانآرایی****که مبادا سر حرفت به لبگاز رسدما و من آینهدار دو جهان رسواییست****هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسدسر به جیب از نفس شمع عرق میریزد****یعنی آب است نوایی که به این ساز رسدحشر آتش همهجا آینهٔ سوختن است****آه از انجام غروری که به آغاز رسدهستیام نیستی انگاشتنی میخواهد****ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسدخاکساری اثر چون و چرا نپسندد****عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسدمدعی درگذر از دعوی طرز بیدل****سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسدغزل شمارهٔ 1158: جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد
جایی که شکوهها به صف زیر و بم رسد****حلوای آشتی است دو لبگر به هم رسدپوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز****زان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسدتغییر وضع ما ز تریهای فطرت است****خط بینسق شود چو به اوراق نم رسدساغرکش و، عیارکمال دماغگیر****تا میوه آفتاب نخورده است کم رسدناایمنی به عالم دل نارسیدن است****آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسددر دست جهد نیست عنان سبکروان****هرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسدقسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیست****باور مکن که نان شبت صبحدم رسدای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست****بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسدهنگام انفعال حزین است لاف مرد****چون نمکشیدکوس برآواز خم رسدیک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست****ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسدبیدل گشودن لبت افشای راز ماست****معنی به خط ز جاده شق قلم رسدغزل شمارهٔ 1159: سحر طلوع گل دعا که مراد اهل همم رسد
سحر طلوع گل دعا که مراد اهل همم رسد****دلسرد مردهٔ حرص را همه دود آه و الم رسدهوس حلاوه حرص و کد سحر و گل دگر آورد****که دم وداع حواس کس کمر و کلاه و علم رسددل طامع و گلهٔ عطا، دم گرم و سرد سوالها****که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسدسر حرص و مصدر دردسر مسراگلگهر دگر****که هلاک حاصل مال را همه دم ملال درم رسدسر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم****که علوّ گرد هوا علم همه در سواد عدم رسددل ساده ی هوس و هوا همه را مسلم مدعا****ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسدکه دهد مصالح کام دل که دمد دگر گل طالعم****سحر اردمد رمد آورد عسل ار دهدهمهسمرسدرگ و هم علم و عمل گسل مگسل حلاوه درد دل****که مراد اگرهمهدلرسددلدردوحوصلهکم رسدرمطور مصرعبیدلم دمو دود سلسلهام رسا****کمک د و عالم امل دمد که سراسر علمم رسدغزل شمارهٔ 1160: تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد
تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد****آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسدپیش از انجام تماشا همه افسانه شمار****دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسدای طرب در قفس غنچه پرافشان میباش****صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسدنخل یأسیم که در باغ طربخیز هوس****ثمر ما به تمنای رسیدن نرسدبیطلب برگ دو عالم همه ساز است اما****حرص مشکلکه به رنج طلبیدن نرسدشرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است****صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسدنشود حکم قضا تابع تدبیرکسی****بهگمان فلک افسونکشیدن نرسدجوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست****دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسدمطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر****هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسدشرح چاک جگر از عالم تحریر جدست****آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسدبیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار****این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسدغزل شمارهٔ 1161: همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد
همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد****من و پرفشانی حسرتی که ز نامه گل به سری رسدچقدر ز منت قاصدان بگدازدم دل ناتوان****به بر تو نامهبر خودم اگرم چو رنگ پری رسدنگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر****برویم در پیات آنقدر که به ما ز ما خبری رسدشرر، طبیعت عاشقان به فسردگی ندهد عنان****تب موج ما نبری گمان که به سکتهٔ گهری رسدبهکدام آینه جوهری کشم التفاتی از آن پری****مگر التماسگداز من به قبول شیشهگری رسدبه تلاش معنی نازکم که درین قلمرو امتحان****نرسم اگر من ناتوان سخنم به موکمری رسدز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد****عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسدبه چنین جنونکدهٔ ستم ز تظلم توکراست غم****به هزار خون تپد از الم که رگی به نیشتری رسدهمه جاست شوق طربکمین ز وداع غنچهگلآفرین****تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسدبه هزارکوچه دویدهام به تسلّیی نرسیدهام****ز قد خمیده شنیدهام که چو حلقه شد به دری رسدزکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر****چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بیهنری رسدغزل شمارهٔ 1162: تا ز چمن دماغ را بوی بهار میرسد
تا ز چمن دماغ را بوی بهار میرسد****ضبط خودم چه ممکن است نامهٔ یار میرسدگوش دل ترانهام میکدهٔ جنون کنید****ناله به یاد آن نگه نشئه سوار میرسدشوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب****زین دو سه صفر بیادب یک به هزار میرسدچند بهاین شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن****ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار میرسدگردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص****با ثمر غنا همین دست چنار میرسدماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد****صبح به هرکجا رسد سینهفگار میرسدتا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست****بعد شکست ساز ما زخمه به تار میرسددرس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست****گرسخنت بلند شد تا سر دار میرسدباعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگیست****اینکه تو میزنی نفس دل به فشار میرسدپایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیدهاند****تا به دماغ میرسد نشئه خمار میرسدبرتب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر****شمع به داغ میکشد فخر به عار میرسدپای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا****دست فسوس هم به ما آبلهدار میرسدآه حزینی از دلی گر شود آشنای لب****مژده به دوستان برید بیدل زار میرسدغزل شمارهٔ 1163: زبرگردون آنچه ازکشت تو و من میرسد
زبرگردون آنچه ازکشت تو و من میرسد****دانه تا آید به پیش چشم خرمن میرسدزبن نفسهاییکه از غیبت مدارا می کنند****غره ی فرصت مشو سامان رفتن میرسدانتظار حاصل این باغ پر بیدانشیست****ما ثمر فهمیدهایم و بار بستن میرسداین من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست****خامشی بر پرده چون گردد به شیون میرسدنور خورشید ازل در عالم موهوم ما****ذره میگردد نمایان تا به روزن میرسدرفته رفته بدر میگردد هلال ناتوان****سعی چاک جیب ما آخر به دامن میرسدبا فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست****چرب و نرمی کن اگر نانت به روغن میرسددرکمین خلق غافلگر همین صوت و صداست****آخر اینکهسار سنگش بر فلاخن میرسددعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش****معرفت اینجا به خود هم بعد مردن میرسدمقصد سعی ترددها همین واماندگیست****هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن میرسدزندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ****اندکی تا سرگران شد خم بهگردن میرسدمشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار****دست قدرت کی به این برج مثمن میرسدغزل شمارهٔ 1164: آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد
آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد****آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسدنغمهٔساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس****تا دو دلش نمیکنی لب به صدا نمیرسدچند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن****در چمنی که جای ماست بوی هوا نمیرسدتنگی ایننه آسیا در پی دورباش ماست****ما دو سه دانهایم لیک نوبت جا نمیرسدخنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست****تا نگذاردش عرق گل به حیا نمیرسدسخت ز همگذشتهٔم زحمت نالهکم دهید****بر پیکاروان ما بانگ درا نمیرسدمقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن****دست به چرخ بردهایم لیک دعا نمیرسدسایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است****سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمیرسددر تو هزار جلوه است کز نظرت نهفتهاند****ترک خیال و وهم کن آینه وانمیرسدقاصد وصل در ره است منتظرپیام باش****آنچه بهما رسیدنیست تا بهکجا نمیرسدکوشش موج و قطرهها همقدم است با محیط****هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمیرسدعجز بساط اعتبار از مدد غرور چند****بنده به خود نمیرسد تا به خدا نمیرسدربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست****زخم جدایی دو تار جز به قبا نمیرسدبر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست****گر تو رسیدهای به او بیدل ما نمیرسدغزل شمارهٔ 1165: تا گرد ما به اوج ثریا نمیرسد
تا گرد ما به اوج ثریا نمیرسد****سعی طلب به آبلهٔ پا نمیرسدتوفان نالهایم و تحیر همان بجاست****آیینه جوهرت به دل ما نمیرسدعشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است****بیخس نهال شعله به بالا نمیرسدگر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق****این یک نفس خیال به صد جا نمیرسدعبرت نگاه عالم انجام شمع باش****هرجا سریست جز به ته پا نمیرسدپی خون شدن سراغدلت سخت مشکل است****انگور می نگشته به مینا نمیرسدعرفان نصیب زاهد جنتپرست نیست****این جوی خشکمغز به دریا نمیرسداز باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر****تا انفعال توبهٔ بیجا نمیرسددیوانگان هزارگریبان دریدهاند****دست هوس به دامن صحرا نمیرسدبیدل غریب ملک شناسایی خودیم****جزماکسی به بیکسی ما نمیرسدغزل شمارهٔ 1166: کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد
کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد****ریشهٔ تاکی به استقبال مستان میرسداشک امشب بسمل حسن عرق توفان کیست****زبن پر پروانه پیغام چراغان میرسداز بهار آن خط نو رسته غافل نیستم****مدتی شد در دماغم بوی ریحان میرسدآب میگردد دل از بیدستوپاییهای اشک****در کنارم از کجا این طفل گریان میرسدسطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست****قاصد ما نامه در دست از گریبان میرسدبیمحبت در وطن هم ناشناساییست عام****بهر یک دل بوی پیراهن به کنعان میرسدبس که بر تنگی بساط عشق امکان چیدهاند****صد گریبان میدرّد تا گل به دامان میرسدفرصت تمهید آسایش در این محفل کجاست****خواب ها رفته ست تا مژگان به مژگان میرسددل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ****بر کنار این کشتی از هول نهنگان میرسدقطع کن از نعمت الوان که اینجا چرخ هم****مینهد صد ریزه برهم تا به یک نان میرسدحاصل غواص این دریا پشیمانی بس است****وصل گوهر گیر اگر دستت به دامان میرسددر کمند سعی نیکی چین کوتاهی خطاست****تا به هر دامن که خواهی دست احسان میرسدخاکساری در مذاق هیچکس مکروه نیست****منّت این وضع بر گبر و مسلمان میرسدپیشه بسیار است بیدل بر خموشی ختم کن****سعی در علم و عمل اینجا به پایان میرسدغزل شمارهٔ 1167: هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد
هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد****کور عصاپرست به بینا نمیرسدهر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست****هر صاحبنفس به مسیحا نمیرسدگل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت****افسوس جبههای که به آن پا نمیرسداین است اگر حقیقت نیرنگ وعدهات****ماییم و فرصتی که به فردا نمیرسداز نقش اعتبار جهان سخت سادهایم****تمثال کس به آینهٔ ما نمیرسددر جستجوی ما نکشی زحمت سراغ****جایی رسیدهایم که عنقا نمیرسدما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس****تا آن زمان که دست به دریا نمیرسدآسودهاند صافدلان از زبان خلق****ازموج می شکست به مینا نمیرسدیک دست میدهد سحر و شام روزگار****هیچ آفتی به این گل رعنا نمیرسددر گلشنی که اوست چه شبنم کدام رنگ****یعنی دعای بویگل آنجا نمیرسدرمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس****طبع سقیم ما به معما نمیرسدزاهد دماغ توبه به کوثر رساندهای****معذور کاین خیال به صهبا نمیرسدآخر به رنگ نقش قدم خاک گشتن است****آیینه پیش پا وکسی وانمیرسدبیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت****آیینهای به صفحهٔ سیما نمیرسدغزل شمارهٔ 1168: نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد****سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسدآنچه ز سجدهگلکند نیست به ساز سرکشی****من همه جا رسیدهام نی به قلم نمیرسدنیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش****محرم ظرف خود نهای بهر تو کم نمیرسدراحت کس نمیشود زحمت دوش آگهی****خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمیرسددعوی نفس باطل است رو به حقش حوالهکن****مدعی دروغ را غیر قسم نمیرسدتشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت****بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمیرسدغیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن****نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمیرسددوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا****تا به ندامتی رسم دست به هم نمیرسدهستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس****رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمیرسدهیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام****لافم اگر جنون کند تا برسم نمیرسدغزل شمارهٔ 1169: صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد
صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد****عید مردم گو برو عید من اکنون میرسدبعد از اینم بیدماغ یاس نتوان زیستن****دستگاه عیش جاوید من اکنون میرسدمیروم در سایهاش بنشینم و ساغرکشم****نونهال باغ امید من اکنون میرسدآرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند****جام می در دست جمشید من اکنون میرسدرفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی****صاحب اسرار توحید من اکنون میرسدغزل شمارهٔ 1170: هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمیرسد
هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمیرسد****رگ گردنی که علم کنی به سر فکنده نمیرسدز طنین غلغلهٔ مگس به فلک رسیده پر هوس****همه سوست باد بروت و بس که به پشم کنده نمیرسدز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزهتک****که به غیر حسرت مزبله به دماغگنده نمیرسدپی قطع الفت این و آن مددی به روی تنک رسان****که به تیغ تا نزنی فسان به دم برنده نمیرسدزهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر****که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمیرسدهمه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی****من ازاین چمن به چه گل رسم که لبم به خنده نمیرسدمگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی****که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمیرسدبه عروج منظرکبریا، نرسیدهگرد تلاش ما****تو ز سجده بال ادبگشا، به فلک پرنده نمیرسدبه پناه زخم محبتی من بیدل ایمنم از تعب****که دوباره زحمت جانکنی به نگینکنده نمیرسدغزل شمارهٔ 1171: به امید فنا تاب وتب هستیگوارا شد
به امید فنا تاب وتب هستیگوارا شد****هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شدفکندیم از تمیز آخر خلل درکار یکتایی****بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شدزبان حال دارد سرمهٔ لافکمال اینجا****نفس دزدید جوهر هر قدر آیینهگویا شدز عرض جوهر معنی به وجدان صلح کن ورنه****سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شدحذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان****به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شدبه هندستان اگر این است سامان رعونتها****توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شدسراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن****غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شدخیال هرچه بندی شوق پیدا میکند رنگش****ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شدگشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را****جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشدبه خاموشی نمک دادم سراغ بینشانی را****نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شدتأمل پیشه کردم معنی من لفظ شد بیدل****ز صهبایم روانی رفت تا آنجاکه مینا شدغزل شمارهٔ 1172: ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد
ز تنگی منفعلگردید دل آفاق پیدا شد****گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریا شدز خود غافلگذشتی فال استقبال زد حالت****نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شدتماشای غریبی داشت بزم بیتماشایی****فسونهای تجلی آفت نظاره ما شدبه وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن****خوشا دیوانهای کز خویش بیرون رفت و صحرا شدنفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی****نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شدچو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل****سلامت سخت میلرزد بر آن سنگی که مینا شددرینمیخانهخواهیسبحهگردالخواه ساغرکش****همینهوشی که ساز تستخواهد بیخودیها شدبه نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم****درین ویرانه چونشمعم همانواماندگیپا شدنشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را****شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شدتأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل****به خاموشی نفسها سوخت مریم تا مسیحا شدغزل شمارهٔ 1173: صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد
صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد****به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شدزیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن****ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شدز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم****گریبان تأمل صرف دامنگشت صحرا شدچراغ برق تحقیقی نمیباشد درین وادی****سیاهیکرد اینجا گر همه خورشید پیدا شدز تمثال فنا تصویر صبح آواز میآید****که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شدز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی****زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شدبه قدر ناز معشوقست سعی همت عاشق****نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شددماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو****به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شدعروجم بینشانی بود لیک از پستی همت****شرار من فسردن در گره بست و ثریا شدسر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل****جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شدغزل شمارهٔ 1174: کسی معنی بحر فهمیده باشد
کسی معنی بحر فهمیده باشد****که چون موج برخویش پیچیده باشدچو آیینه پر ساده است این گلستان****خیال تو رنگی تراشیده باشدکسی را رسد ناز مستی که چون خط****به گرد لب یار گردیده باشدبه گردون رسد پایهٔ گردبادی****که از خاکساری گلی چیده یاشدطراوت در این باغ رنگی ندارد****مگر انفعالی تراویده باشدغم خانهداریست دام فریبت****گره بند تار نظر دیده باشددرین ره شود پایمال حوادث****چو نقش قدم هرکه خوابیده باشدبه وحشت قناعت کن از عیش امکان****گل این چمن دامن چیده باشدز گردی کزین دست خیزد حذر کن****دل کس در این پرده نالیده باشدندارم چو گل پای سیر بهارت****به رویم مگر رنگ گردیده باشدجهان در تماشاگه عرض نازت****نگاهی در آیینه بالیده باشدبود گریه دزیدن چشم بیدل****چو زخمی که او آب دزدیده باشدغزل شمارهٔ 1175: پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد****ز پیات دویدنی داشت به رهی چکیده باشدز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است****مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشدتب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن****چه رسد به حالم آنکسکه ترا ندیده باشدبه نسیمی از اجابت چمن حضور داریم****دل چاک بال میزد سحری دمیده باشدبه چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است****دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشددل ما نداشت چیزیکه توان نمود صیدش****سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشدچه بلندی و چه پستی چه عدم چه ملک هستی****نشنیدهایم جاییکه کس آرمیده باشدبمو زبر هستیما چو خروشساز عنقاست****شنو ازکسیکه او هم زکسی شنید باشدز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان****مژه آب ده ز خاری که به پا خلیده باشدغم هیچکس ندارد فلک غروپیما****به زبان مدبری چند گله می تپیده باشدبه دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است****مگر از دکان قصاب جگری خریده باشدهمهکس سراغ مطلب به دری رساند و نازید****من و ناز نیمجانی که به لب رسیده باشدبه هزار پرده بیدل ز دهان بینشانش****سخنی شنیدهام من که کسی ندیده باشدغزل شمارهٔ 1176: آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد
آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد****دل نام بلایی هست یارب بهکجا باشدبابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود****نزدیک خود انگارید گر دورنما باشدراحتطلبی ما را چون شمع به خاک افکند****این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشدگویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی****آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشدبیپیرهن از یوسف بویی نتوان بردن****عریانی اگر باشد در زبر قبا باشدنبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا****غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشدکم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن****بگذار که این پرواز در بال هما باشداندیشهٔخودبینی از وضع ادب دور است****آیینه نمیباشد آنجا که حیا باشدبا طبع رعونتکیش زنهار نخواهی ساخت****باید سرگردن خواه از دوش جدا باشداشکیکه دمید از شمع غیرت تهپایش ریخت****کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشدتحقیق ندارد کار با شبهه تراشیها****در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشداجزای جهان کل کیفیت کل دارد****هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشدهرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل****بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشدغزل شمارهٔ 1177: به که چندی دل ما خامشی انشا باشد
به که چندی دل ما خامشی انشا باشد****جرس قافلهٔ بینفسیها باشدتا کی ای بیخبر از هرزهخروشیهایت****کف افسوس خموشی لب گویا باشدگوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد****گرد آسوده همان دامن صحرا باشدبر دل سوختهام آب مپاش ای نم اشک****برق این خانه مباد آتش سودا باشدنارسایی قفس تهمت افسرده دلیست****مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشدطلبافسرده شود همت اگرتنگ فضاست****تپش موج به اندازهٔ دربا باشدیارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل****زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشدبگدازید که در انجمن یاد وصال****دل اگر خون نشود داغ تمنا باشدنسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست****کم شیرازه پسندید گر اجزا باشدشعلهها زیرنشین علم دود خودند****چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشدتو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل****من و چشمی که به حیرانی خود وا باشدغزل شمارهٔ 1178: تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد
تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد****کلفت هر دو جهان در گره ما باشدصبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم****خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشدگامها بسکه تر از موج سراب است اینجا****نیست بیخشکی لب گر همه دریا باشدجلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن****وهم گو در غم اندیشهٔ فردا باشدزین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ****شاید این پرده نقاب چمنآرا باشدپشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل****گل این باغ محال است که رعنا باشدمژهای گرم توان کرد در این عبرتگاه****بالش خواب کسیگر پر عنقا باشدسعی واماندگیام کرد به منزل همدوش****گره رشته ره آبلهٔ پا باشدبه گشاد مژه آغوش یقین انشا کن****جلوه تا چند به چشمتومعما باشدعشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست****خون این شیشه مگر در رگ خارا باشدبی زبانیست ندامتکش آهنگ ستم****کف افسوس خموشی لب گویا باشددل نداریم و همان بارکش صد المیم****زنگ سهل است اگر آینه از ما باشدبیدل آیینه ی مشرب نکشد کلفت زنگ****سینه صافیست در آن بزم که مینا باشدغزل شمارهٔ 1179: چراکس منکر بیطاقتیهای درا باشد
چراکس منکر بیطاقتیهای درا باشد****دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشددماغ آرزوهایت ندارد جز نفسسوزی****پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشدحریص صید مطلب راحت از زحمت نمیداند****به چشم دامگرد بال مرغان توتیا باشدز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان****سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشدزبان خامشان مضرابگفتوگو نمیگردد****مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشدنفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا****تو میگنجیو بس کر، در دل عشاق جا باشدچه امکانست نقش این و آن بندد صفای دل****ازین آیینه بسیار است گر حیرتنما باشدجهان خفته را بیدارکرد امید دیداری****تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشددر آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند****شکست شیشه همچون موج گوهر بیصدا باشدبه چندین شعله میبالد زبان حال مشتاقان****که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشدز بیدردیست دلرا اینقدرها رنگگردانی****گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشدندارد بزم پیری نشئهای از زندگی بیدل****چو قامت حلقهگردد ساغر دور فنا باشدغزل شمارهٔ 1180: زشوخی چشم منتاکی به روی غیرواباشد
زشوخی چشم منتاکی به روی غیرواباشد****نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشدتصور میتپد در خون تحیر میشود مجنون****چه ظلم است اینکه کس دور از تو با خود آشنا باشدازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن****که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشدسراغ جلوهای در خلوت دل میدهد شوقم****غریبم خانهٔ آیینه میپرسمکجا باشدندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی****به اندوهکجی خون شو اگر تیرت خطا باشدمژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا****نهشامت بیسحر جوشد نهزنگتبیصفا باشدچه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من****اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشدز بس چونگل تنککردند برک عشرت ما را****اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشدبه غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت****کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشدندارد هیچکس آگاهی از سعی گداز من****همان بیرنگ میسوزد نفس درهرکجا باشدپی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی****سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشدتاملکن چه مغرور اقامت ماندهای بیدل****مبادا در نگین نامیکه داری نقش پا باشدغزل شمارهٔ 1181: تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد****ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشدز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن****کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشددرین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی****نفس هم کم خروشی نیست گر فریادرس باشدنمیگیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل****مرا درکوچههایزخم رنگخون عسس باشدچه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت****نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشدنبالیدیم بر خود ذرهای در عرض پیدایی****غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشدبه دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن****مقیم خانهٔ آیینه باید بینفس باشدچه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را****شکخما همان مضمورنکه نتوان بست بس باشدمکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی****نفس پر میفشاند شاید آواز جرس باشدشکست رنگ امیدیست سر تا پای ما بیدل****ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشدغزل شمارهٔ 1182: مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد
مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد****که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشدبه منزل چون رسد سرگشتهای کز نارساییها****بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشدتواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن****که چون اشک یتیمان در دویدن بینفس باشددر این محفل خجالت میکشم از ساز موهومی****کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشدگلی پیدا نشد تا غنچهای نگشود آغوشش****در اینگلشن ملال از میوههای پیشرس باشدبه داغ آرزویی میتوان تعمیر دل کردن****بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشدامل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی****نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشدضعیفان دستگیر سرفرازان میشوند آخر****به روز ناتوانیها عصای شعله خس باشدندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر****همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشدبه دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل****مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشدغزل شمارهٔ 1183: صبحی که گلت به باغ باشد
صبحی که گلت به باغ باشد****گل در بغل چراغ باشدتمثال شریک حسن مپسند****گو آینه بیتو داغ باشدای سایه نشان خویش گم کن****تا خورشیدت سراغ باشدآنسوی عدم دو گام واکش****گرآرزوی فراغ باشدمردیم به حسرت دل جمع****این غنچهگل چه باغ باشدگویند بهشت جای خوبیست****آنجا هم اگر دماغ باشدبیدل به امید وصل شادیم****گو طوطی بخت زاغ باشدغزل شمارهٔ 1184: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد****باید میان یاران ما و شما نباشدبر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است****کس عببکس نبیند تا بیحیا نباشدبا هرکه هرچهگوبی سنجیده بایدتگفت****تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشدابرام بینیازان ذلتکش غرض نیست****گر در طلب بمیرد همت گدا نباشداز سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید****نقشیکه جوشد ازپا جز زیر پا نباشددر پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد****خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشدشمع بساط ما را مفت نفسشماری ست****این یک دو دمتعلق آتش چرا نباشدحرف زبان تحقیق بینشئهٔ اثر نیست****درکیش راستیها تیر خطا نباشدچون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگست****انگشت زینهاریم ما را صدا نباشدخو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل****بیگانهاش مفهمیدگو آشنا نباشدبیرون این بیابان پر می زند غباری****ای محرمان ببینید امید ما نباشدشیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز****مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشدفطرت نمیپسندد منظور جاه بودن****تا استخوان به مغز است باب هما نباشددر مجلسی که عزت موقوف خودفروشیست****دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشددر صحبتی که پیران باشند بیتکلف****هرچند خنده باشد دنداننما نباشدجز عجز راست ناید از عاریتسرشتان****دوشی که زیر بار است خم تا کجا نباشدگرد دماغ همت سرکوب هر بناییست****قصر فلک بلند استگر پشت پا نباشددر محفلیکه احباب چون و چرا فروشند****مگشا زبان که شاید آنجا حیا نباشدبیدل همان نفسوارما را به حکم تسلیم****باید زدن در دل هر چند جا نباشدغزل شمارهٔ 1185: محبت ستمگر نباشد نباشد
محبت ستمگر نباشد نباشد****وفا زحمتآور نباشد نباشددل جمع مهریست برگنج اقبال****اگرکیسه پر زر نباشد نباشدشکوهی که دارد جهان قناعت****به خاقان و قیصر نباشد نباشددلی میگدازم به صد جوش مستی****میام گر به ساغر نباشد نباشددر افسردنم خفته پرواز عنقا****چو رنگم اگر پر نباشد نباشدهوس جوهر تربیت نیست همت****فلک سفلهپرور نباشد نباشدچه حرف است لغزش به رفتار معنی****خطی گر به مسطر نباشد نباشدبه جایی که باشد عروج حقیقت****اگر چرخ و اختر نباشد نباشدچنان باش فارغ ز بار تعلق****که بر دوش اگر سر نباشد نباشدیقینی که از شبههٔ دوربینی****لب یار کوثر نباشد نباشدبه خویش آشنا شو چه واجب چه ممکن****عرض را که جوهر نباشد نباشدپیامیست این اعتبارات هستی****که هرجا پیمبر نباشد نباشداز آن آستان خواه مطلوب همت****که چیزی بر آن در نباشد نباشدز اعداد خلق آن چه وامیشماری****اگر واحد اکثر نباشد نباشداثر نامدارست ز آیینه مگذر****گرفتم سکندر نباشد نباشدچه دنیا چه عقبا خیالست بیدل****تو باش این و آن گر نباشد نباشدغزل شمارهٔ 1186: عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد
عشق هرجا ادبآموز تپیدن باشد****خون بسمل عرق شرم چکیدن باشدمزرع نیستی آرایش تخم شرریم****آفت حاصل ما عرض دمیدن باشدشوق مفت است که در راه کسی میپوییم****منزل مقصد ما گو نرسیدن باشدموج این بحر تپش بسمل سعی گهر است****رنجها در خور راحت طلبیدن باشداشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم****تا نصیب که به راه تو دویدن باشدصید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم****طرهٔ شاهد این بزم خمیدن باشدحیرت و لذت دیدار خیالیست محال****هر که آیینه شود داغ ندیدن باشدکلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر****گل آزادی این باغ نچیدن باشدرفتهام از خود و تهمتکش آسودگیام****حیرت آینهام کاش تپیدن باشدپیکرم مانی صورتکدهٔ نومیدیست****بیرخت هرچه کشم ناله کشیدن باشدبسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم****تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشدهرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است****ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشدچشمبندیست بهار گل بیرنگی عشق****دیدن یار مبادا که شنیدن باشداز دلیران جنون جرأت یأسم بیدل****چون نفس تیغ من ازخویش بریدن باشدغزل شمارهٔ 1187: رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد****طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشدغفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل****بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشدافشای راز الفت بر شرم واگذاربد****نگشاید این گره را دستی که تر نباشدبر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم****این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشدخلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی****کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشدچین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها****تحصیل نامداری بیدردسر نباشدامروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است****آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشددر یاد دامن او ماییم و دل تپیدن****مشت غبار ما را شغل دگر نباشدنقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم****آهی که ما نداربم گو در جگر نباشدآن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد****آیینهایم و ما را تاب نظر نباشدپیداست از ندامت عذر ضعیفی ما****شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشدگردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم****فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشدغزل شمارهٔ 1188: مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد
مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد****ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشدهرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون****در فهم پرگار حکم دو سر نباشدخاشاک را در آتش تاکی خیال پختن****آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشدمغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید****بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشدبرقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی****ای بیخودان ببینید دل جلوهگر نباشدما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید****باید به دیده رفتنگر بال و پر نباشدهرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر****شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشدزاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش****افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم****زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشدخواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن****در عالم تماشا بر خود نظر نباشدآسودگی مجویید از وضع اشک بیدل****این جوهر چکیدن آبگهر نباشدغزل شمارهٔ 1189: هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد
هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد****بر درددلی گر برسی دور نباشدآثار غرور انجمن آرای شکست است****چینی طرب مجلس فغفورنباشدبر شیشهٔ قلقل هوس ما مگذاربد****آن پنبهکه مغز سر منصور نباشدپیغام وفا درگره سعی هلاک است****غمنامهٔ ما جز به پر مور نباشدای مست قناعت مگشا کف به دعا هم****تا دست تو خمیازهٔ مخمور نباشداز بست و گشاد در تحقیق میندیش****چشم و مژه سهل است دلتکور نباشدیاران غم دمسردی ایام ندارند****باید خنکیهای توکافور نباشدبگذر ز مقامات و خیالات فضولی****داغ ارنی جز به سر طور نباشددر وادی تحقیق چه حرف است سیاهی****گر حایل بینایی ما نور نباشدنقد دل و پا مزد تردد چه خیال است****این آبله سر برکف مزدور نباشدما سوختگان برهمن قشقهٔ شمعیم****در دیر وفا صندل و سندور نباشدبر هم زدن الفت دلها مپسندید****دکان حلب خوشهٔ انگور نباشدبیدل زشروشورتعلق به جنون زن****گو خانهٔ زنجیر تو معمور نباشدغزل شمارهٔ 1190: راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد
راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد****در مردمک سیاهی نور است غش نباشدیاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی****بیپرده نیست ممکن بیگانهوش نباشدتا از نفس غباریست باید زبان کشیدن****در وادی محبت جز العطش نباشدبر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت****تا انگبین شمعت انگشت چش نباشدبر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیم****بازبچه عدم را این پنج و شش نباشدخواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز****هنگامهٔ نفسها بیکشمکش نباشداز شیشهٔ تعین ایمن نمیتوان زیست****در طبع ما گدازیست هر چند غش نباشداز ضعف بییها بر خاک سجده بردیم****بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشدحیف است دست منعم در آستین شود خشک****این نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشدزاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل****فردوس در همینجاست گر ریش و فش نباشدغزل شمارهٔ 1191: هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد
هرچند دل از وصل قدحنوش نباشد****رحمی که زیاد تو فراموش نباشدحرفی که بود بیاثر ساز دعایت****یارب به زبان ناید و در گوش نباشدجاییکه بهگردش زند انداز نگاهت****چندان که نظرکار کند هوش نباشدآنجا که ادب قابل دیدارپرستیست****واکردن مژگان کم از آغوش نباشددر دیر محبت که ادب آینهدارست****خاموش به آن شعله که خاموش نباشدگویند به صحرای قیامت سحری هست****یارب که جز آن صبح بناگوش نباشدخلقیست خجالتکش مخموری و مستی****این خمکده را غیر عرق جوش نباشدسر تا قدم وضع حباب است خمیدن****حمال نفس جز به چنین دوش نباشدبیدل چه خیال است کمال تو نهفتن****آیینهٔ خورشید نمد پوش نباشدغزل شمارهٔ 1192: وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد****رنگ من و تو چند سبکبال نباشدتا وانگری رفتهای از دیدهٔ احباب****آب آن همه زندانی غربال نباشدگردن نفرازی که در این مزرع عبرت****چون دانه سری نیست که پامال نباشددل را نفریبی به فسونهای تعین****آرایش این آینه تمثال نباشدعیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم****شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشداز شکر محبت دل ما بیخبر افتاد****در قحط وفا جرم مه و سال نباشدامروز گر انصاف دهد داد طبایع****کس منتظر مهدی و دجال نباشدای آینه هر سو گذری مفت تماشاست****امید که آهیت به دنبال نباشددامان کری گیر و نوای همه بشنو****تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشدخفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش****هرچند به دست تو زر و مال نباشددر هرکف خاکی که فتادیم فتادیم****پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشدتر میکند اندیشهٔ خشکی مژهام را****مغز قلم نرگس من نال نباشدآزادگی و سیرگریبان چه خیال است****بیدل سر پرواز ته بال نباشدغزل شمارهٔ 1193: هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد
هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد****در عرض بیحیایی آیینه کم نباشدپیش از خیال هستی باید در عدم زد****این دستگاه خجلتکاو یک دو دم نباشدموضوع کسوت جود دامنفشانیی هست****در بند آستینها دست کرم نباشداز خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر****کانجا ز خوردنیها غیر از قسم نباشدحیف است ننگ افلاس دامان مردگیرد****تا ناخنیست در دست کس بیدرم نباشدغفلت هزار رنگ است در کارگاه اجسام****چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشدبیانتظار نتوان از وصل کام دل برد****شادی چه قدر دارد جاییکه غم نباشدروزیدو، اینتب و تابباید غنمیت انگاشت****ای راحت انتظاران هستی عدم نباشددل داغ سرنوشت است از انفعال تقدیر****تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشددر عرصهای که بالد گرد ضعیفی ما****مژگان بلندکردن کم از علم نباشداز ما سراغ ما کن وهم دویی رها کن****جاییکه ما نباشیم آیینه هم نباشدهر دم زدن در اینجا صدکفر و دین مهیاست****دل معبد تماشاست دیر و حرم نباشداز شاخ بید گیرید معیار بیبریها****کاین بار برندارد دوشی که خم نباشدعمریست گوهر ما رفتهست از کف ما****این آبله ببینید زیر قدم نباشدوحشتکمین نشستهست گرد هزار مجنون****مگذار پا به خاکم تا دیده نم نباشدچو عمر رفته بیدل پر بینشان سراغم****جز دست سوده ما را نقش قدم نباشدغزل شمارهٔ 1194: اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد
اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد****نشان خود به جهانی برم که نام نباشدچه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس****حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشدحیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر****به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشددو دم به وضع تجدد خیال میگذرانم****خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشدحجابجوهر دل نیستجزکدورتهستی****چراغ آینه روشن به وقت شام نباشددل است باعت هستی کجاست نشئه چه مستی****دماغِ باده که دارد دمیکه جام نباشدهوس تپد به چه راحت نفس دمد ز چه وحشت****در آن مقامکه صیاد و صید و دام نباشدکسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا****شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشدچه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید****درتن جسراحث خمیازه التیام نباشددل از شکایت افلاس به که جمع نمایی****زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشدجدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم****نیافتمکه می ساغرش حرام نباشدکدام عمر و چه فرصتکه دل دهی به تماشا****به پای اشک نگه میدود خرام نباشدنهگوشهایست معین نه منزلیست مبرهن****کسی کجا رود از عالمی که نام نباشدبه اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را****وداع وهم من و ما هوای بام نباشدخروش درد شنو مدعای عشق همین بس****در الله الله ما جای حرف لام نباشداگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری****بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشدغزل شمارهٔ 1195: گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد
گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد****این داغ دل اولیست که در سینه نباشدصد عمر ابد هیچ نیرزد بهگذشتن****امروز خوشی هست اگر دینه نباشدلعل تو مبراست ز افسون مکیدن****این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشدتکرار مبندید بر اوراق تجدّد****تقویم نفس را خط پارینه نباشدبر شیخ دکانداری ریش است مسلم****خرس این همه سوداگر پشمینه نباشدزاهد به نظر میکند از دور سیاهی****این صبح قیامت شب آدینه نباشدلبکم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز****گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشداز دل چو نفس میگذری سخت جنونیست****ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشدگر حرف وفا سکته فروشد به تامّل****در رشتهٔ الفت گره کینه نباشدچون صبح اگریک نفس از خویش برآیی****تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشدبیدل حذر از آفت پیوند علایق****امید که در دلق تو این پینه نباشدغزل شمارهٔ 1196: دل انجمن محرم و بیگانه نباشد
دل انجمن محرم و بیگانه نباشد****جز حیرت ادراک درین خانه نباشددر ساز فنا راحت عشاق مهیاست****بالین وفا بیپر پروانه نباشدبیکسب صفا صید معانی چه خیال است****تا سنگ بود شیشه پریخانه نباشدچون شانه کلید سر مویی نتوان شد****تا سینهٔ چاکت همه دندانه نباشددل زانوی فکرش همه چشم است که مینا****چندانکه خمد بیخط پیمانه نباشدبیساخته حسنیست که دارم به کنارش****مشاطهٔ شوق آینه و شانه نباشدافسون چه ضرور است به عزم مژه بستن****در خواب عدم حاجت افسانه نباشدبر اوج مبر پایه اقبال تعین****تا صورت رفتار تو لنگانه نباشدابرام هوس میکشدت بر در دونان****شاهی اگر این وضع گدایانه نباشدوحدت چهخیال است توان یافت بهکثرت****چون ریشه دوانید نمو، دانه نباشدعالم همه محملکش کیفیت اشک است****این قافله بیلغزش مستانه نباشددلگرد جنون میکند امروز ببینید****در خانهٔ ما بیدل دیوانه نباشدغزل شمارهٔ 1197: خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد
خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد****چهلازم سرنوشتتچون نگین زخم جبین باشددرین وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن****همهگر خانهٔ آیغغهگردی حکم زین باشدطراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ****که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشدبه خود پیچیدن ما نیست بیانداز پروازی****کمند موج ما را یکنفس گرداب چین باشدبهقدر جهد معراجیست ما را ورنه آتش هم****به راحت گر زند خاکسترش بالانشین باشدبه حیرت رفته است از خویش اگر شمعست اگر محفل****نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشدغباری نیست از پست و بلند موج دریا را****حقیقت .بینیاز ز اختلاف کفر و دین باشدپی قتلم چه دامن برزند شوخی که در دستش****هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشدز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم****جگر خون گشت و گفت احوال مشتاقان چنین باشدفرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست****ز قارون نام هم کم نیست بر روی زمین باشدمحال است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد****سحر گر صد فلک بالد همان آه حزین باشدندارم نشئهٔ دیگر به هر سرگشتگی بیدل****چوگردابم درینمحفل خطساغر همین باشدغزل شمارهٔ 1198: بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد****که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشدمگو در جوش خط افزونی حسناست خوبان را****زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشدمحبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم****بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشدنمایانم به رنگ سایه از جیب سیهروزی****چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشدبه صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل****من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشدبه لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان****مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشددر آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد****به پروین میرساند ریشه هر کس خوشهچین باشدنسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد****بهکام آرزویم حاصل روی زمین باشدندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی****دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشددو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن****چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشدکف دست توانایی به سودنها نمیارزد****مکن کاری که انجامش ندامتآفرین باشدز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل****که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشدغزل شمارهٔ 1199: وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمین باشد
وداع سرکشیکنگر دلت راحتکمین باشد****چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشدز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد****ز خواب می کشان مینا چرا اندوهگین باشدنگاهی گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخیها****در این محنتسرا معراج پروازت همین باشدلب دامن نگردید آشنای حرف اشک من****چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستین باشدگرفتاری به حدی دلنشین است اهل دولت را****که تا انگشتشان در حلقهٔ انگشترین باشدسراغ عافیت احرام مرگم میکند تلقین****مگر آن گوهر نایاب در زیر زمین باشدبه قدر زخم دل گل میکند شور جنون من****پر پرواز شهرت نام را نقش نگین باشدچه امکانست سر از حلقهٔ داغت برآوردن****سپند بزم ما را ناله هم آتشنشین باشددر این معبد، فنا را مایهٔ توقیر طاعت کن****که چون خاکت دو عالم سجده وقف یک جبین باشدگرت شمعیست دامن زن وگر کشتیست برق افکن****محبت جز فنای ما نمیخواهد یقین باشداشارت میکند بیدل خط طرف بناگوشش****که هرجا جلوه ی صبحیست شامش در کمین باشدغزل شمارهٔ 1200: جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد
جمعیت از آن دلکه پریشان تو باشد****معموری آن شوق که وبران تو باشدعمریست دل خون شده بیتاب گدازیست****یارب شود آیینه و حیران تو باشدصد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم****آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشدداغمکه چرا پیکر من سایه نگردید****تا در قدم سرو خرامان تو باشدعشاق بهار چمنستان خیالند****پوشیدگی آیینه عریان تو باشدهر نقش قدم خمکده عالم نازیست****هرجا اثر لغزش مستان تو باشدنظاره ز کونین به کونین نپرداخت****پیداست که حیران تو حیران تو باشدمپسند که دل در تپش یأس بمیرد****قربان تو قربان تو قربان تو باشدسر جوش تبسمکده ناز بهار است****چینیکه شکنپرور دامان تو باشددر دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی****یاربکه نفس جنبش مژگان تو باشدبیدل سخنت نیست جز انشای تحیر****کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشدغزل شمارهٔ 1201: ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد****تدبیر صفا حیرت بیساخته باشدفرداست که زیر سپر خاک نهانیم****گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشدتسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است****مو تا به کجا گردنش افراخته باشدبا طینت ظالم چه کند ساز تجرّد****ماری به هوس پوستی انداخته باشدشور طلب از ما به فنا هم نتوان برد****خاکستر عاشق قفس فاخته باشدبی بوی گلی نیست غبار نفس امروز****یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشددلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم****این آینهای نیست که نگداخته باشداز شرم نثار تو به این هستی موهوم****رنگی که ندارم چقدر باخته باشدبیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد****ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشدغزل شمارهٔ 1202: چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد
چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد****یارب به چه جرات مژه برداشته باشدهر دلکه ز زخم تو اثر داشته باشد****صد صبحگل فیض به بر داشته باشدعمریست دکان نفس سوختهگرم است****ازآه من آیینه خبر داشته باشدبا پرتو خورشید کرم سهل حسابیست****گر شبنم ما دامن تر داشته باشددل توشهکش وهم حبابست درین بحر****امید که آهی به جگر داشته باشدجا بر سر دوش استکسی راکه درین بزم****با ما چو سبو دست به سر داشته باشدازتیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است****هرچند ز فولاد سپر داشته باشدما را به ادبگاه حضورت چه پیام است****قاصد مگر از خویش خبر داشته باشداز وحشت ما بر دل کس نیست غباری****یک ذره تپیدن چقدر داشته باشدای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت****جز سوختن آتش چه هنر داشته باشدناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت****رنگی ندمیدیمکه پر داشته باشدبیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان****جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشدغزل شمارهٔ 1203: محو طلبت گردی اگر داشته باشد
محو طلبت گردی اگر داشته باشد****آن سوی جهان عرض سحر داشته باشددل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت****زیر و زبر زخمی اگر داشته باشداز شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است****هر چند که یاقوت جگر داشته باشدما و من وحدتنگهان غیرتویی نیست****این رشته محالست دو سر داشته باشدآن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست****از بیخبریها چه خبر داشته باشدچشم تر ما نیز همان مرکز حسن است****چون آینهگر پاس نظر داشته باشداز طینت ظالم نتوان خواست مروت****شمشیر کجا آب گهر داشته باشدامروز دم کر و فر خواجه بلند است****البته که این سگ دو سه خر داشته باشدسوز دلم از گریه چرا محو نگردید****بر آتش اگر آب ظفر داشته باشدسیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد****تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشدافسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید****شامیکه ندارم چه سحر داشته باشدبیدل من و آن ناله از عجز رسایی****در نقش قدمگرد اثر داشته باشدغزل شمارهٔ 1204: مشتاق تو گر نامهبری داشته باشد
مشتاق تو گر نامهبری داشته باشد****چون اشک هم از خود سفری داشته باشداز آتش حرمان کف خاکستر داغیست****گر شام امیدم سحری داشته باشدچون شمع بود سربه دم تیغ سپردن****گر نخل مرادم ثمری داشته باشدآیینه مقابل نکنی با نفس من****آه است مبادا اثری داشته باشدغیر از عرق شرم مقابل نپسندد****هستی اگر آیینهگری داشته باشدعمریست که ما گمشدگان گرم سراغیم****شایدکسی از ما خبری داشته باشدآرایش چندین چمن آغوش بهار است****هر سینهکه یک زخم دری داشته باشدای اهل خرد منکر اسرار مباشید****دیوانهٔ ما هم هنری داشته باشدما محو خیالیم ز دیدار مپرسید****سامان نگه دیدهوری داشته باشدمفت طرب ما چمن سادهدلیها****گر حسن به آیینه سری داشته باشدامید ز عاشق نکند قطع تعلق****گر آه ندارد جگری داشته باشدبیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت****هر سنگکه بینی شرری داشته باشدغزل شمارهٔ 1205: هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد****در قطره محیط گهری داشته باشدبا ناله چرا این همه از پای درآید****گر کوه ز تمکین کمری داشته باشداز فخر کند جزو تن خویش چو نرگس****نادیده اگر سیم و زری داشته باشدچون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است****چشمی که به پایت نظری داشته باشدگر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک****دانم که نگین هم جگری داشته باشدآسودگی و هوشپرستی چه خیال است****این نشئه ز خود بیخبری داشته باشدما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی****این آینه شاید دگری داشته باشدجز برق در این مزرعه کس نیست که امروز****بر مشت خس ما نظری داشته باشدافسانه تسلینفس عبرت ما نیست****این پنبه مگر گوش کری داشته باشدزین فیض که عام است لب مطرب ما را****خاکستر نی هم شکری داشته باشدعالم همه گر یکدل بیمار برآید****مشکل که ز من خستهتری داشته باشدچشمیست که باید به رخ هر دو جهان بست****گر رفتن از این خانه دری داشته باشدبیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن****آن کس که ز هستی اثری داشته باشدغزل شمارهٔ 1206: از نامهام آن شوخ مکدر شده باشد
از نامهام آن شوخ مکدر شده باشد****مرزاست به حرف فقرا تر شده باشددی نالهٔ گمکرده اثر منفعلم کرد****این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشدآرایشکوس و دهل از خواجه عجب نیست****خرسی به خروش آمده و خر شده باشداز طینت زنگی نبرد غازه سیاهی****سنگ محکی تا بهکجا زر شده باشدازکسب صفا باطن این تیرهدلی چند****چون سایه به مهتاب سیهتر شده باشدز!هد خجل از مجلس رندان به در آمد****در خانهٔ این مسخره دختر شده باشدخفّتکش همچشمی اقبال حباب است****بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشدبر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید****این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشدرسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی****صحرا به ازان خانهکه بی در شده باشدزبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد****هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشدتدبیر صنایع شود از مرگ حصارت****آیینه اگر سد سکندر شده باشدمنسوب دو چشم است نگاهی که تو داری****تا هرچه توان دید مکرر شده باشدما صافدلان پرتو خورشید وفاییم****دامن مکش از ما همه گر تر شده باشدکوبند دل گمشده منظور نگاهیست****آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشدما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم****بیدل به خیالت چه مصور شده باشدغزل شمارهٔ 1207: آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد****پیداست چراغان هوس گل شده باشداین جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست****دردسر گل گشته تجمل شده باشدگر نخل هوس ِ سرکشانداز ترقیست****در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشدمغرور مشو خواجه به سامان کثافت****برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشدآسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن****گر زیر قدم آبلهای پل شده باشدساز طرب محفل ما ناله کوه است****اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشدخلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد****خاک همه صرفگل و سنبل شده باشداز قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است****این جزو که گمگشت مگر کل شده باشددل نشئهٔ شوقیست چمنساز طبایع****انگور به هر خُم که رسد، مُل شده باشدما و من اظهار پرافشانی اخفاست****بویگل ما نالهٔ بلبل شده باشدهر دم قدحگردش آن چشم به رنگیست****ترسم نگه یار تغافل شده باشدبیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش****شادمکه اسیر خم کاکل شده باشدغزل شمارهٔ 1208: تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد
تغافلچهخجلتبهخود چیدهباشد****که آن نازنین سوی ما دیده باشدحنابیست رنگ بهار سرشکم****بدانم به پای که غلتیده باشدطرب مفت دلگرهمه صبح شبنم****زگل کردن گریه خندیده باشدبه اظهار هستی مشو داغ خجلت****همان به که این عیب پوشیده باشدندانم دل از درس موهوم هستی****چه فهمیده باشدکه فهمیده باشدچو موج گهر به که از شرم دریا****نگاه تو در دیده پیچیده باشدبجوشد دل گرم با جسم خاکی****اگر باده با شیشه جوشیده باشدمن و یأس مطلب دل و آه حسرت****دعا گو اثر میپرستیده باشدنفسسازی آهنگ جمعیتتکو****سحر گرد اجزای پاشیده باشددرین دشت وحشت من آن گردبادم****که سر تا قدم دامن چیده باشدحیاپرور آستان نیازت****دلی داشتم آب گردیده باشدگر بیدل ما دهد عرض هستی****به خواب عدم حیرتی دیده باشدغزل شمارهٔ 1209: خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد
خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد****در بسته ششجهت باز این خانهٔ که باشدگردوندربن بیابان عمریست بیسروباست****این گردباد یارب دیوانهٔ که باشدبنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی****تا مسکن تو فردا وبرانهٔ که باشدبرالفت نفسها بزم هوس مچینید****سیلاب یک دو دم بیش همخانهٔ که باشدای دور از آشنایی تاکی غم جدایی****آنکسکه هرچه هست اوست بیگانهٔ که باشدبالطبع موشکافان آشفتگی پرستند****با زلف کار دارد دل شانهٔ که باشددل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم****درد شکست ازین بیش با دانهٔ که باشدخلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است****این خالی پر از هیچ پیمانهٔکه باشدرنگم به این پر و بالکز خود رمیدنش نیست****گرد تو گر نگردد پروانهٔ که باشدبیدل صریرکلکتگر نیست سحرپرداز****صور قیامت آهنگ افسانهٔ که باشدغزل شمارهٔ 1210: نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد
نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد****خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشدبه دل غیر از خیال جلوهات نقشی نمییابم****به جز حیرتکسی در خانهٔ آیینه کی باشدز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را****محبت غیر خون گشتن نمیدانم چه شی باشدز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن****که میترسم نگاه عبرتآلودی ز پی باشدگذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت****که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشدبه بادی هم نمیسنجم نوای عیش امکان را****به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشدندارد از حوادث توسن فرصت عنانداری****نواهای شکست خویش بر امواج هی باشدتوان از یک تغافل صد دهان هرزهگو بستن****چه لازم رغبت طبعت به طشت پر ز قی باشدجنونجوش است امشب مجلسکیفیت مستان****مبادا چشم مستی در قفای جام می باشدز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه میگیرد****هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشدقفسفرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو****که میداند زمان رخصت پرواز کی باشدنیابی جز امل شیرازهٔ سختیکشان بیدل****مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشدغزل شمارهٔ 1211: در این خرابه نه دشمن نه دوست میباشد
در این خرابه نه دشمن نه دوست میباشد****به هرچه وارسی آنجاکه اوست میباشدبه رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق****در آن جریده که بیپشت و روست میباشدغم جدایی اسباب میخورد همه کس****همیشه نان تعلق دو پوست میباشدتلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست****دماغ آبله آماس دوست میباشدز بسکه نسخهٔ تحقیق ما پریشان است****نظر بهکاشغر و دل به خوست میباشدغبار معبد تقوا به باده ده کانجا****کمال صدق و صفا تا وضوست میباشدتو لفظ مغتنم انگار، فکر معنی چیست****که مغزها همه محتاج پوست میباشدجبین ز سجده ندزدی که سربلندی شرم****به عالمیکه زمین روبروست میباشدز تازهرویی اخلاق نگذری بیدل****بهار تا اثر رنگ و بوست میباشدغزل شمارهٔ 1212: نگه در شبههٔ تحقیق من معذور میباشد
نگه در شبههٔ تحقیق من معذور میباشد****سراب آیینهام آیینهٔ من دور میباشدمن و ساز دکان خودفروشیها، چهحرفاست این****جنون این فضولی در سرمنصور میباشدعذابی نیست گر از خانهپردازی برون آیی****جهانی از غم طاق و سرا درگور میباشدچه دارد آگهی غیر از قدحپیمایی حاجت****به قدر چشم واکردن نگه مخمور میباشدمعاش جاه بیعاجزکشی صورت نمیبندد****برات رزق شاهان بر دهان مور میباشدعلاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن****کفن این زخمها را مرهم کافور می باشدحذر از گوشهٔ چشمی کزین یاران طمع داری****نگاه اینجا چراغ خانهٔ زنبور میباشدسراغ یک نگاه آشنا از کس نمییابم****جهانچوننرگسستان بیتو شهر کور میباشددر آن وادی که من دارم جنون شعلهپروازی****اگر عنقاست محتاج پر عصفور میباشدترنگی نیست کز شوقت نپیچد در دماغ من****سر عشاق چینی خانهٔ فغفور میباشدندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی****ز موسی پرس آوازیکه شمع طور میباشدخرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش****می و مینا همان یک دانهٔ انگور میباشدعبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی****پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور میباشدسیاهی ریخت بر آیینهٔ ادراک ما بیدل****چراغ محفل تحقیق را این نور میباشدغزل شمارهٔ 1213: لب بیصرفه نوا جهل سبق میباشد
لب بیصرفه نوا جهل سبق میباشد****خامه شایان عرق در خور شق میباشدبا ادب باش که در انجمن یکتایی****دعوی باطلت اندیشهٔ حق میباشدبلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق****دفترگل پر پروانه ورق میباشدهرکجا غیرت حسن انجمنآرای حیاست****خجلت از آینهداران عرق میباشددر قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب****سکتهٔ وضع رضا سد رمق میباشدجوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبیست****نغمهٔ دهر ز قانون نهق میباشدخون ما مغتنم گرد سر تمکین گیر****چترکوه از پر طاووس شفق میباشدسنگ هم درکف اطفال ندارد آرام****دور مجنون چقدر سست نسق میباشدورق جود کریمان جهان برگردید****نان محتاج کنون پشت طبق میباشدبیدل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری****غازهٔ چهرهٔ این قوم به حق میباشدغزل شمارهٔ 1214: نقش نیرنگ جهان جوهر رم میباشد
نقش نیرنگ جهان جوهر رم میباشد****صفحهٔ آینه تمثال رقم میباشدیاس انگشتنما را ندهی شهرت جاه****موی ماتمزده بر فرق علم میباشدربط احباب در این بزم ندامتخیزست****دستها درخور افسوس به هم میباشدنتوان شد سبب چاکگریبانکسی****پشت ناخن خم از اندوه قلم میباشدهرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است****سپر بیخردان تیغ دو دم میباشدرمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت****صمد است آنکه هیولای صنم میباشدبه خیال دهنتگر نرسم معذورم****مدعا اندکی آن سوی عدم میباشدطاقت خلق بجز عذر طلب پیش نبرد****پا در این مرحله بیآبله کم میباشدهستی منفعلم بیعرق جبهه نخواست****بر سرم خاک زمینی است که نم میباشدکف افسوس سراغی است زکیفیت عمر****فرصت رفته به این نقش قدم میباشدهرچه آید به نظر زان سرکو سجدهکنید****سنگ و دیوار در کعبه صنم میباشدرگ گردن به حیا راست نیاید بیدل****تا ته پاست نظر بر مژه خم میباشدغزل شمارهٔ 1215: پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد
پیر خمیازهکش وضع جوان میباشد****حسرت تیر در آغوش کمان میباشدنوبهار چمن عمر همین خاموشیست****گفتگو صرصر تمهید خزان میباشدغفلت از منتظر وصل خیالی است محال****چشم اگر بسته شود دل نگران میباشدرهبر عالم بالاست خیال قد یار****خضر این بادیه چون سرو جوان میباشدقطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن****موج جزو بدن آب روان میباشدچه خیالیست نوایی ز تمنا نکشیم****که نفس رشتهٔ قانون فغان میباشدسخت دور است ازین دامگه آزادی ما****مژه از بیخبری بالفشان میباشدخاطر نازک ما ایمن از آفات نشد****سنگ درکارگه شیشهگران میباشدسر تسلیم سبکمایه به بیقدریهاست****جنس ما را به کف دست دکان میباشدبلبل طفل مزاجم بهکجا دل بندم****گل این باغ ز رنگینقفسان میباشدکج ادایانه به ارباب مطالب سرکن****راستی بر دل ین قوم سنان میباشدچشم تا واکنی از خویش برون تاختهایم****صورت آیینهٔ دامن به میان میباشدصافمشرب دو زبانی نپسندد بیدل****هرچه در دل به لب آب همان میباشدغزل شمارهٔ 1216: راحت دل ز نفس بالفشان میباشد
راحت دل ز نفس بالفشان میباشد****آب این آینه چون باد روان میباشدشعلهها رنگ به خاکستر ما باخته است****شور پرواز درن سرمه نهان میباشدسادگی جنس چو آیینه دکانی داریم****زینت ما به متاع دگران میباشدبه زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع****موج اینگوهر خونگشته زبان میباشدحایلی نیست به جولانگه معنی هشدار****خواب پا در ره ما سنگنشان میباشدبیگهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست****تا نم آب بگو شستگران میباشدکینهٔ خصم بداندیش ملایمگفتار****نیش خاری است که در آب نهان میباشدایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود****آب تیغ آفت قعرش بهکران میباشدتیرهبختی نفسی از طلبم غافل نیست****سایه دایم ز پی شخص روان میباشدذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا****نتوان یافت که آیینه چسان میباشدشرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل****تیغ کین را سخن سخت فسان میباشدغزل شمارهٔ 1217: دماغ وحشتآهنگان خیالآور نمیباشد
دماغ وحشتآهنگان خیالآور نمیباشد****سر ما طایران رنگ زبر پر نمیباشدخیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت****سلامت نقشبند طاق این منظر نمیباشدخیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی****پری در شیشه جز در عالم دیگر نمیباشدبه سامان جهان پوچ تسکین چیدهایم اما****به این صندل که ما داریم دردسر نمیباشدحواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل****وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمیباشدبلد از عجز طاقتگیر و هر راهی که خواهی رو****خط پیشانی تسلیم بیمسطر نمیباشدزترک مطلب نایاب صید بینیازی کن****دل جمعی که میخواهی درین کشور نمیباشدکدورتگر همه باد است بر دل بار میچیند****نفس در خانهٔ آیینه بیلنگر نمیباشدسواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم****رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمیباشدمروتسختمخمور است در خمخانهٔ مطلب****جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمیباشدجنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را****همه گر پا به گردش آوری بیسر نمیباشدتأمل بیکمالی نیست در ساز نفس بیدل****اگر شد رشتهات لاغر گره لاغر نمیباشدغزل شمارهٔ 1218: بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمیباشا
بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمیباشا****زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمیباشدشکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من****خیال موی چینی در سر مجنون نمیباشدکمند همتم گیرایی دارد که چون گردون****سر من نیز از فتراک من بیرون نمیباشدبه دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم****نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمیباشدکه دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود****کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمیباشددم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم****به طور اهل معنی سکته ناموزون نمیباشدسواد راستبینی کردنست ای بیخبر روشن****خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمیباشدبه سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن****عبارت جز گریبانچاکی مضمون نمیباشدحذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت****جراحتها جز آغوش وداع خون نمیباشددرین عبرت فضا تا کی بساط کر و فرچیدن****زمانی بیش گرد سیل در هامون نمیباشدزر و مالآنقدر خوشترکهخاکشکم خوردبیدل****تلاشگنج جز سرمنزل قارون نمیباشدغزل شمارهٔ 1219: بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد
بی زنگ درین محفل آیینه نمیباشد****آن دلکه تهی باشد ازکینه نمیباشدهر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب****فردایی این عالم بیدینه نمیباشدمجنون بهکه دل بندد، حسرت به چه پیوندد****در کسوت عریانی این پینه نمیباشدحیف است کشد فرصت دردسر مخموری****در هفتهٔ میخواران آدینه نمیباشدیک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد****در چارسوی جنت پشمینه نمیباشدیاران مژه بردارید مفت است فلکتازی****این منظر حیرت را یک زینه نمیباشددرکارگه تجدید یکدست چمنسازیست****تقویم بهار اینجا پارینه نمیباشدهر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر****دل درکف دلدار است در سینه نمیباشدگر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند****چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمیباشدغزل شمارهٔ 1220: دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد****سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شداشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان****درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شدما را به بساطیکه توچون فتنه نشستی****برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شدچون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را****یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شداین دیده که حسرتکده شوق تماشاست****ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شداز حسرت دیدار تو اشک هوس آلود****امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شدچشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی ***تیریکه ازان شست خطا شد چه بجا شدبر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر****خط سیه انگشتنما شد چه بجا شددر بزم تو آخر نگه شعله عنانم****چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشدلخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم****حق نمک گریه ادا شد چه بجا شدگردیکه به امید تو دادیم به بادش****آرایش صد دست دعا شد چه بجا شدچون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم****روز سیه ما شب ما شد چه بجا شدزین یکدو نفس عمر میان من و دلدار****گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شدبیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت****چون اشگکنون بیسر وپا شد چه بجا شدغزل شمارهٔ 1221: دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد
دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد****جایش به همین آینه واشد چه بجا شداسرار دهانش به جنون زد ز تبسم****آن پیرهن وهمقبا شد چه بجا شدگرد نفسی چند که در سینه شکستیم****تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شدآن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت****پیش نگهت سرمهنوا شد چه بجا شدچون سرو علم کرد مرا بیبری من****دست تهی انگشتنما شد چه بجا شداحسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز****آن لطفکه در کار گدا شد چه بجا شددل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت****این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شداز کسب صفا شد به دلم کشف معانی****آیینهام اندیشهنما شد چه بجا شدزلفش که به خورشید فشاندی سر دامان****ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شدبا روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو****پامال ره باد صبا شد چه بجا شددر سادهدلی عرض تمنای تو دادیم****بیمطلبی اندبشه نما شد چه بجا شدعمری به هوا شبنم ما هرزهدویکرد****آخر ز حیا آبلهپا شد چه بجا شدآن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان****امروز به دیدار تو واشد چه بجا شددل میتپد امروز به امید وصالت****در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شددر گرد سحر جوهر پرواز هوا بود****بیدل نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شدغزل شمارهٔ 1222: جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد****دلی آشفت غبار المی پیدا شدصفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت****خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شدنغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود****ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شدباز آهم پی تاراج تسلی برخاست****صف بیتابی دل را علمی پیدا شدبسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر****گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شدعدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ****خاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شدرشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال****گمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شدفرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست****مژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شدقد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماست****زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شدبسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است****بینفس بود اگر صبحدمی پیدا شدهستی صرف همان غفلت آگاهی بود****خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شدخواب پا برد زما زحمت جولان بیدل****مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شدغزل شمارهٔ 1223: صیاد بینشانی پرواز رنگ ما شد
صیاد بینشانی پرواز رنگ ما شد****آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شدروزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات****رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شدکم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق****راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شددر فکر دل فتادیم راحت ز دست دادیم****صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شدحیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت****رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شددر وادی املها کوشش نداشت تقصیر****کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شدرنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت****هر سبزهای که گل کرد زین باغ بنگ ما شداندوه بیدماغی درهم شکست ما را****مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شددل برده بود ما را آن سوی نیستیها****افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شدگر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم****بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شدچون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل****مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شدغزل شمارهٔ 1224: بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد
بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد****لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شدتا قیامت برنمیآیم ز شرم ناکسی****داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شدعجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم****آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شدحرص پهلوها تهیکرد ازحضور بوریا****در خیالخوب مخمل عالمی بیخواب شدآنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار****صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شدتا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست****با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شدگر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد****فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شددانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک****دل ز جمعیتگذشت و عالم اسباب شدزندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است****چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شدخاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم****در پی این دانه چندین آسیا بیآب شدجستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف****پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شدقامتت خمگشت بیدل ناگزیر سجده باش****ناتوانی هر کجا بیپرده شد محراب شدغزل شمارهٔ 1225: ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد
ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد****اکنون به چه امید توان سوخت سحر شددر نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند****زان خطکه غبار نفسش زبر و زبر شدمردم همه در شکوهء بیکاری خویشند****سرخاری این طایفه هنگامهٔ گر شددر خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت****کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شدتمثال به آن جلوه نمودیم مقابل****ای بیخردان آینهداری چه هنر شدافسانهٔ خاموشی منکیستکه نشنید****گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشدیاران نرسیدند به داد سخن من****نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شدچون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست****سرها همه پا بود که پاها همه سر شدگستاخیام از محفل آداب بر آورد****گردیدن منگرد سرش حلقهٔ در شدفریاد که از دل به حضوری نرسیدم****شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شددر قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است****کشتی و کدو، صورت امواج خطر شدچون ما نو آنکس که به تسلیم جبین سود****هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شدتا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر****خاکستر دل جوش زد و بالش پر شدفکر چمنآرایی فردوس که دارد****سر در قدمت محو گریبان دگر شدبیدل نشوی غافل از اقبال گریبان****هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شدغزل شمارهٔ 1226: اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد
اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد****کزتصور خونم آب تیغ اوتر شدحرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم****فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شدکافو نونلبی وا کرد، حسنوعشق شورانگیخت****احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شددر جهان نومیدی محو بود آفتها****آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شدگردش فلک دیدی ای جنون تأمل چیست****دور، دور بیباکیست شیشه وقف ساغر شدهرچه با جنونپیوست زکمین آفت رست****پاسبان خود گردید خانهای که بی در شدخواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود****رنگ پهلوییگرداند تا امید بستر شدراحت آرزوییها داغ کرد محفل را****رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شدکسب عزت دنیا سخت عبرتآلودست****خاک گشت سر در جیب قطرهای که گوهر شدآه بر در دونان آخر التجا بردیم****تشنهکام میمردیم آبرو میسر شدبیلدل این تغافلها جرم خست کس نیست****احتیاجها شورید گوش دوستان کر شدغزل شمارهٔ 1227: مژده ای ذوق وصال آیینه بیزنگار شد
مژده ای ذوق وصال آیینه بیزنگار شد****آب گردید انتظار و عالم دیدار شدخلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد****بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شدسایهوار از سجده طی کردم بساط اعتبار****کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شدغیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست****غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شدحسن در خورد تغافل داشت سامان غرور****بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شدعالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت****دستها اینجا به افسون حنا بیکار شددر غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم****خانه از سامان اسباب هوس بازار شداز وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم****چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شدرنج هستی اینقدر از الفت دل میکشم****ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شدننگ خست توأم بیدستگاهی بوده است****رفت تا ناخن گشاد پنجهام دشوار شدخجلت غفلت قویتر کرد بر ما رفع وهم****سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شدمحو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع****خار از همرنگی آتش گل بیخار شدبیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد****بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شدغزل شمارهٔ 1228: نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد
نقطهٔ دلگرد خودگشت و خط پرگار شد****گردش این سبحه تا هموار شد زنار شدساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود****قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شدصفحهای در یاد آن برق نگاه آتش زدم****شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شدزان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است****چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شدناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل****تنگی این کوچهام چون نی خرامافشار شدجز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت****تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شدحسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت****بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شدشور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست****در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شدآرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد****موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شداز نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم****جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شدمشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار****کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شدخاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت****چشم میپوشم کنون گرد نفس بسیار شدجام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست****در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شدغزل شمارهٔ 1229: شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد****همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شدبرق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار****خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شدعیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود****ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شدنفس را ترک هوا روح مقدس میکند****شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شدگر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر****آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شددل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد****موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شدکاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم****بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشدساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد****مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشدچون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم****بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شدعمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام****آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شدغزل شمارهٔ 1230: هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد****رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شدرنگ منت برنمیدارد دل اهل صفا****صبح ، زخم خویش را خود مرهمکافور شدبسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند****دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شدبیقرارانت دماغ حسرتی میسوختند****یک شرر ازپرده بیرونزد چراغ طور شددل چه سامانکز شکست آرزو بر هم نچید****بس که مو آورد این چینی سر فغفور شدبود بیتعمیریی صرف بنای کاینات****دل خرابیکرد کاین ویرانهها معمور شدترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست****بسکه چشم از معنیام پوشید حاسد کور شدگاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست****از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شدزبن همه حسرتکه مردم در خمارن مردهاند****جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شدآبله بیسعی پامردی نمیآید به دست****ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شدمحنت پیریست بیدل حاصل عیش شباب****هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شدغزل شمارهٔ 1231: فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد
فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد****موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شدموجها تا قطره زین دریا به بیباکی گذشت****گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شدآب میگشتیمکاش از ننگ بیدردی چو کوه****کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شددر جناب کبریا جز نیستی مقبول نیست****خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شدصید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت****حلقهها عمری به هم جوشید تا زنجیر شدنور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه****صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شدآدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند****این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شددر عدم از ما و من پر بیخبر میزبستیم****خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شدکوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند****سرمه گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شدطبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه کرد****ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شدزین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی****چین دامان بلندم خار دامنگیر شدقدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت****بر در دل حلقه زد اکنون که بیدل پیر شدغزل شمارهٔ 1232: تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد
تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد****اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شدهیچکسچون نقشپا از خاکراهم برنداشت****اینگل محرومی از درد نچیدن داغ شدمی دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم****نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شدغافلم از حسنش اما اینقدر دانمکه دوش****برقحیرت جلوهای دیدمکه دیدن داغ شدبرق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما****چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شداز جنونپیمایی طاووس بیتابم مپرس****پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شدمحو دیدارکهام کز دورباش جلوهاش****برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شدعاقبت گردنکشان را طوق گردن نقش پاست****شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شدآب درآیینه آخر فال حیرت میزند****آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شدغیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد****انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شدنالهای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی****لالهها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شدغزل شمارهٔ 1233: آگاهی دل انجمن اختلاف شد
آگاهی دل انجمن اختلاف شد****عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شدکام و زبان به سرمهاش از خاک پرکند****گویایییکه تشنهٔ لاف وگزاف شدبر چینیات مناز که خاقان به آن غرور****چندی به سر نیامده مویینهباف شدمیل غذاست مرکز بنیاد زندگی****پیچید معده بر هوس جوع و ناف شدمستغنیام ز دیر و حرم کرد بیخودی****برگرد خویش گردش رنگم طواف شدآخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش****لب بستنم به عجز دوام اعتراف شدپیریگره ز رشتهٔ جان سختیام گشود****قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شدمردان به شرم جوهر غیرت نهفتهاند****تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شدفهمیده نِه قدم کهکمالات راستی****ننگ هزار جاده ز یک انحراف شدبا خامشی بساز که خواهد گشاد لب****میدان همکشیدن اهل مصاف شدبیدل به چارسوی برودت رواج دهر****گردکساد، جنس وفا را لحاف شدغزل شمارهٔ 1234: به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد****شبیخون به عمر خضر زنمکه نفس شراب سحر کشدنشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس****بتپم درآینه چون نفسکه زجوهرم ته پر میکشدنگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزهخرامیام****مگرم تأمل نقش پا مژهای به پیش نظر کشددل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی****که فلک به رشتهٔگوهرت بکشد زحلقت اگرکشدز لب فصیح وفا بیان به حدیثکین ندهی زبان****ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشدنپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم****که چو موجم آبلههای پا غم انفعالگهرکشدزکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم****مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشدبه حدیقهای که شهید او کشد انتظار مراد دل****چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفهای به ثمر کشدبه سجود درگهش ای عرق تو ز بینمی منما تری****که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشدنظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکستهام****بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشدسروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب****که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشدغزل شمارهٔ 1235: جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد
جبههٔحرص اگر چنینگرد ره هوسکشد****آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشدهرزهدر است گفتگو ورنه تأمل نفس****پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشدسنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد****ننگ عدالت است اگرکوهکم عدس کشدآتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم****حیفکه ناز سرکشی گردن ما به خس کشدعهد وفاق بستهایم با اثر شکست دل****محمل یاسما بساست نالهٔ این جرسکشدتا کی از استخوان پوچ زحمت بیحلاوتی****کاش مصور هوس جای هما مگسکشدرستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست****جیبفلک درد سحر تا نفس از قفسکشدعیبو هنر شعور تست ورنه درین ادبسرا****بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشدبیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر****دیده ز خس نمیکشد آنچه دل ازنفسکشدغزل شمارهٔ 1236: از غبارم هرچه بالا میکشد
از غبارم هرچه بالا میکشد****سرمه درچشم ثریا میکشدبسکه مد وحشت شوقم رساست****فکر امروزم به فردا میکشدتا خرد باقیست صحرای جنون****دامن از آلایش ما میکشدخوابناکان میرمند از آگهی****سایه ازخورشید خود را میکشدسخت بیرنگ است نقش مدعا****عالمی تصویر عنقا میکشدخون دل بیپرده است از انفعال****سرنگونی می ز مینا میکشدعقل گو خون شو که تفتیش جنون****یک جهان شور از نفس وامیکشدما گرانجانان ز خود وامیکشیم****کوه از دامن اگر پا میکشدتر زبانی خفت عقلست و بس****صد شکست از موج دریا میکشدمحمل رنگ از شکستن بستهاند****بسکه بار درد دلها میکشدعالمی را میبرد حسرت فرو****این نهنگ تشنه دریا میکشدزرپرستی میکند دل را سیاه****آخر این صفرا به سودا میکشدبار ما بیدل به دوش عاجزیست****سایه را افتادگی ها میکشدغزل شمارهٔ 1237: هرکه حرفی از لبت وامیکشد
هرکه حرفی از لبت وامیکشد****از رگ یاقوت صهبا میکشدبسکه مخمور خیالت رفتهایم****آمدن خمیازهٔ ما میکشدنازش ما بیکسان بر نیستیست****خار و خس از شعله بالا میکشدشوق تا بر لب رساند نالهای****گرد دل دامان صحرا میکشدمیرویماز خویشوخجلت میکشیم****ذوق آغوش که ما را میکشدعشق خونخوار از دم تیغ فنا****دست احسان بر سر ما میکشدخودگدازی ظرف پیدا کردن است****اشک دریاها به مینا میکشدعمرها شد پای خوابآلود من****انتقام از سعی بیجا میکشدنی نشان دارم نه نام اما هنوز****همت من ننگ عنقا میکشدمیگریزم از اثرهای غرور****اشک هر جا سرکشد پا میکشدمحو عشق ازکفر و ایمان فارغست****خانهٔ حیرت تماشا میکشدبیدل از لبیک و ناقوسم مپرس****عشق درگوشم نواها میکشدغزل شمارهٔ 1238: شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد
شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد****تا به مژگان میرسد آغوش حیرت میکشدبیرخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست****لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشداز عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح****همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشدهرکجاگل میکند نقش ضعیفیهای من****خامهٔ نقاش موی چشم صنعت میکشدای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز****شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشدغفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است****تخم این مزرع به جای پشه آفت میکشدزور بازویی که داری انفعالی بیش نیست****ناتوانی انتقام آخر ز طاقت میکشدبگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس****گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت میکشدبندگی شاهی گدایی مفلسی گردنکشی****خاک عبرتخیز ما صد رنگ تهمت میکشدچرخ را از سفلهپرورخواندنکس ننگ نیست****تهمت کمهمتیها تیر همت میکشدپیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ****دوش خم از هرچه برداری ندامت میکشدکوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی****محمل تمکین هربنیاد خفت میکشدبیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن****عالمی را دار از چاه مذلت میکشدای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن****گردش چشم است میدانیکه فرصت میکشدنوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق****پا به دفع خار زآتش بار منت میکشدغزل شمارهٔ 1239: عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد
عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد****کز پیکرم به جان عرق رنگ میکشدآسان مدان به کارگه هستی آمدن****اینجا شرر نفس ز دل سنگ میکشدفکر میان یار ز بس پیکرم گداخت****نقاش مو ز لاغریام ننگ میکشدسامان زندگی نفسی چند بیش نیست****عمر خضر خماری ازین بنگ میکشدزاهد خیال ریش رها کن کزین هوس****آخر تلاش شانه به سر چنگ میکشدبا هیچکس مجوش که تمثال خوب و زشت****رخت صفای آینه بر زنگ میکشدای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر****باریست زندگی که خر لنگ میکشدخلقی به گرد قافلهٔ فرصتی که نیست****چون صبح تلخی شکری رنگ میکشدخون شد دل از عمارت حرصی که عمرهاست****زین کوهسار دوش نگین سنگ میکشدخامش نوای حسرت دیدار نیستم****در دیده سرمه گر کشم آهنگ میکشداز حیرت خرام تو کلک دبیر صنع****نقش خیال نیز همان دنگ میکشدبیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن****معنی فشار قافیهٔ تنگ میکشدغزل شمارهٔ 1240: مد بقا کجا به مه و سال میکشد
مد بقا کجا به مه و سال میکشد****نقاش رنگ هرچه کشد بال میکشدواماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست****پیش است هرچه شمع ز دنبال میکشدنگسستنیست رشتهٔ آمال زیر چرخ****چندینکلاوه مغزل این زال میکشدسنگ همه به خفت فرسودگی کم است****قنطار رفتهرفته به مثقال میکشداز ریش و فش مپرس که تا قید زندگیست****زاهد غم سلاسل و اغلال میکشدخشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند****فطرت هنوز از قلمم نال میکشدتشویش خوب و زشت جهان جرم آگهیست****صیقل به دوش آینه تمثال میکشدموقعشناس محفل آداب حسن باش****ننگ خطست مو که سر از خال میکشدمعشوقی از مزاج نفس کم نمیشود****پیری ز قد خم شده خلخال می کشدبیمایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر****ادبار نیز همت اقبال میکشدبیدل تلاشگر مرو وادی جنون****تب میکند گر آبله تبخال میکشدغزل شمارهٔ 1241: حرص پیری شیأالله از خروشم میکشد
حرص پیری شیأالله از خروشم میکشد****قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم میکشدعبرت حالکتان پُر روشن است از ماهتاب****غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم میکشدشرمسار طبع مجبورم که با آن ساز عجز****انتقام از اختیار هرزهکوشم میکشدمعنیخاصی ز حرف و صوت انشاکردنیست****گفتگوآخربهآن لعل خموشم میکشدسرخوش پیمانهٔ یاد نگاهکیستم****رنگ گرداندن به کوی میفروشم می کشدفرصت هستی درین میخانه پُر بیمهلت است****همچو می خم تا بهساغر دو جوشممیکشدآفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است****آرزو برتخت شاهی خرقهپوشم میکشدزبن همه شوریکه دارد کارگاه اعتبار****اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم میکشدنقش پای رفتگان صفرکتاب عبرت است****دیده هر جا حلقه مییابد به گوشم میکشدبر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی****کم گناهی نیست گر دوشم به دوشم میکشدغزل شمارهٔ 1242: باز دامان دل آهنگ چه گلشن میکشد
باز دامان دل آهنگ چه گلشن میکشد****نالهای تا میکشم طاووسگردن میکشدبسکه استحقاقگرد بیپر و بالم رساست****هرکه دامان تو میگیرد سوی من میکشدبیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن****خامهٔ تصویر بادام تو روغن میکشدناله اندوه گرانی برنمیدارد ز دل****سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن میکشدشمع این محفل نیام اما به ذوق تیغ او****تا نفس دارم سری دارم که گردن میکشدپیرو سعی تجرد درنمیماند به عجز****رشته از هر پیرهن خود را به سوزن میکشداعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست****آتشآلود است آن آبی که آهن میکشدتنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریانتنی****کیست فهمد بیگریبانی چه دامن میکشدماهی دریای وهمیم آه از تدبیر پوچ****مغز آماج خدنگ و پوست جوشن میکشدعمرها شد سرمهسایکارگاه عبرتیم****خاکساری انتقام ما ز دشمن میکشدسایهرا بیدل ز قطع دشت و در تشویش نیست****محمل تسلیم دوش آرمیدن میکشدغزل شمارهٔ 1243: بار ما عمریست دوش چشم حیران میکشد
بار ما عمریست دوش چشم حیران میکشد****محملاجزای ما چون شمع مژگان میکشدناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی****کزغرورطاقت آسودن به جولان میکشدما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نهایم****سایه باری دارد اما هرکس آسان میکشدهیچکس در مزرع امکان قناعتپیشه نیست****گر همه گندم بود خمیازهٔ نان میکشدصلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاکردنیست****تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان میکشددوری انس است استعداد لذتهای خلق****طفل میبرد ز شیر آندمکه دندان میکشدالتفات رنگ امکان یکقلم آلودگیست****مفت نقاشیکزین تصویر دامان میکشدوحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع ***پا ز دامن تاکشد سر از گریبان میکشدمحو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است****گاه حیرت داغم از قدی که مژگان میکشدمیروم از خویش و جز حیرت دلیلجهد نیست****وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشدجسمگرشد خاک بیدل رفع اوهام دوییست****شخص از آیینهگمکردن چه نقصان میکشدغزل شمارهٔ 1244: چو شمع هیچکس به زیانم نمیکشد
چو شمع هیچکس به زیانم نمیکشد****در خاک و خون به غیر زبانم نمیکشددارد به عرصهگاه هوس هرزهتاز حرص****دست شکستهای که عنانم نمیکشدسیرشکبشهرنگی منکم زسرمه نیست****عبرت چرا به چشم بتانم نمیکشدتصوبر خودفروشی لبهای خامشم****جز تخته هیچ جنس دکانم نمیکشدناگفته به حدیث جفای پریرخان****این شکوه تا به مهر دهانم نمیکشدشمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود****از خودگذشتنی به فسانم نمیکشدشهرت نواست ساز زمینگیریام چو شمع****هرچند خار پا به سنانم نمیکشدمشت خسی ستمکش یأسم که موج هم****از ننگ ناکسی به کرانم نمیکشددر پردهٔ ترنگ پریخیز نغمهایست****دل جز به کوی شیشه گرانم نمیکشدچون تیشه پیکر خم من طاقتآزماست****مفت مصوری که کمانم نمیکشدرخت شرار جسته ندانم کجا برم****دوش امید بار گرانم نمیکشدبیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم****افسوس دست من ز حنا نم نمیکشدغزل شمارهٔ 1245: رفته رفته این بزرگیها به بازی میکشد
رفته رفته این بزرگیها به بازی میکشد****زنش زاهد هر طرف آخر درازی میکشداندس تا از حساب آنسوگذشتی رفتهای****دل نفس در کارگاه شیشهسازی میکشدنی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری****مست تا مخمور یکسر خودگدازی میکشدخلق درکار است تا پیش افتد از دست امل****وهم میدانها به ذوق هرزه تازی میکشدمیهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش****آب و نان اینجا به بولی و به رازی میکشدتا نفس باقست با آلایش افتادست کار****دیده تا دل زحمت رخت نمازی میکشدشمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن****هر سر اینجا آفت گردون فرازی میکشدپاس آب رو غنیمت دان که گل هم در چمن****ازکمآبی خجلت رنگ پیازی میکشدصورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن****بیدل این تصویرکلک بینیازی میکشدغزل شمارهٔ 1246: همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد
همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد****پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شدبس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم****چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شدکوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است****بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شددر طلسم بستن مژگان فضایی داشتم****تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شدپیکرم در جستوجویت رفت همدوش نفس****رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شددر شکنج پیریام هر مو زبان نالهای است****از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شدآنقدر واماندهام کز الفتم نتوان گذشت****اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شدجوهر خط آخر از آیینهات میگون دمید****دود هم از شعلهٔ حسن تو آتشرنگ شدکسب آگاهی کدورتخانه تعمیر است و بس****هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شدهیچکس حسرتکش بیمهری خوبان مباد****آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شدبیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم****بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شدغزل شمارهٔ 1247: کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد
کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد****مه نو دمید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شدبه صفای جلوه نساختی حق کبریا نشناختی****به خیال آینه باختی که جمال رفت و مثال شدسحری گذشتی از انجمن سر آستین به هوا شکن****ز شمیم سایهٔ سنبلتگل شمع ناف غزال شدچو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسیده ز جیب دل****گرهی ز رشته گشودهای که شکست بیضه و بال شدبه ترانهٔ من و ما کسی ز نوای دل چه اثر برد****مزهٔ حلاوت این شکرزازل ودیعت لال شدز تلاش نازکی سخن گهر صفا به زمین مزن****خجل است جور چینیی که به مو رسید و سفال شدز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ****حذر از تلاش دو موییات که هجوم رستم زال شدبه دل گداخته کن طرب که در این سراب جنون تعب****چو عقیق بر لبتشنگان جگر آب گشت و زلال شدستم است جوهر غیرتت به فسردگی فشرد قدم****بکش انفعال سیهدلی اگر اخگر تو زگال شدسحر غناکدهٔ حیا به نفس نمیبرد التجا****چه غرض به طبع توبال زد که تبسم تو سوال شدنفسی زدی و جهان گرفت اثر ترانهٔ ما و من****که شکست شیشهٔ محفلت که صدا به رنگ خیال شدز حضور غیبت کامها همه راست زحمت مدّعا****تو چه بیدل از همه قطع کنکه وقوع رفت و محال شدغزل شمارهٔ 1248: دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد****قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شدپرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد****بالی نگشودم که نه چاک قفسم شدفریاد زگیرایی قلاب محبت****هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شدتا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم****شیرینی لذات دو عالم مگسم شدگفتم به نوایی رسم از ساز سلامت****دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شدکو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن****چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شدبر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم****شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شدسرتا قدمم در عرق شمع فرورفت****یارب زکجا سیر گریبان هوسم شدعنقای جهان خودم اما چه توان کرد****این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شدغزل شمارهٔ 1249: روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد
روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد****آسوده شو ای آینه زنگار کهن شدشبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد****چشمی که گشودم عرق خجلت من شدنشکافتم آخر ره تحقیقگریبان****فرصت نفسی داشتکه پامال سخن شدتدبیر، علاج مرض ذاتیکس نیست****از شیشه شدن سنگ همان توبهشکن شدحیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی****بردیم در آن بزم چراغی که لگن شدتنزیه ز آگاهی ما گشت کدورت****جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شدجز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم****تار نفس از بسکه جنون یافت کفن شدشب در خم اندیشه ی گیسوی تو بودم****فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شدچون اشک به همواری ازین دشت گذشتم****لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شدگرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت****خاکم به سرافشاند به حدیکه وطن شدبیدل اثری بردهای از یاد خرامش****طاووس برون آگه خیال تو چمن شدغزل شمارهٔ 1250: تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد
تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد****پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شدجلوهاش جهانی را محو بیخودیها کرد****آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شدخاک من به یاد آورد چهره عرقناکش****هچو بیضهٔ طاووس در عدم چراغان شدکوشش زمینگیرم برعروج بینش تاخت****خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شدوحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت****تا قفس زدم آتش نالهای پرافشان شدانفعال هستی را من عیار افسوسم****دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شدامتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت****آبگینهام آخر از شکست سندان شدزین چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت است****داغ لاله همکم نیستگر بهار نتوان شدسازگردنافرازی رنج هرزهگردی داشت****سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شدداغ درد شو بیدل کز گداز بی حاصل****اشکها درین محفل ریشخند مژگان شدغزل شمارهٔ 1251: ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد
ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد****سوخت پرفشانیها کاین قفس گلستان شدعالم از جنون منکردکسب همواری****سیل گریه سر دادم کوه و دشت دامان شدخامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت****کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شدهرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد****غنچه تا گل این باغ بهر من گرببان شدبر صفای دل زاهد اینقدر چه مینازی****هرچه آینه گردید باب خود فروشان شدعشق شکوه آلودست تا چه دل فسرد امروز****سیل میرود نومید خانهای که ویران شدجیب اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم****ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شدجبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است****وهم میکند مختار آنقدر که نتوان شدبرق رفتن هوش است یا خیال دیداری****چون سپند از دورم آتشی نمایان شدچین نازپروردهست گرد وحشتم بیدل****دامنیگر افشاندم طرهای پریشان شدغزل شمارهٔ 1252: رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد
رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد****سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شدبه ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم****چو توفان بهار از هرکف خاکمگریبان شدخموشی را زبانها میدهد اعجاز حسن او****به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شدبقدر شوخی خطش سیاهی میکند داغم****ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شدطبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب****بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شدحجاباندیش خورشید حضور کیست این گلشن****که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شدبه روی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم****چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شدبهار صد گلستان مشربم از تازهروییها****چو صحرایم گشاد جبه طرحانداز دامان شدزگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم****که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شددرین حرمانسرا قربی به این دوری نمیباشد****منی در پرده میکردم تصور او نمایان شدبه مژگان بستنی کوته کنم افسانهٔ حسرت****حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شدسراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل****که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شدغزل شمارهٔ 1253: قیامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد
قیامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد****ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شدبه شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده میگردد****جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شدندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد****که گر دامن شکست آیینهدار کج کلاهان شدچه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن****اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شدحیا سرمایگیها نیست بیسامان مستوری****نگه در هر کجا بیپرده شد محتاج مژگان شدتحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمیگنجد****چو من آیینه گشتم هرچه صورت بود پنهان شدبهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش****مرا در پردهٔ اندیشه خون کرد وگلستان شدعدمپیمایی موج و حباب ما چه میپرسی****همانچینشکستاین شیشهها را طاق نسیان شددو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی****دماغ وقت سودا خوش که آشفت و بیابان شدچو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل****سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشمگریان شدسراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان****تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شدطلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل****غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شدغزل شمارهٔ 1254: مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد****چشم میپوشم کنون پیراهنی پیدا نشددر فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل****سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشدزآن حلاوتها که آداب محبت داشتهست****خواستم نام لبش گیرم لب از هم وانشدگر وفا میکرد فرصتهای کسب اعتبار****از هوس من نیز چیزی میشدم اما نشدانتظار مرگ شمع آسان نمیباید شمرد****سر بریدن منفعل گردید و یار ما نشددل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد****شکر کن ای ناله پروازت قفسفرسا نشدبهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن****زین تکلف عالمی بیدین شد و دنیا نشدقانعان از خفت امداد یاران فارغند****موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشداز دل دیوانهٔ ما مجلسآرایی مخواه****سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشدآتش فکر قیامت در قفا افتاده است****صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشدخاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست****موی چینی بود این مو کز سر ما وانشدبا زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست****گوشه گیریهای ما عنقا شد و تنها نشدغزل شمارهٔ 1255: مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد****قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شددل بیرخ تو هیهات با ناله رفت در خاک****واسوخت این سپندان چندانکه سرمهدان شدکردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم****این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شدتا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش****این یک نفس بضاعت صد ناقهکاروان شدشمع بساط ما را در کارگاه تسلیم****هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شدتشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما****گندم قفای آدم از بس دوید نان شدکسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد****بر دوش بحر آخر موج گهرگران شدجمعیت عدم را ازکف نمیتوان داد****دریاد بیضه باید مشغول آشیان شددل در خیال دیدار آیینه خانهای داشت****تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شداز الفت رفیقان با بیکسی بسازید****کس همعنانکس نیست از مرگ امتحان شداز عجز ما مگویید از حال ما مپرسید****هرچند جمله باشیم چیزی نمیتوان شدبیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی****باری به عرض تمثال آیینه مهربان شدغزل شمارهٔ 1256: عید است غبار سر راه تو توان شد
عید است غبار سر راه تو توان شد****قربانی قربان نگاه تو توان شدامید شهید دم شمشیر غروریست****بسمل ز خم طرف کلاه تو توان شدباید همه تن دل شد و آشفت و جنونکرد****تا محرم گیسوی سیاه تو توان شدتسلیم ز آفات جهان باک ندارد****در جیب خودم محو پناه تو توان شدای خاک خرامت گل فردوس به دامن****کو بخت که پامال گیاه تو توان شدسهل است شفاعتگری جرم دو عالم****گر قابل یک ذره گناه تو توان شدبیدل دل ما طاقت آیات ندارد****تاکی هدف ناوک آه تو توان شدغزل شمارهٔ 1257: پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد****چونکمان خانهٔ بیبام و درم تنگ نشدالفت دل نه همین حایل عزم نفس است****آبله پای که بوسید که او لنگ نشدبیصفا محرمی خویش چه امکان دارد****سنگ تا شیشه نشد آینهٔ سنگ نشدبیخبرسوخت نفس ورنه درین مکتب وهم****صفحهای نیستکز آتش زدن ارژنگ نشددل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید****دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشدصوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت****بر هوس جامهٔ عریانی اگر تنگ نشدشبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ****تا نفس آب نشد آینه بیزنگ نشدگوش بر زمزمهٔ ساز سپندیم همه****داغ شد محفل و یک نغمه به آهنگ نشددرگریبان عدم نیز رهی داشت خیال****آه ازبینفسیها نی ما چنگ نشدهرچه یوشید جهان غیرکفن یمن نداشت****ماتمی بود لباسی که به این رنگ نشدبا خیالات بجوشیدکه در مزرع وهم****بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشدغزل شمارهٔ 1258: گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد
گل نکرد آهیکه بر ما خنجر قاتل نشد****آرزو برهم نزد بالیکه دل بسمل نشددام محرومی درین دشت احتیاط آگهیست****وای بر صیدیکه از صیاد خود غافل نشددل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار****گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشددر بیابانی که ما را سر به کوشش دادهاند****جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشدشعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است****داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشدگرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند****از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشداعتبار اندیشگان آفتپرست کاهشند****هیچکسبیخودگدازی شمع این محفل نشدعافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگیست****حیف پروازیکه آگاه از پر بسمل نشدذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن****بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشدنیگداز دل بهکار آمد نه ریزشهای اشک****بیتومشت خاک من برباد رفت وگل نشددر لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید****مفت آن خونیکه خاکستر شد امّا دل نشدغیرمن زین قلزم حیرت حبابیگل نکرد****عالمی صاحبدلاست امّاکسی بیدل نشدغزل شمارهٔ 1259: از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد****جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشدبا لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک****این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشدازقبول خلق نتوان زحمت منتکشید****ای خوش آنسازی که قابل نغمهٔ تحسین نشدسفله را بیدستگاهی خضر ره راستیست****این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشدسینه صافی هم نمیگردد علاج بدگهر****تیغ قاتل را وداع زنگ رفعکین نشددست برداربد از رنگ نشاط این چمن****شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشدصبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز****همچو شمعم تلخی جان باختن شیرین نشددر بهار صنعتآباد معانی رنگ و بو****چون زبان من به یک انگشت کس گلچین نشدشوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت****نیست زین گلشن پر کاهی که او زرین نشدخواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود****رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشدبسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی****ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشدغزل شمارهٔ 1260: چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد
چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد****ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشداز ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است****بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشددر محیطیکاستقامت صید دام موج بود****گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشدبیلبت از آب حیوان خضر خونها میخورد****تا چرا از خاکساران خط مشکین نشدناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست****کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشدبیجگر خوردن بهار طرز نتوان تازهکرد****غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگین نشدچشم زخمم تا به روی تیغ او واکردهاند****از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشدبسکه ما را عافیت آیینهدار آفت است****آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشدداغم از وارستگیهای دعای بیاثر****کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشدعاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد****بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشدهمت وارستگان وامانده اسباب نیست****ز اختلاط سنگ پرواز شرر سنگین نشدهرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم****همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشدغزل شمارهٔ 1261: پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد
پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد****اطاقه است دم ماکیان چو واژون شددر اهل مزبله کسب کمال کناسیست****نباید اینهمه مقبول عالم دون شدجنون حرص پس از مرگ نیز درکار است****هزار گنج ته خاک ملک قارون شدفسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود****مبرهن است که لیلی نماند و مجنون شدبهگفتگو مده ازکاف حضور جسیت****عنان گسست چو از دانه ریشه بیرون شدحصول آبلهپا مزد بیسر و پاییست****کفیل اینگهرم سعیکوه و هامون شدعروج عالم اقبال بیخودی دگر است****بهگردش آنچه ز رنگم پریدگردون شدنوای ساز رعونت قیامتانگیز است****به خدمت رگ گردن نمیتوان خون شدبهار غیرت مرد آبیاری خون داشت****عرق چکید به کیفتی که گلگون شدزمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید****که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شدبر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام****چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شدغزل شمارهٔ 1262: حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد
حیرتکفیل پر زدنگفتگو نشد****شادم که آب آینهام شعلهخو نشدمردیم تشنه در طلب آب تیغ او****آخر ز سرگذشت و نصیبگلو نشدافسوس نالهای که به کویش رهی نبرد****آه از دلی که خون شد و در پای او نشدآسایشم به راه تو یک نقش پا نبست****جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشدعمریست خدمت لب خاموش میکنم****ای بخت ناز کن که نفس هرزهگو نشدبیقدر نیست شبنم حیرت بهار عشق****نگداخت دل که آینهٔ آبرو نشداشیا مثال آینهٔ بینشانیند****نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشدوهم ظهور سر به گریبان خجلت است****فکری نداد رو که سر ما فرو نشدبیگانه است مشرب فقر و غنا زهم****ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشدبیدل چو شمع ساخت جبین نیازما****با سجدهای که غیر گدازش وضو نشدغزل شمارهٔ 1263: آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد
آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد****داغی به غبار الم آسود و زمین شدبشکست طلسم دل و زد کوس محبت****پاشید غبار نفس و آه حزین شدنظاره به صورت زد و نیرنگ کمان ریخت****اندیشه به معنی نظری کرد و یقین شدآن آینه کز عرض صفا نیز حیا داشت****تا چشمگشودیم پریخانهٔ چین شدغفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق****برگشت نگاهم ز خود و آینهبین شدگلکرد ز مسجودی من سجده فروشی****یعنی چو هلالم خم محراب جبین شدعنقاییام از شهرت خودگشت فزون تر****آخر پیگمنامی من نقش نگین شددل خواست به گردون نگرد زیر قدم دید****آن بود که در یک نظر انداختن این شدهر لحظه هواییست عنانتاب دماغم****رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شداز عالم حیرانی من هیچ مپرسید****آیینه کمند نگهی بود که چین شدوقت استکه بر بیکسی عشق بگرییم****کاین شعله ز خار و خس ما خاکنشین شددر غیب و شهادت من و معشوق همانیم****بیدل تو بر آنی که چنان بود و چنین شدغزل شمارهٔ 1264: شب حسرت دیدار توام دام کمین شد
شب حسرت دیدار توام دام کمین شد****هر ذره ز اجزای من آیینهنگین شدخاکستر از اخگر چقدر شور برآورد****دل سفرخت به رنگیکهکبابم نمکین شدعبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است****چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شدبرق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت****صد ناله تمنا نفس بازپسین شدزنداز نیرنگ خیالم چه توانکرد****رحم است بر آن شخصکه او آینهبین شدانکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد****جوهربهرخآینه روشنگرچین شدموهوس و این لنگر ادبار چه سوداست****چون سایه نباید کلف روی زمین شدازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم****وحشت به تغافل زد وپروازکمین شدگر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست****ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شدبیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد****جزگرد خیالیکه نه آن بود و نه این شدغزل شمارهٔ 1265: زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد****از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشدآربشکر و فر دونان همه پوچست****زان پوست مجو مغز که از آبله جوشدتحقیق ز تمثال چهگل دسته نماید****حیف است کسی در طلب آینه کوشدجز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند****کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشددرکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست****دریا گهر راز به ماهی چه فروشدیک گوش تهی نیست ز افسون تغافل****حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشدبیدل به حیا چاره افلاس توانکرد****عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشدغزل شمارهٔ 1266: کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد****خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشدبه دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن****حذر کنید از آن آستین که دست بپوشدبهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق****غبار نیست که چشمت دمی که جست بپوشدتلاش موج جنون است نارسیده به گوهر****عیوب آبلهپایان همین نشست بپوشدکمال پر نگشاید به کارگاه دنائت****هوا بلندی خود در زمین پست بپوشدترحمی است به نخجیر اگر کمانکش ما را****سزد که چشم به وقت گشاد شست بپوشدحیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد****گمان مبر ره شوق آنکه چشم بست بپوشدز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن****غرور چینی این انجمن شکست بپوشدگل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت****لب تو زاهد اگر عیب میپرست بپوشدبه طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی****مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشدغزل شمارهٔ 1267: رضاعت از برم چندانکه گردم پیر میجوشد
رضاعت از برم چندانکه گردم پیر میجوشد****چو آتش میشوم خا کستر اما شیر میجوشدندارد مزرع دیوانگان بیناله سیرابی****همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر میجوشددلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت****زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر میجوشدچه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی****عرق از سنگ اگربیپردهگردد قیر میجوشدتبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم****ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشدنفسسوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی****به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر میجوشدسراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو****که صد بالین راحت از پر یک تیر میجوشددر این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم****که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشدز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که سرتاپای من چون سایه یک شبگیر میجوشدمگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را****که آب و آتشگل پر ادب تاثیر میجوشددماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمیرم****که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر میجوشدبهربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را****بهم انگورهای خام در خم دیر میجوشدغزل شمارهٔ 1268: نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد****نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشدبجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد****اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشدجهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل****که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشددر این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش****غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشدغزل شمارهٔ 1269: حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد
حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد****ریخت اشکی بر زمین دیگر نمیدانم چه شداز شکست دل نهتنها آب و رنگ عیش ریخت****نالهای هم داشت این ساغر نمیدانم چه شدباس هستی برد از صد نیستی انسوبرم****سوختم چندانکه خاکستر نمیدانم چه شدصفحهٔ آیینه حرتجوهر اینعبرت است****کای حریفان نقش اسکندر نمیدانم چه شدگردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم****این زمان آن چرخ و آن اختر نمیدانم چه شددوش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه****کشتی دل بود بیلنگر نمیدانم چه شددر رهت از همت افسر طراز آبله****پای من سر شد برتر نمیدانم چهشداز دمیدن دانهٔ من کوچهگرد بیکسیست****مشت خاکی داشتم بر سر نمیدانم چه شدبیدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس****پهلویی گردانده ام بستر نمیدانم چه شدعرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس****قطره دریاگشت پیغمبر نمیدانم چه شدغزل شمارهٔ 1270: حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد
حاصلم زبن مزرع بیبر نمیدانم چه شد****خاک بودم خون شدم دیگر نمیدانم چه شدناله بالی میزند دیگر مپرس از حال دل****رشته در خون میتپدگوهر نمیدانم چه شدساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند****در بهشت آتش زدم کوثر نمیدانم چه شدمحرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم****اینقدر دانمکه سعی پر نمیدانم چه شدبیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست****جستجوها خاک شد دیگر نمیدانم چه شدمشت خونی کز تپیدن صد جهان امید داشت****تا درت دل بود آنسوتر نمیدانم چه شدسیر حسنی دآشتم در حیوتآباد خفال****تا شکست آیینهام دلر نمیدانم چه شددی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم****او رقمکمکرد و من دفتر نمیدانم چه شدبیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است****تا چو اشک از پا فتادم سر نمیدانم چه شدبیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست****آنچه بیخود داشتم در بر نمیدانم چه شدغزل شمارهٔ 1271: ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد****محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شدبه بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است****اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شدغم فنا و بقا هرزه فکری وهم است****جنونتراش حدوث و قدم نخواهی شدهزار مرحله دوری ز دامن مقصود****اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شدبرهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد****به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شدمقلد هوس از دعوی طرب رسواست****ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شدمباد در غم واماندگی به باد روی****چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شدطواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست****تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شدچو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار****ز بار منت افلاک خم نخواهی شدغبار کوی ادب سرکش فضولی نیست****اگر به باد دهندت علم نخواهی شدبه محفلیکه در اقران موافقتسنجی است****کم زیاده سری گیر کم نخواهی شدچوگل دمیکهگسست اتفاق رشتهٔ عهد****دگر خمارکش ربط هم نخواهی شدسراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است****رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شدغزل شمارهٔ 1272: باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد****خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفدآببار ما ادبکاران گداز جرأت است****چشم ما مشکل که بر رخسار جانان بشکفدبیدماغی فرصتاندیش شکست رنگ نیست****گل به رنگ صبح بابد دامنافشان بشکفدتنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست****اتفدر وسعتکه یک زخم نمایان بشکفددر شکست من طلسم عیش امکان بستهاند****رنگ آغوشیکشد تا اینگلستان بشکفدمهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان****چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفدوضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد****داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفدقابل نظارِِهٔ آن جلوهگشتن مشکل است****گرهمه صد نرگسستان چشم حیران بشکفدهیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست****اشک بایدکاشتن چندان که توفان بشکفدزبن چمن محروم دارد چشم خوابآلودهام****بیبهارینیست حیرتکاش مژگان بشکفددر گلستانی که دارد اشک بیدل شبنمی****برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشکفدغزل شمارهٔ 1273: وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد****تا به دامان قیامت چین دامان بشکفداشک مژگانپرورم از حسرتم غافل مباش****نالهاندودست آن گل کز نیستان بشکفدکو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق****غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفدمیتوان با صد خیابان بهشتم طرح داد****یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفدتا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست****دل تپد، آیینه بالد گل دمد، جان بشکفدهستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم****یک تبسموار اگر آن لعل خندان بشکفدگلفروشان جنون را دستگاهی لازم است****غنچهٔ این باغ ترسم بیگریبان بشکفدنالهها از کلفت بیدردی دل آب شد****یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفدنیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم****میکند سایل عرق تا دست احسان بشکفدبر دل مایوس بیدل پشت دستی میگزم****غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفدغزل شمارهٔ 1274: به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک میمالد****غبارش چون سحر پیشانی افلاک میمالدگهر حل میکند یا شبنمی در پرده میبیزد****حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک میمالدامل افسون بیباکیست در عبرتگه امکان****بقدر ریشه مستی آستین تاک میمالدسخن بیپردهکمگوییدکاین افسانهٔ عبرت****به گوشی تا خورد اول لب بیباک میمالدبه ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن****امل کام جهانی را به این مسواک میمالدصفایدامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این****فلک صابون همین بر خامههای پاک میمالددربنگلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرتکن****که یک مژگان گشودن سینه بر ضد چاک میمالدسیهچشمیست امشب ساقی مستانکه نیرنگش****به جام هرکه اندازد نظر تم یاک میمالدبه چندین زنگ ازآن نقش قدم گل میتوان چیدن****به رفتارت پر طاووس رو بر خاک میمالدمشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل****که عبرت گوش هر کس درخور ادراک میمالدمگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل****نفس دستی به صد امید برگ تاک میمالدغزل شمارهٔ 1275: سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد
سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد****تپیدن از دل من آشکار گردد و نالدهزارکعبه و لبیک محو شوقپرستی****کهگرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالدچه نغمهها که ندارد ز خود تهی شدن من****به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالدز ساز جرات عشاقگل نکرد نوایی****مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالدمن و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن****ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالدچو طایری که دهد آشیان به غارت آتش****نفس بهگرد من خاکسارگردد و نالدبه گریه خو مکن ای دید ه کز چکیدن اشکی****دل شکسته مباد آشکار گردد و نالدهزار قافله شور جرس به چنگ امید****چه باشد اینهمه یک نالهوارگردد و نالدز روزگار وفا چشم دارم آنهمه فرصت****که سختجانی من کوهسارگردد ونالددر آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل****سپند نیست که بیاختیار گردد و نالدغزل شمارهٔ 1276: اگر سور است وگر ماتم دلمایوس مینالد
اگر سور است وگر ماتم دلمایوس مینالد****درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس مینالدندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی****همه گر رنگ گردانی کف افسوس مینالددرین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی****به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس مینالدفروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن****بقدر رشته اینجا پرده فانوس مینالدپی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن****درای سعی ما چون اشک پر معکوس مینالدبه خاموشی ز افسون شخنچینان مباش ایمن****نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس مینالدغرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی****عیار فطرت یاران گرفتم کوس مینالدچنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم****که رنگم تا شکست انشا کند طاووس مینالدوفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان****نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس مینالدزخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل****درای محمل دل سخت نامحسوس مینالدغزل شمارهٔ 1277: دل باز به جوش یارب آمد
دل باز به جوش یارب آمد****شب رفت و سحرنشد شب آمداشک از مژه بسکه بیاثر پخت****رحمم به زوال کوکب آمدبی روی تو یاد خلد کردم****مرگی به عیادت تب آمدشرمندهٔ رسم انتظارم****جانی که نبود بر لب آمدمستان خبریست در خط جام****قاصد ز دیار مشرب آمدوضع عقلای عصر دیدم****دیوانهٔ ما مؤدب آمداز اهل دول حیا مجویید****اخلاق کجاست منصب آمداز رفتن آبرو خبر گیر****هرجا اظهار مطلب آمدگفتم چو سخن رسم به گوشی****هرگام به پیش من لب آمدراجت در کسب نیستی بود****از هر عمل این مجرب آمدبیدل نشدم دچار تحقیق****آیینه به دست من شب آمدغزل شمارهٔ 1278: ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد****چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمدنماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد****شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمدچه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن****درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمدز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی****چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمدبه این عجزیکه در بنیاد سعی خویش میبینم****شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمدندانم دامن زلف که از کف دادهام یارب****صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمدگرانست از سماجتگر همه آب بقا باشد****به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمدز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل****عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمدز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی****گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمدغزل شمارهٔ 1279: نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد
نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد****گوهر چه نفس سوخت که از آب برآمدغافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق****ز آن جوش که دردی ز می ناب برآمدخواه انجمنآرا شد و خواه آینه پرداخت****از خانهٔ خورشید همین تاب برآمدنیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست****در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمدای دیدهوران چارهٔ حیرت چه خیال است****آیینه عبث طالب سیماب برآمداز ساحل این بحر زبان میکشد آتش****کشتی به چه امید ز گرداب برآمدبیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد****آن کار که بیمنت احباب برآمداین دشت ز بس منفعل کوشش ما بود****خاکی که بر آن دست زدیم آب برآمدزین باغ به کیفین رنگی نرسیدیم****دریا همه یک گوهر نایاب برآمدپیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست****با سایه مگوییدکه مهتاب برآمدزان گرمی نازی که دمید ازکف پایش****مخمل عرقیکردکه از خواب برآمدبیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی****کامروز چراغ تو ز محراب برآمدغزل شمارهٔ 1280: عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد****چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمدچندانکه گشودیم سر دیگ تسلی****سرپوش دگر از ته سرپوش برآمدحرفی به زبان آمده صد جلدکتابست****عنقا به خیال که فراموش برآمدای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست****آهیکه دل امروز کشد دوش برآمدبیمطلبی آینه جمعیت دلهاست****موجگهر از عالم آغوش برآمدکیفیت مو داشت گل شیب و شبابت****پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمداین دیر خرابات خیالیست که اینجا****تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمددونطبع همان منفعل عرض بزرگیست****دستار نمود آبله پاپوش برآمدبر منظر معنیکه ز اوهام بلندست****نتوان به خیالات هوس گوش برآمدصد مرحله طیکرد خرد در طلب اما****آخرپی ما آن طرف هوش برآمداز نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم****فریاد که ساز همه خاموش برآمددیدیم همین هستی ما زحمت ما بود****سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمدبیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی****زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمدغزل شمارهٔ 1281: تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد
تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد****جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامدز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی****نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامداگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما****به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامدغبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن****رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامدز رنگگل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی****دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه که میخرامداگر امید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی****به این سر و برگ خلق آواره در پناه که میخرامدنگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم میباید آبگشتن****اگر بداندکه بیمحابا به جلوهگاه که میخرامدبه هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی****نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامدمگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل****وگرنه آن برق بینیازی پی گیاه که میخرامدغزل شمارهٔ 1282: ز ابرام طلب نومیدیام آخر به چنگ آمد
ز ابرام طلب نومیدیام آخر به چنگ آمد****دعا از بس گرانی کرد دستم زیر سنگ آمدز سعی هرزهجولان رنجها بردم درین وادی****ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمدبه رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب****که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمدتحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم****که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمدبه استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش****قیامت آمد، آشوب پری آمد فرنگ آمدغباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی****شکست از دامنش گلکرد و تصویرم به رنگ آمدبه افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم****که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمدبه احسانهای بیجا خواجه مینازد نمیداند****که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمدشکست دل نمیدیدم نفس گر جمع میکردم****به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمدبه یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن****به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمددو روزی طرف با دل هم ببستم چون نفس بیدل****بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمدغزل شمارهٔ 1283: شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد
شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد****سرش از ید بالافشانتر از بسمل برون آمدچهسازد عقل مسکینکر نپوشدکسوت مجنون****که لیلی هرکجا بیپرده شد محمل برون آمدندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن****سخنصد پیش پا خورد اززبانکز دل برون آمدبه داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد****چراغانکرد آن پروانهکز محفل برون آمدسراغ عافیتگم بود در وحشتگه امکان****طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمدرهایی نیست از هستی بغیر از خاککردیدن****از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمدبه کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را****دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمدندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن****حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمددماغ خاکساری هم عروج نشئهای دارد****من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمدکه دارد طاقت همچشمی ظرف حباب من****محیط ازخود تهی گردید تا بیدل برون آمدغزل شمارهٔ 1284: فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد
فالی از داغ زدم دل چمنآیین آمد****ورق لاله به یک نقطه چه رنگین آمدجرأت سعی دماغ تپشآرایی کیست****پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمدچون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند****تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمدعافیت میطلبی بگذر از اندیشهٔ جاه****شمع را آفت سر افسر زرین آمدتلخکامیست ز درک من و ما حاصل کوش****بیحلاوت بود آنکس که سخنچین آمدصفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت****هرکه شد محرم این آینه خودبین آمدسایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند****رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمدهرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد****خار پا را ز گل آبله بالین آمددر خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب****عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمدصبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس****دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمدبیدل از عجز طلب صید فراغت داریم****سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمدغزل شمارهٔ 1285: گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد
گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد****میکشان مژده بهار آمد و رنگین آمدطبعم از دست زبانسوز تبی داشت چو شمع****عاقبت خامشیام بر سر بالین آمدنخل گلزار محبت ثمر عیش نداد****مصرع آه همان یأس مضامین آمدحیرتم بیاثر از انجمن عالم رنگ****همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمدحاصل این چمن از سودن دستم گل کرد****به کف از آبلهام دامن گلچین آمدهیچکس از غم اسباب نیامد بیرون****بار نابستهٔ این قافله سنگین آمدچه خیالست سر از خواب گران برداریم****پهلوی ما چو گهر در ته ی بالین آمدچون نفس سر به خط وحشت دل میتازیم****جاده در دامن این دشت همان چین آمدباز بیروی تو در فصل جنون جوش بهار****سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمدخون به دل خاک به سر، آه به لب اشک به چشم****بیجمال تو چهها بر من مسکین آمدبیدل آسودهتر از موج گهر خاک شدیم****رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمدغزل شمارهٔ 1286: ز تخمت چه نشو و نما میدمد
ز تخمت چه نشو و نما میدمد****که چون آبله زیرپا میدمدعرق در دم حاجت از روی مرد****اگر شرم دارد چرا میدمدبه حسرت نگاهی که این جلوهها****ز مژگان رو بر قفا میدمدوجود از عدم آنقدر دور نیست****نگاه اندکی نارسا میدمدنصیب سحر قحط شبنم مباد****نفس بیعرق بیحیا میدمدفسونی که تا حشر خواب آورد****بهگوشم نی بوریا میدمدبه ترک طلب ربشه دارد قبول****بروگر بکاری بسیا میدمدز خود باید ای ناله برخاستن****کزین نیستان یک عصا میدمدمعمای اسم فناییم و بس****همین نفس مطلق ز ما میدمدبه رنگ چنار از بهار امید****بس است اینکه دست دعا میدمدز بیاتفاقی چو مینا و جام****سر و گردن از هم جدا میدمدبه عقبا است موقوف مزد عمل****کجا کاشتند از کجا میدمددو روزی بچینید گلهای ناز****ز باغی که ما و شما میدمدسرت بیدل از وهم و ظن عالمیست****ازین بام چندین هوا میدمدغزل شمارهٔ 1287: پر مفلسم به من چه نوا میتوان رساند
پر مفلسم به من چه نوا میتوان رساند****جایی نرفتهام که دعا میتوان رسانددورم ز وصل یار به خود هم نمیرسم****یاران مرا دگر به کجا میتوان رساندپوشیده نیست آنهمه گرد سراغ من****چشمی چو آبله ته پا میتوان رساندیار از نظر چو مصرع برجسته میرود****فرصت بدیههجوست مرا میتوان رساندای ساکنان میکده ننگ ترحم است****ما را اگر به خانهٔ ما میتوان رساندنقش خیال عالم آب است خوب و زشت****کز یک عرق دماغ حیا میتوان رساندشام و سحر کمینگه حُسن اجابت است****آیینهای به دست دعا میتوان رسانددر عالمیکه ضبط نفس راهبر شود****بیمرگ بنده را به خدا میتوان رساندبیمغزی هوس الم جاه میکشد****مکتوب استخوان به هما میتوان رساندپیکرده است گم به چمن خون بیدلان****آبی به باغبان حنا میتوان رساندگل در بغل به یاد جمال تو خفتهایم****از خاک ما چمن به جلا میتوان رساندما بوالفضول کعبه و بتخانه نیستیم****این یک دماغ در همه جا میتوان رساندعهدی نبستهایم به فرصت درین چمن****از ما سلامگل به وفا میتوان رساندبیدل دماغ ناز فلک پر بلند نیست****گرد خود اندکی به هوا میتوان رساندغزل شمارهٔ 1288: به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند****بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاندبه گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند****گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاندبه رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن****مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاندصباگر مرهم شبنم نهد برروی زخمگل****ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشانددرینگلشن نهال ناله دارد نوبر داغی****گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاندخیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر****ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشانددمی چون صبح میخواهم قفس بر دوش پروازی****چونگل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاندچو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد****شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاندشکار زخمیام بیتابیام دارد تماشایی****مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاندگر چرخت نوازشکرد از مکرش مباش ایمن****کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاندنصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی****غبار خاطرم کیگردش افلاک بنشانداگر از موج گوهر میتوان زد آب بر آتش****عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاندبه ساز عافیت چون شعله تدبیری نمییابم****ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاندچوگل پر میزنم در رنگ و از خود برنمیآیم****مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاندبه رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری****مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاندتحیر گر نپردازد به ضبط گریهٔ عاشق****غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاندطربخواهی نفس در یاد مژگانش بهدل بشکن****تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاندصفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر****برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاندبه شوخی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل****مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاندغزل شمارهٔ 1289: اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند****صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاندچه اقبال است یا رب دود سودای محبت را****که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاندرموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم****که میترسم شکست بال من منقار جوشاندچه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی****مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاندمشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را****که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاندبهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان****کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاندبهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل****که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشانددل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن****گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاندمن و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا****صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاندقیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل****حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاندجمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر****مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاندبه کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل****چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاندغزل شمارهٔ 1290: دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند
دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند****کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماندسبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد****درکمند الفت یک ریشه چندین دانه مانددر تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد****چون کمان حلقه چشم ما به راه خانه ماندشور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت****عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماندمدتی مجنون ما بر وهم وظن خط میکشید****طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه مانددر خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند****شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماندساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت****زان همه خوابیکه من دیدم همین افسانه ماندشوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد****حلقهها بیرون در زین وضع گستاخانه مانددل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد****بر مزار شمع جای گل پر پروانه ماندآخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت****هرسر موییکه من تک میزدم در شانه ماندحال من بیدل نمیارزد به استقبال وهم****صورت امروز خود دیدم غم فردا نماندغزل شمارهٔ 1291: طالعم زلف یار را ماند
طالعم زلف یار را ماند****وضع من روزگار را مانددل هوس تشنه است ورنه سپهر****کاسهٔ زهر مار را ماندنفس من به این فسرده دلی****دود شمع مزار را ماندبسکه بیدوست داغ سوختنم****گلخنم لالهزار را ماندخار دشت طلب ز آبلهام****مژهٔ اشکبار را ماندنقش پایم به وادی طلبت****دیدهٔ انتظار را ماندعجزم از وضع خود سری واداشت****ناتوانی وقار را ماندیار در رنگ غیر جلوه گر است****هم چو نوری که نار را ماندجگر چاک صبح و دامن شب****شانه و زلف یار را ماندعزلت آیینهدار رسواییست****این نهان آشکار را ماندنیک در هیچ حال بد نشود****گل محال است خار را ماندبا دو عالم مقابلم کردند****حیرت آیینهدار را ماندمایهٔ بیغمی دلی دارم****که چو خون شد بهار را ماندهر چه از جنس نقش پا پیداست****بیدل خاکسار را ماندغزل شمارهٔ 1292: موجگل بیتو خار را ماند
موجگل بیتو خار را ماند****صبح شبهای تار را ماندبه فسون نشاط خون شدهام****نشئهٔ من خمار را ماندچشم آیینه از تماشایش****نسخهٔ نوبهار را ماندزندگانی وگیر و دار نفس****عرصهٔ کارزار را ماندگل شبنمفروش این گلشن****سینهٔ داغدار را ماندچند باشی ز حاصل دنیا****محو فخریکه عار را ماندشهرت اعتبار تشهیرست****معتبر خر سوار را مانددود آهم ز جوش داغ جگر****نگهت لالهزار را ماندمیکشندت ز خلق خوش باشد****جاه هم پای دار را ماندتا نظر باز کردهای هیچ است****عمر برق شرار را ماندمژه واکردنی نمیارزد****همه عالم غبار را ماندمحو یاریم و آرزو باقیست****وصل ما انتظار را ماندبیتو آغوش گریهآلودم****زخم خون درکنار را ماندسایه را نیست آفت سیلاب****خاکساری حصار را ماندنسخهٔ صد چمن زدیم بهم****نیست رنگیکه یار را ماندمژهٔ خونفشان بیدل ما****رگ ابر بهار را ماندغزل شمارهٔ 1293: دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند****با ما نشان برگ گلی زان بهار ماندخمیازه سنج تهمت عیش رمیدهایم****می آنقدر نبود که رنج خمار مانداز برگگل درین چمن وحشت آبیار****خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماندیاسم نداد رخصت اظهار نالهای****چندن شکست دل که نفس در غبار ماندآگاهیم سراغ تسلی نمیدهد****از جوهر آب آینهام موجدار ماندغفلت به نازبالش گل داد تکیهام****پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماندآنجا که من ز دست نفس عجز میکشم****دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماندباید به فرصت طربم خون گریستن****تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماندیعقوبوار چشم سفیدی شکوفهکرد****با من همین گل از چمن انتظار ماندبیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت****رنگم شکست و آینهای در کنار ماندغزل شمارهٔ 1294: رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند****خاکستری ز قافلهٔ اعتبار مانداز ما به خاک وادی الفت سواد عشق****هرجا شکست آبله دل یادگار مانددل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت****اینگوهر آبگشت و همان خاکسار ماندوضع حیاست دامن فانوس عافیت****از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماندمفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا****دستی نداشتم که بگویم ز کار ماندزنهار خو مکن بهگرانجانی آنقدر****شد سنگ نالهای که درین کوهسار ماندفرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز****آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماندهرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم****کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماندپیری سراغ وحشت عمر گذشته بود****مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماندنگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال****از جلوه تا نگاه یک آغوشوار ماندخودداریام به عقدهٔ محرومی آرمید****در بحر نیز گوهر من برکنار ماندمژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند****مشت غبار من به ره انتظار ماندبیدل ز شعلهای که نفس برق ناز داشت****داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماندغزل شمارهٔ 1295: از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند
از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند****گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماندپیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم****تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماندکاروان ما و من یکسر شرر دنباله است****امتیازی دامن وحشتگرفت و باز ماندشمع یکرنگی ز فانوس خموشی روشن است****نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماندامتیاز گوشهگیری دام راه کس مباد****صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماندحلقهٔ سرگشتگی دارد به گوش گردباد****نقشپاییهمگر از مجنون بهصحرا باز ماندکیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست****ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماندداغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن****جلوه خلوتپرور و نظاره بیرونتاز ماندتا به بیرنگیستسیر پرفشانیهای رنگ****یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماندصیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت****شعلهٔ این تیغ آخر در دهانگاز ماندیاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست****باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماندغزل شمارهٔ 1296: در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند****نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماندبسکه فطرتها بهگرد نارسایی بازماند****یک جهان انجام خجلتپرور آغاز ماندنغمهها بسیار بود اما ز جهل مستمع****هرقدر بیپرده شد در پردههای ساز ماندحسندر اظهار شوخی رنگتقصیری ند!شت****چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز مانداین زمان، حسرت تسلیخانهٔ جمعیت است****بیخیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماندنقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است****شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماندجوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوهاش****حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماندعمرها شد خاک بر سر میکند اجزای من****یارب اینگرد پریشان از چه دامن باز ماندشعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد****برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماندصافی دل شبههٔ هستی به عرض آوردن است****عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماندجاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت****عالمی انجامها طیکرد و در آغاز ماندیار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش****با من از هر جلوهای آیینهداری باز ماندخامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود****با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماندازگداز صد جگر اشکی به عرض آوردهام****بخیهای آخر ز چاک پردههای راز ماندبیدل از برگ و نوای ما سیهبختان مپرس****روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماندغزل شمارهٔ 1297: شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند
شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند****بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماندنیست جز مهر زبان موج تمکین گهر****دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماندچشم واکردیم دیگر یاد پیش و پس کراست****فکر انجام شرار و برق در آغاز ماندکی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند****این جرس از کاروان ما به یک آواز ماندوحشت صبح از نفس ایجاد شبنم میکند****در گره گم گشت تار ما ز بس بیساز ماندهیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت****آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماندشمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد****هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز مانددر خزان سیر بهارم زبن گلستان کم نشد****رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز مانداز فرامشخانهٔ عرض شرر جوشیدهام****گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماندصفحهٔ دل تیرهکردم بیدل ازمشق هوس****بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماندغزل شمارهٔ 1298: از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند
از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند****بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماندسوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد****شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ مانداز حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت****آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماندسنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد****قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ مانددر خرابات هوس تا دور جام ما رسید****بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماندعجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست****منزلیکوتا نباید سر به پای لنگ ماندمنت سیقل مکش دردسر اوهام چند****عکس معدوم است اگر آیینه ات در زنگ ماندآخر از سعی ضعیفی پیکر فرسودهام****همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماندنیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم****آرمیدن مفت آن سازیکه بیآهنگ ماندنام را نقش نگینها بال پرواز رساست****ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماندیکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو****منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماندغزل شمارهٔ 1299: رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند****گوش ما باز شد امروز که آواز نماندواپسی بین که به صد کوشش ازین قافلهها****بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماندترک جرأت کن اگر عافیتت میباید****آشیان در ته بال است چو پرواز نماندساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود****خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماندشرم مخموریام از جبههٔ مینای غرور****عرقی ریخت که می در قدح راز نماندبا همه نفی سخن شوخی معنی باقیست****بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماندغنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت****پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماندسایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد****هرچه ما آینهکردیم به پرداز نماندموج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ****سعی لغزید به دلگرد تک وتاز نماندبیدل این باغ همان جلوه بهار است اما****شوق ما زنگ زد آیینهٔگداز نماندغزل شمارهٔ 1300: گر آیینهات در مقابل نماند
گر آیینهات در مقابل نماند****خیال حق و فکر باطل نماندنه صبحیست اینجا نه بامیست پیدا****کجا عرش وکو فرش اگر دل نماندهمینپوست مغز است اگر واشکافی****خیال است لیلی چو محمل نماندنم خون عشاق اگر شستهگردد****حنا نیز در دست قاتل نماندز دانش به صد عقده افتاده کارت****جنونگرکنی هیچ مشکل نماندنخواهی به تاب نفس غره بودن****که این شمع آخر به محفل نماندنشان گیر ازگرد عنقا سراغم****به آن نقش پاییکه درگل نماندبرد شوق اگر لذت نارسیدن****اقامت در آغوش منزل نماندمجازآفرین است میل حقیقت****کرم گرکند ناز سایل نماندنفس عالمی دارد امّا چه حاصل****دو دم بیش پرواز بسمل نماندجهان جمله فرش خیال است امّا****ز صیقل گر آیینه غافل نمانددل جمع دارد چه دنیا چه عقبا****چوگوهر شدی بحر و ساحل نمانددر این بزم ز آثار اسرارسنجان****چه ماند اگر شعر بیدل نماندغزل شمارهٔ 1301: دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند****منزل غبار سیل شد و جاده هم نماندآرام خود نبود نصیب غبار ما****نومیدیای دگر که کنون تاب رم نماندافسون حرص هم اثرش طاقتآزماست****آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماندسعی امید بر چه علم دست و پا زند****کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماندفرسود از تپش مژه در چشم و محو شد****آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماندبرگ سپند سوخته دود شرار نیست****آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماندیاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت****دوزخ به از دمی که حضور ارم نماندپوچ است قامت خم و آرایش امل****پرچم کسی چه شانه زند چون علم نماندشرمی مگر بریم به دریوزهٔ عرق****دریا دگر چه موج طرازد که نم نماندیاران سراغ ما به غبار عدم کنید****رفتیم آنقدر که نشان قدم نمانداکنون نشان ناوک آهیم آه کو****پشتکمان شکست به حدیکه خم نماندبیدل حساب وهم رها کن چه زندگیست****بسیار رفت از عدد عمر و کم نماندغزل شمارهٔ 1302: کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند
کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند****آیینه خانهای هست گر انجمن نماندگر حسرت هوسکیش بازآید از فضولی****کلفت کراست هر چند گل در چمن نماندافسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست****دامن فشان بر این شمع تا سوختن نماندعرفان ز فهم دوریست ادراک بی حضوریست****جهدی که در خیالت این علم و فن نماندچون صبح از این بیابان چندان تلاش رم کن****کز دامن بلندت گرد شکن نماندیاد گذشتگان هم آینده است اینجا****در کارگاه تجدید چیزی کهن نماندبر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت****گلشن کجاست هرگه سرو و سمن نماندمجنون به هر در و دشت محو کنار لیلیست****عاشق به سعی غربت دور از وطن نماندگرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم****جایی روم که آنجا او هم ز من نمانداین مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست****گر زان دهن بگویم جای سخن نماندیاران به وسع امکان در ستر حال کوشید****تصویر انفعالیم گر پیرهن نماندبیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه****تاوان بتپرستی بر برهمن نماندغزل شمارهٔ 1303: دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند
دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند****از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماندچون شمع که خاکسترش آیینهٔ داغ است****من سوختم و چشم سیاهی به کمین مانددیگر چه نثار تو کند مشت غبارم****یک سجده جبین داشتم آنهم به زمینماندگر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست****خمیازه خشکیکه ز شاهان به نگین ماندگرد نفس تست پرافشان تو هم****زپن انجمن شوق نهآن رفت ونه این مانداز نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق****هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماندهرچند غبارم همه بر باد فنا رفت****امید به کوی تو همان خاکنشین ماندبیبرگیم ازکلفت اسباب برآورد****کوتاهی دامان من از غارت چین ماندخاکستر من نذر نسیم سرکویی ست****این گرد محال است تواند به زمین ماندتا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم****چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین مانددنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست****دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماندبیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم****سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماندغزل شمارهٔ 1304: بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند****یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماندزندگی رفت ولی پاس وفا را نازم****کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماندچون مه نو همه را پیشکماندار قضا****تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماندتا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست****چینی مجلس فغفورشکست و مو ماندهمه رفتند ازین باغ و طلب درکار است****آنچه از فاختهها ماند همین کوکو ماندبازمیداردت از هرزهدوی کسب کمال****نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماندگردن از جیب چه تصویر برآرم یارب****رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماندای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست****چون عرقریختی از چهره نخواهد رو ماندهمچو عکسی که برد سادگی از آینهها****هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماندفوت فرصت المی نیستکه زایلگردد****رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماندمنگمکرده بضاعت به چه نازم بیدل****دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماندغزل شمارهٔ 1305: بهار عمر به صبح دمیده میماند
بهار عمر به صبح دمیده میماند****نفس به وحشت صید رمیده میماندنسیم عیش اگر میوزد درین گلشن****به صیت شهپر مرغ پریده میماندبه هرچه دید گشودیم موج خونگل کرد****نگاه ما به رگ نیش دیده میماندبیاکه بیتو به چشم ترم هجوم نگاه****به موج صفحهٔ مسطر کشیده میماندز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم****نفس به سینه چو خط بر جریده میماندکجا رویم که دامان سعی بسمل ما****ز ضعف در ته خون چکیده میماندچه گل کنیم به دامن ز پای خوابآلود****بهار آبله هم نادمیده میماندبه نارسایی پرواز رفتهام از خوبش****پر شکسته به رنگ پریده میماندقدح به دست خمستان شوق کیست بهار****که گل به چهره ساغر کشیده میماندبه حسرت دم تیغت جراحت دل ما****به عاشقان گریبان دریده میماندبه طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت****سرشک ما به دل آرمیده میماندز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشیست****بهگوش ما سخنی ناشنیده میماندمرا به بزم ادبکلفتیکه هست این است****که شوق بسمل و دل ناتپیده میماندخوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل****که فطرتت به شراب رسیده میماندغزل شمارهٔ 1306: ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند
ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند****ز خامهها دو سه اشک چکیده میماندچمن به خاطر وحشت رسیده میماند****بساط غنچه به دامان چیده میماندثبات عیش که دارد که چون پر طاووس****جهان به شوخی رنگ پریده میماندشرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست****فلک به کاغذ آتش رسیده میماندکجا بریم غبار جنونکه صحرا هم****ز گردباد به دامان چیده میماندز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر****که شاخ گل به کمان کشیده میماندبغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد****گلی که میدمد از خود به دیده میماندقدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست****که شیشه هم بهگلوی بریده میماندغرور آینهٔ خجلت است پیران را****کمان ز سرکشی خود خمیده میماندهجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست****شکست رنگ به صبح دمیده میمانددر این چمن به چه وحشت شکستهای دامن****که میروی تو و رنگ پریده میماندبه نام محض قناعت کن از نشان عدم****دهان یار به حرف شنیده میماندز سینه گر نفسی بیتو میکشد بیدل****به دود از دل آتشکشیده میماندغزل شمارهٔ 1307: نه غنچه سر به گریبان کشیده میماند
نه غنچه سر به گریبان کشیده میماند****ز سایه سرو هم اینجا خمیده میماندزمین و زلزله گردون و صد جنون گردش****در این دو ورطه کسی آرمیده میماندز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ****پر شکسته و رنگ پریده میماندز یأس شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ****وگرنه صبح طرب نادمیده میماندخیال نشتر مژگان کیست در گلشن****که شاخگل به رک خونکشیده میماندبه دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر****به نارسایی تاک بریده میماندچو گل به ذوق هوس هرزهخند نتوان بود****شکفتگی به دهان دریده میماندخیال کینه به دل گر همه سر موییست****به صد قیامت خار خلیده میماندطراوت من و مایی که مایهاش نفس است****به خونی از رگ بسمل چکیده میماندگداخت حیرتم از نارسایی اشکی****که آب میشود و محو دیده میماندز بسکه رشتهٔ ساز نفس گسیخته است****نشاط دل به نوای رمیده میماندغنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم****قفس به صفحهٔ مسطر کشیده میماندبه هرچه وانگری سربه دامن خاک است****جهان به اشک ز مژگان چکیده میماندحیا نخواست خیالش به دل نقاب درد****که داغ حسرت بیدل به دیده میماندغزل شمارهٔ 1308: زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند
زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند****صد رنگ صریر قلمم ریشه دواندچون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم****خاکستر من شعله در اندیشه دوانداز عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد****سعی نفس است اینکه به هرپیشه دواندخار و خس اوهام گرفتهست جهان را****کو برق که یک ریشه درین بیشه دوانددر ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست****فرهاد همان بر سر خود تیشه دواندآنجا که خیالت چمنآرای حضور است****مژگان به صد انداز نگه ریشه دوانددر بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است****رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواندمحو است به خاموشی مستان نگاهت****شوری که نفس در نفس شیشه دواندبیدل گهر نظم کسی راست که امروز****در بحر غزل زورق اندیشه دواندغزل شمارهٔ 1309: گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند
گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند****توفان قیامت به فلک ریشه دواندشوق تو به سامان خراش دل عشاق****ناخن چه خیال است مگر تیشه دوانددور از مژه اشک است و همان بیسر و پایی****غربت همه کس را به چنین بیشه دواندشوریست در این بزم کز افسون شکستن****چندان که پری بال کشد شیشه دواندصد کوچه خیالست غبار نفس اینجا****تا سیر گریبان به چه اندیشه دواندمجنون تو راگر همه تنبند خموشیست****چون نی هوس ناله به صد بیشه دواندوقت استکه چون غنچه به افسون خموشی****در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواندسعی امل از قد دوتا چاره ندارد****بیدل به رهکوهکنی تیشه دواندغزل شمارهٔ 1310: پی تحقیق کسانی که گرو تاختهاند
پی تحقیق کسانی که گرو تاختهاند****همه چون صبح به خمیازه نفس باختهاندعاجزیکسبکمال استکه یکسر چو هلال****تیغبازان تعین سپر نداختهاندحسن خورشید ازل در نظراما چه علاج****سایهها آینه از زنگ نپرداختهاندعلمی کوکه هوس گردن ناز افرازد****بسملی چند به حیرت مژه افراختهاندراحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا****مفت جمعی که به بیساختگی ساختهاندکم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما****وصلجوبان فنا، همقفس فاختهانداز اسیران وفا جرات پرواز مخواه****پر ما جمله برون قفس انداختهاندآستینها همه دست است به قدرتگه لاف****خودسران تیغ نیامی به هوا آختهاندقدردانی چه خیال است در ابنای زمان****بیدل اینها همه از عالم نشناختهاندغزل شمارهٔ 1311: در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند
در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند****بینیازان سر و گردن به خم افراختهاندنه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال****عرصه خالی و ز حیرت سپر انداختهانددر مقامیکه دل و دیده و دیدار یکیست****همه داغند که آیینه نپرداختهاندچه بهار و چه خزان در چمنستان حضور****عرض هر رنگ که دادند همان باختهاندهمچو عنقاکه بجز نام ندارد اثری****همه آوازه ی پرواز ز پر ساختهاندبلبلانچمن قرب بهآهنگیقین****میسرایند و همان هم سبق فاختهانداز ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم****خود نمایان خیال آینه پرداخته اندگر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب****کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاندچاره ی خودسری خلق چه امکان دارد****ششجهت انجمن عیش به غم ساختهاندخودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست****بیدل اینها همه خویشند که نشناختهاندغزل شمارهٔ 1312: صفا فریب فقیهان نفس گداختهاند
صفا فریب فقیهان نفس گداختهاند****که هر طرف چو تیمم وضوی ساختهانددرین بساط بجز رنگ رفته چیزی نیست****کسی چسان برد آن بازییی که باختهاندز وضع بیبری سرو و بید عبرتگیر****که گردنند و عجب مختلف فراختهاندمآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست****درین چمن همه طاووسهای فاختهاندز عرض شوکت دونان مگو که موری چند****ز بال بر سر خود تیغ فتنه آختهاندمده ز سعی فضولی غبار امن به باد****به هیچ ساختگان قدر خود شناختهاندز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس****چو شمع جمله علمهای رنگ باختهاندبه گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست****نفس مسوز که بسیار پیش تاختهاندمباش غافل از انداز شعر بیدل ما****شنیدنیست نوایی که کم نواختهاندغزل شمارهٔ 1313: چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند
چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند****مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاندپروانه مشربان به یک انداز سوختن****از صد هزار زحمت پرواز رستهاندفرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن****گلها بس است دامن رنگی شکستهاندتمثال من در آینه پیدا نمیشود****در پرده خیال توام نقش بستهاندافسردگی به سوختگانت چه میکند****اینجا سپندها همه با ناله جستهاندعالم تمام خون شد و از چشم ما چکید****خوبان هنوز منکر دلهای خستهاندآن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز****آسودهتر ز آواز تارگسستهاندآزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی****چون دشت در غبار دو عالم نشستهاندسر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن****از شوق غنچگی همه محتاج دستهاندما راهمان به خاک ره عجز واگذار****واماندگان در آبله دامن شکستهاندبیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست****پرواز ناله را به قفس ره نبستهاندغزل شمارهٔ 1314: نقش دوِیی بر آینه من نبستهاند
نقش دوِیی بر آینه من نبستهاند****رنگ دل است اینکه به روبم شکستهاندآرام عاشقان رم پرواز دیگر است****چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاندغافل مشو زحال خموشان که از حیا****صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاندهوشیکه رنگ و بوی پرافشان این چمن****آواز دلخراش جگرهای خستهاندبیگانگی ز وضع نفس بال میزند****این رشته را ز نغمهٔ الفت گسستهاندابنای روزگار برای گلوی هم****خنجر شدن اگر نتوانند دستهاندجمعی که دم زعالم توحید میزنند****پیوستهاند با حق و از خود نرستهاندآفاق نیست مرکز آرام هیچکس****زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جستهاندغافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش****ما را به یاد طرف کلاهی شکستهاندبیدل نجسته است گهر از طلسم آب****نقدیست دل که در گره اشک بستهاندغزل شمارهٔ 1315: عمریست رخت حسرتم از سینه بستهاند
عمریست رخت حسرتم از سینه بستهاند****راه نفس به خلوت آیینه بستهاندوارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است****این شعله را به خرقهٔ پشمینه بستهاندوحدتسرای دل نشود جلوهگاه غیر****عکس است تهمتی که بر آیینه بستهانداز نقد دل تهیست بساط جهان که خلق****بر رشتهٔ نفس گره کینه بستهاندگو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان****دلها چو قفل بر در گنجینه بستهاندمضمونی از خیال تأمل رمیدهایم****تقویم حال ما همه پارینه بستهاندغافل نیام ز صورت واماندگان خاک****در پای من ز آبله آیینه بستهاندچون شمع کشته عجزپرستان خدمتت****دستیست نقش داغ که بر سینه بستهاندبیگانه است شعله ز پیوند عافیت****از سوختن به خرقهٔ ما پینه بستهاندبیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما****طفلان دلی به شنبه و آدینه بستهاندغزل شمارهٔ 1316: دونان که در تلاش گهر دست شستهاند
دونان که در تلاش گهر دست شستهاند****چون سگ به استخوان چقدر دست شستهاندبر خوان وهم منتظران بساط حرص****نی خشک دیدهاند و نه تر، دست شستهاندجمعی به ذلتیکه برند ازکباب دل****از خود چو شمع شام و سحر دست شستهاندزین مایده حضور حلاوت نصیب کیست****سیلیخوران به موج خطر دست شستهاندهستی نفسگداختهٔ نام جرات است****بیزهرهها همه ز جگر دست شستهانددر چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است****از بسکه رفتگان ز اثر دست شستهاندسیر چنارکنکه مقیمان این بهار****از حاصل ثمر چقدر دست شستهانددربا تلاطم آیسنه صحرا غبارخیز****از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاندرفع کدورت دو جهان سودن کفیست****آزادان به آبگهر دست شستهاندهر سبزه ترزبان خروش اناالحناست****خوبان درین حدیقه مگر دست شستهاندتا لبگشودهاند به حرف تبسمت****شیرینلبان ز شیر و شکر دست شستهاندبیدل کراست آگهی از خود که چون حباب****در تشت واژگونه ز سر دست شستهاندغزل شمارهٔ 1317: جمعیکه پر به فکر هنر درشکستهاند
جمعیکه پر به فکر هنر درشکستهاند****آیینهها به زبنت جوهر شکستهاندجراتستای همت ارباب فقر باش****کز گرد آرزو صف محشر شکسته اندبا شوکت جنون هوس تخت جم کراست****دیوانگان در آبله افسر شکستهاندبیماری مواد طمع را علاج نیست****صفرای حرص در جگر زر شکستهانددر محفلی که سازش آفت سلامت است****آسایش از دلیکه مکرر شکستهاندکم فرصتیکفیل شکست خمارنیست****تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اندتغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتیست****دامان گل به رنگ برابر شکستهانداز گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز****ماییم و پهلویی که به بستر شکستهانداندیشهٔ غبار دل ما که میکند****خربان هزار آینه دز بر شکستهاندمحملکشان برق نفس را سراغ نیست****گرد سحر به عالم دیگر شکستهاندگردون غبار دیده ی همت نمیشود****عشاق دامن مژه برتر شکستهاندپرواز کس به دامن نازت نمیرسد****گلهای این چمن چقدر پر شکستهاندبیلدل همین نه ما و تو نومید مطلبیم****زین بحر قطرهها همهگوهر شکستهاندغزل شمارهٔ 1318: این حرصها که دامن صد فن شکستهاند
این حرصها که دامن صد فن شکستهاند****عرض کلاه داده و گردن شکستهانددارد شراب غفلت ابنای روزگار****بد مستیی که ساغر مردن شکستهاندبیتابی از غبار نفس کم نمیشود****مبنای دل به روی تپیدن شکستهانددر زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت****این دانهها ز دوری خرمن شکستهاندیارب شکست من به چه افسون شود درست****دارم دلی که پیشتر از من شکستهانددر عالمی که سنگ شررخیز وحشت است****گرد مرا چو آب در آهن شکستهاندهرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود****یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاندصد برق درکمین نفس موج میزند****مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاندپرواز من چو موج گهر در دل است و بس****بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاندهر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان****جوش بهارم آینهٔ من شکستهاندامروز نفی هم گل اقبال دوستیست****یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاندما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم****در پای رشتهها سر سوزن شکستهاندسنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد****ما را همان به درد شکستن شکستهاندیک گل در این بهار اقامت سراغ نیست****بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاندغزل شمارهٔ 1319: شمعها زبنانجمن بیصرفهتازان رفتهاند
شمعها زبنانجمن بیصرفهتازان رفتهاند****هر طرف سر بر هوا سویگریبان رفتهاندآشنایی با قماش بوی پیراهنکراست****کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اندحسن یکتایی تو از وحشینگاهان دم مزن****از سواد غیرت لیلی غزالان رفتهاندخاک صحرای محبت نرگسستان نقش پاست****مفت چشم ماکزین ده خوشنگاهان رفتهاندپان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست****رفتهها یکسر ازین وادی پشیمان رفتهاندصبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم****خوابناکان در خم دیوار مژگان رفتهاندابله شاید به داد هرزه جولانی رسد****تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته اندکیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف****چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاندبزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت****شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفتهاندکس ازین حرمانسرا با ساز جمعیت نرفت****چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاندحرص راگفتم به پری قطع کن تارامید****گفت دندانها پی آوردن نان رفتهاندخامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق****رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفتهاندغزل شمارهٔ 1320: آن سبکروحان که تن در خاکساری دادهاند
آن سبکروحان که تن در خاکساری دادهاند****در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتادهاندبرخط عجز نفس عمریست جولان میکنی****رهروان یک سر تپش آواره ی این جادهاندرنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر****خاکساران زیر طوق و سرکشان آزادهانددرخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست****بحر با تمکین بود تا موجها استادهاندممسکان را در مدارا نرم رو فهمیدهای****لیک در سختی چو پستان زن نازادهاندنقش مردی آب شد از ننگ این زنطینتان****کز نتایج ریش میزایند از بس مادهانددر دبستان جهان از بسکه درس غفلت است****خلق چون لوحمزار از نقش عبرت سادهاندبی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان****همچو حیرت بر در آیینه ها افتادهاندخاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست****غافلان محو بز افکندن سجاده اندعشق در هرپرد آهنگی دگر میپرورد****جام و مینا جمله گویا و خموش بادهاندهمچو بیدل ذره تا خورشید این حیرتسرا****چشم شوقی درسراغ جلوهای سر دادهاندغزل شمارهٔ 1321: ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زادهاند
ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زادهاند****جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اندخلق آنسوی فلک پر میزند اما هنوز****چون نفس از خلوت دل پا برون ننهادهاندیکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن****این منازل یکسر از آشفتگیها جادهاندچون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم****در ته باریکه بر دل نیست دوشی دادهاندجلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم کرد****حسن پرکار است و این آیینهها پر ساده اندشمعسان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن****هم به پایت تا ز پا ننشستهای استاده انداین طربهایی که احرام امیدش بستهای****چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آمادهاندمطلب عشاق نافهمیده روشن میشود****در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اندراز مستان کیست تا پوشد که این حقمشربال****خون منصوری دو بال جوش چندین باده اندپرسش احوال ما وصف خرام ناز تست****عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتادهاندبیسیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط****یک قلم معنیطرازان تیرهبختی زادهاندغزل شمارهٔ 1322: هرجا صلای محرمی راز دادهاند
هرجا صلای محرمی راز دادهاند****آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاندسرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست****بر شمع ما همین لب غماز دادهاندزان یک نوای کن که جنون کرده در ازل****چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاندمژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم****در دست ما کلید در باز دادهاندمرغان این چمن همه چون شبنم سحر****گر بیضه دادهاند به پرواز دادهانداز نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس****تا واشمردهاند همان باز دادهاندسازیست زندگیکه خموشی نوای اوست****پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاندبر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار****انجام کارها به یک آغاز دادهاندخواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس****آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاندای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت****رنگ بهار خرمن گل باز دادهاندبیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست****اوهام داد آینهٔ ناز دادهاندغزل شمارهٔ 1323: از شکست رنگم آب روی شاهی دادهاند
از شکست رنگم آب روی شاهی دادهاند****همچو موجم سر به سیر کجکلاهی دادهاندچشم باید واکنی ساغر بهدست غیر نیست****نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی دادهاندفتنهٔ این خاکدانی اندکی آشفته باش****درخور شورت قیامث دستگاهی دادهاندقطرهها تا بحر سامان جوش اسرار غناست****هرچه را شایستهای خواهی نخواهی دادهاندبر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست****خامهها را یکقلم سر در سیاهی دادهانداز بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت****اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی دادهاندناز بینایی درین محفل تغافل مشربیست****کم نگاهان را برات خوش نگاهی دادهاندمحو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست****از نگاه رفته مژگانها گواهی دادهاندتا فنا چون شمع خواهم سر بهجیب از خویش رفت****آنقدر پایی که باید گشت راهی دادهاندتا نفس باقیست بیدل پرفشان وهم باش****کوشش بیحاصلت چندان که خواهی دادهاندغزل شمارهٔ 1324: روزگاری شد که از اهل وفا دل بردهاند
روزگاری شد که از اهل وفا دل بردهاند****رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اندماضی از مستقبل این انجمن پر میزند****آنچه پیش چشم میآرند از دل بردهاندرنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد****شمعگلکردند یاران یا ز محفل بردهاندبر در ارباب دنیا حلقه میگرید چو چشم****از تغافل بس که آبروی سایل بردهاندبا دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم****صورت آیینهٔ ما از مقابل بردهاندشمعسان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ****رنگ هم از روی ما بسیارکاهل بردهانداز سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه****هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل بردهاندگرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار****نامهها هرسو به بال سعی بسمل بردهاندسیر مینا بایدت کردن پری بیپرده نیست****هرکجا بردند لیلی را به محمل بردهانددر سراغ عافیت بیهوده میسوزی نفس****زین بیابان رفتگان با خویش منزل بردهانداز فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس****خلق خرمن می کند اوهام حاصل بردهانداین نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت****دود پیش آمد به هرجا نام بیدل بردهاندغزل شمارهٔ 1325: غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کردهاند
غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کردهاند****از نفس بر خانهٔ آیینه در واکردهانداز سر بیمغز این سوادپرستان امل****بیضهها پنهان به زیر بال عنقا کردهاندآنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار****محرومان بیرون این بازار سودا کردهانددرخور ترک علایق منصب آزادگیست****هر چه بیرون رفتهاند از خاک صحرا کردهانددعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است****این هوسناکان به کشتی سیر دریا کردهاندکارگاه بینیازی بستهٔ اسباب نیست****شیشهسازان از نفس ایجاد مینا کردهاندهیچکس اینجا نمیباشد سراغ هیچکس****خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کردهاندبرنمیآید هوس با شوکت اقبال درد****شد علمها سرنگون تا ناله برپا کردهاندبیتأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج****معنی اظهار مطلب سکته انشا کردهاندهرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس****خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کردهاندبیتمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار****نازها دارند گویا در دلی جا کردهاندکس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس****داغ این ظلمی که ما را از تو تنها کردهاندجیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید****تا تو زین کسوت برون آیی جنونها کردهانداندگی بیدل بههوش آ، وهم و ظن درکار نیست****هرچه میبینی نیاز عبرت ما کردهاندغزل شمارهٔ 1326: اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کردند
اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کردند****دل نداری ورنه دل از درد پیدا کردهاندهچکس از اختراع این بساط آگاه نیست****رنگ میبازیم و یاران نرد پیدا کرده اندگم شدست آتار همتها بهگرد جستوجو****تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کردهاندمنکر بیدست و پایی های معذوران مباش****عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کردهاندبردهاند از موج گوهر پیچوتاب اشتراک****مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کردهاندماجرای خامشان نشنیده میباید شنید****بیزبانی را نفسپرورد پیدا کردهاندچون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت****خانه را ایجا بیابانگرد پیدا کردهاندیاد ما کن گر به سیر نرگسستانت سریست****رنگ بیماران جشمت زرد پیداکردهاندمیدهندم دل به هر آیین که میآیند پیش****نازنینان طرفه رهآورد پیدا کردهاندزان بهارم مژدهٔ بوی خرامی میرسد****رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کردهاندغزل شمارهٔ 1327: آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکردهاند
آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکردهاند****ازگشاد دست و دل چشمی دگر واکردهاندسیر این گلزار غیر از ماتم نظاره چیست****دیدهها یکسر ز مژگان موی سر واکردهاندصد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد****یک رگخوابت به چندین نیشتر واکرده اندوضع مخمور ادب خفّتکش خمیازه نیست****یاد آغوشی که در موج گهر واکردهاندبیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ****چونحباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اندساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش****این کمرها جمله دامن بر کمر وا کردهاندنالهٔ ما زین چمن تمهید پرواز است و بس****بلبلان منقار پیش از بال و پر واکردهاندعرض جوهر بر صفای آینه در بستن است****غافل آن قومی که دکان هنر واکردهاندپرتو شمع حقیقت خارج فانوس نیست****شوخچشمان روزنسنگ از شرر واکرده اندموی پیری عبرت روز سیاه کس مباد****آه از آن شمعی که چشمش بر سحر وا کرده اندتا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد****از تلاش پیریام یک حلقهٔ در واکرده اندناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است****عقده در بیناخنیها بیشتر واکردهاندغزل شمارهٔ 1328: فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند
فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند****سکته مقداری در این مصرع توقف کردهانداز مآل زندگی جمعی که دارند آگهی****کارهای عالم از دست تأسف کردهاندهستی و امید جمعیت جنون وهم کیست****عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهانددر مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد****غافلان نام فضولی را تصوف کردهاندگشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر****موسفیدی را به روی زندگی تف کردهانددر حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است****اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاندحسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست****اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاندبیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است****بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاندغزل شمارهٔ 1329: تا ز گرد انتظارت مستفیدم کردهاند
تا ز گرد انتظارت مستفیدم کردهاند****روسفید الفت از چشم سفیدم کردهاندنوبهار گردش رنگ تماشا نیستم****از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کردهاندنغمهام اما مقیم ساز موهوم نفس****در خیالآباد پنهانی پدیدم کردهاندتا نفس باقیست از گرد من و ما چاره نیست****هرزهتاز عرصهٔگفت و شنیدمکردهانددیده ی قربانیام برگ نشاطم حیرت است****از کفن خلعتطرازیهای عیدم کردهاندآرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد****طفل اشکی چند در پیری مریدم کردهاندیأس کو تا همتم سامان آزادی کند****عالمی را دام تسخیر امیدم کردهاندچون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم****فتح باب بیدری وقف کلیدم کردهاندحسرت من میتپد همدوش نبض کاینات****در دل هر ذره صد بسمل شهیدمکردهاندبیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت****سرو ینگلزار بودم شاخ بیدمکردهاندغزل شمارهٔ 1330: آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کردهاند
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کردهاند****پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاندعالم غفلت نگردد پرده تسخیر من****عبرتم در دیده بینا شکارم کردهاندگرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگیست****نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارمکرده اندزین سرشکی چند کز یادت به مژگان بستهام****دستگاه صد چراغان انتظارم کردهاندروزگارسوختنها خوش که در دشت جنون****هر کجا برقیست نذر مشت خارم کردهاندتا نسیمی میوزد عریانیامگلکرده است****آتشم خاکستری را پردهدارم کردهاندبر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد****تردماغیهای مجنون اعتبارم کردهاندسخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن****عالمی را در سراغ خود دچارم کردهاندپرفشانیهای چندین نالهام اما چه سود****از دل افسرده جزو کوهسارم کردهاندمحملم در قطرگی آرایش صد موج داشت****تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کردهاندنیست بیدل وضع من افسانهساز دردسر****همچو خاموشی شرات بیخمارم کردهاندغزل شمارهٔ 1331: با خزان آرزو حشر بهارم کرده اند
با خزان آرزو حشر بهارم کرده اند****از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاندتا نگاهیگلکند میبایدم از همگداخت****چون حیا در مزرع حسن آبیارم کردهاندبحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من****موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اندمن نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم****چون سراب از دور چیزی اعتبارم کردهاندجلوهها بیرنگی و آیینهها بیامتیاز****حیرتی دارم چرا آیینهدارم کردهانددستگاه زخم محرومیست سر تا پای من****بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کردهاندبود موقوف فنا از اصل کارآگاهیام****سرمهها در چشم دارم تا غبارم کردهاندمیروم از خود نمیدانمکجا خواهم رسید****محمل دردم به دوش ناله بارم کردهاندپیش ازین نتوان به برق منت هستیگداخت****یک نگاه واپسین نذر شرارم کردهاندمن شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی****تا دهم عرض پرافشانی شکارم کردهاندبا کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار****آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اندبوی وصل کیست بیدل گلشنآرای امید****پای تا سر یاس بودم انتظارم کردهاندغزل شمارهٔ 1332: وعده افسونان طلسم انتظارم کردهاند
وعده افسونان طلسم انتظارم کردهاند****پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاندتا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی****خاک بر جا ماندهای بودم غبارمکردهاندبرنمیآیم زآغوش شکست رنگ خوبش****همچو شمع از پرتو خود در حصارم کردهاندبعد مردن هم ز خاک منگرانجانی نرفت****از دل سنگین همان لوح مزارم کردهاندیک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستیام****زخمی خمیازه مانند خمارم کردهاندنخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست****صافی آیینهای را آبیارم کردهاندمیتوان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من****چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کردهاندحامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس****همچو شمع از سوختنگل درکنارمکردهاندبیبهاری نیست سیر تیرهروزی های من****انتخاب از داغ چندین لالهزارم کردهاندهستیام حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح****تهمتآلود نفس بهر چه کارم کردهاندتا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد****بیخبر کایینه دارم پردهدارم کردهاندبیهوایی نیست بیدل شبنم واماندهام****ازگداز صد پری یک شیشهوارمکردهاندغزل شمارهٔ 1333: گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کردهاند
گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کردهاند****سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاندرنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام****اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاندصافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت****کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاندنیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است****چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاندپیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم****این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاندسجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم****هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاندچشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من****سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهانداز هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام****اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاندبیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست****نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاندغزل شمارهٔ 1334: همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کردهاند
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کردهاند****مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاندزیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست****سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کردهاندغیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا****بر بساط دهر مفلس میهمانم کردهاندنیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست****در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاندخجلت بیدستگاهی ناگزیر کس مباد****بینصیب از التفات دوستانم کردهاندکیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد****دستگاه انفعال هر دکانم کردهاندجز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر****چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاندهمچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من****درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاندبا همه بیدستوپاییها غم دل میخورم****بیکسم چندان که بر خود مهربانم کردهاندسر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر****بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاندشکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد****قابل چیزی که من بودم همانم کردهاندبیدل از آوارهگردیهای ایجادم مپرس****چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاندغزل شمارهٔ 1335: موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کردهاند
موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کردهاند****پای درد دامن سری از جیب بیرون کردهاندکهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنیست****بیخودان در لغزش پا سیر گردون کردهانداعتباری نیست کز ذلتکشان خاک نیست****عالمی را پایمال فطرت دون کردهاندنشئهٔ ناقدردانی بسکه زور آورده است****اکثری از ترک می بیعت به افیون کردهاندخلق را خواب پریشان تاکجا راحت دهد****سایه بر فرق جهان از موی مجنون کردهاندپر به صهبا خو مکنکاین عاریت پیمانهها****رنگی از سیلیست هرگه چهرهگلگونکردهاندبگذریداز شغل بام و درکه جمعی بیخبر****زین تکلف دشت را از خانه بیرون کردهاندگل به دست و پاکه بست امشب که چون برگ حنا****بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خونکردهاندموج گوهر بیتامل قابل تمییز نیست****مصرع ما را به چندین سکته موزونکردهاندزین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم****کاستنهای مرا هم بر من افزون کردهاندبیدل این دریای عبرت را پل دیگرکجاست****زورقی چند از قد خم گشته واژون کردهاندغزل شمارهٔ 1336: یاران تمیز هستی بدخو نکردهاند
یاران تمیز هستی بدخو نکردهاند****از شمع چیدهاند گل و بو نکردهاندآیین حسن جوهر سعی بصیرت است****کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکردهاندوارستگان ز شرم نی بوریای فقر****نقش قبول زینت پهلو نکردهاندخودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است****ما را نشان تیر ترازو نکردهاندآیینه چند تهمت خودبینیات کشد****ارباب شرم جز به عرق رو نکردهاندتوفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه****یک سجده نذر خدمت زانو نکردهاندخاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک****جز پیش پا نگاه به هر سو نکردهاندچین جبین به وصف تبسم بدل کنند****شکر لبان اهانت لیمو نکردهاندهرجا شکست دل ادبآموز منصفی است****تصویر چینی از قلم مو نکردهاندگرد عبارتیم به معنی که میرسد****ما را هنوز در طلبش او نکردهاندبیدل به خود جنون کن و صد پیرهن ببال****بیچاک جامهٔ هوس اتو نکردهاندغزل شمارهٔ 1337: بر من فسون عجز در ایجاد خواندهاند
بر من فسون عجز در ایجاد خواندهاند****چونگل به دامن آتش رنگم نشاندهاندخواهد عبیر پیرهن عافیت شدن****خاکبببتری کز اخگر طبعم دماندهاندکس آگه از طبیعت عصیانپرست نیست****بر روی خلق دامن تر کم تکاندهانددود دماغ نشو و نمای طبایع است****چون شمع ریشه ای همه در سر دواندهانداز هر نفسکه ما و منی بال میزند****دستیست کز امید سلامت فشاندهاندباید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت****بر ما همین پیام تسلی رساندهاندممنون دستگیری طاقت که میشود****ما را ز آستان ضعیفی نراندهاندبانگ جرس شنو ز پیکاروان مدو****هرجا رسیده اند رفیقان نمانده اندبیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل****آیینه را به مجلسکوران نخواندهاندغزل شمارهٔ 1338: اهل معنی گر به گفتوگو نفس فرسودهاند
اهل معنی گر به گفتوگو نفس فرسودهاند****هم به قدر جنبش لب دستبر هم سودهاندآبرو میخواهی از اظهار حاجت شرم دار****این ترنم را ز قانون حیا نسرودهاندبگذر از دعویکه در خلوتگه عشق غیور****محرمان خانه بیرون در نگشودهاندنقش ما آزادگان بیشبههٔ تحقیق نیست****خامهٔ تصویر ما کمتر به رنگ آلودهاندقدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق****چون نفس یکسر هلاک کوشش بیهودهاندبیخبر مگذر ز ماکاین سبزههای پیسپر****یکقلم در سایهٔ مژگان ناز آسودهاندهیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست****خانهٔ خورشید ما را پر بهگل اندوده اندراه دیگر وانشد برکوشش پرواز ما****بیپر و بالان همین چاک قفس پیمودهاندمشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن****جز ادب کاری که باب ماست کم فرموده اندزیر سنگ است از من و ما دامن آزادیام****آه ازبن رنگی که بر بوی گلم افزودهاندبیدل اینعیش و غم و عجزو غرور و مهر وکین****در ازل زینسان که موجودند با هم بودهاندغزل شمارهٔ 1339: آنها که رنگ خودسری شمع دیدهاند
آنها که رنگ خودسری شمع دیدهاند****انگشت زینهار ز گردن کشیدهاندداغ تحیرمکه نفس مایههای وهم****زپن چار سو امید اقامت خریدهاندجمعی کزین بساط به وحشت نساختند****چون اشک شمع لغزش رنگ پریدهاندخلقی به اشتهار جنونهای ساخته****دامن به چین نداده گریبان دریدهاندگوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ****بسیار گفتگوی سخن کم شنیدهاندتحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است****افسون احولیست که آیینه دیدهاندمردان ز استقامت و همت به رنگ شمع****از جا نمیروند اگر سر بریدهاندبر دوش بید مصلحتی داشت بیبری****کز بار سایه نیز ضعیفان خمیدهاندرنج بقا مکش که نفسهای پر فشان****درگلشن خیال نسیمی وزیدهاندغم شد طرب ز فرصت هستی که چون حباب****بر طاق عمر شیشه نگونسار چیدهاندرنگ بهارشرم ز شوخی منزه است****بیدل مصوران عرق می کشیدهاندغزل شمارهٔ 1340: امروز ناقصان به کمالی رسیده اند
امروز ناقصان به کمالی رسیده اند****کز خودسری به حرف سلف خطکشیدهاندنکارکاملان همه را نقل مجلس است****تاکسگمان بردکه به معنی رسیدهانداین امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ****در عرصهٔ شکست نبوت دویدهانداز صنعت محاوره لولیان فارس****هندوستانیان تمغل خزیدهاندسحر است روستایی و، انگار شهریان****جولاه چند، رشته به گردون تنیدهانداز حرفشان تری نتراود چه ممکن است****دونفطرتان سفال نو آبدیدهاندبیحاصلی ز صحبتشان خاک میخورد****چون بید اگر بهم ز تواضع خمیدهاندهرجا رسیدهاند به ترکیب اتفاق****چون زخمهای کهنه نداوت چکیدهاندهرگاه وارسی به عروج دماغشان****در زبر پا چو آبله بر خویش چیدهاندپیران اینگروه به حکم وداع شرم****بیشبنم عرق همه صبح دمیدهاندپاس ادب مجو ز جوانان که یکقلم****از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اندگویا عففتراش و خموشان تپش تلاش****خرد و بزرگ یک سگ عقرب گزیدهاندانصاف آب میخورد از چشمهسار فهم****خرکرهها کرند و سخن کم شنیدهانددر خبث معنییکه تنزه دلیل اوست****لب بازکردهاند به حدی که ریدهاندبیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست****شرمیکه لولیان همه تنبک خریدهاندغزل شمارهٔ 1341: لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند
لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند****زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اندزین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد****رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیدهاندبرغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب****آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیدهاندسرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت****ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیدهاندبه که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز****موجها بیتاب بودند این دم آرامیدهاندخواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب****در ترازوی نفس جز باد کم سنجیدهاندمنکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش****دستها اینجا دو برگ گل به هم ساییدهاندنیست تدبیر وداع درد سر کار کمی****بیتمیزان عقلکامل را جنون نامیدهاندکل شوی تا دورگردون محرم عدلت کند****جزوها یکسر خط پرگار را کج دیدهانداز ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال****خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیدهاندحیرتی را مغتنمگیریدو عشرتها کنید****محرمان از صد بهار رنگ یک گل چیدهاندپیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است****کاین به خاکافتادگان پای کسی بوسیدهاندبیادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری****شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیدهاندغزل شمارهٔ 1342: حاضران از دور چون محشر خروشم دیدهاند
حاضران از دور چون محشر خروشم دیدهاند****دیدهها باز ست لیک از رگوشم دیدهاندبا خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را****میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیدهاندسابه زنگکلفت آیینهٔ خورشید نیست****نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اندصورت پا در رکابی همچو شمع استادهام****رفته خواهد بود سر همگر به دوشم دیدهانددر خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست****کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیدهاندتهمتآلود نفس چندین گریبان میدرد****چون سحر عریانم اما خرقهپوشم دیدهاندکنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنیست****مصلحتها در چراغان خموشم دیدهاندفرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست****خنده بر لب در دکان گلفروشم دیده اندحال میپندارم و ماضی است استقبال من****در نظر میآیم امروزی که دوشم دیدهاندشبنمآراییست بیدل شوخی آثار صبح****هرکجا گل کرده باشم شرمکوشم دیدهاندغزل شمارهٔ 1343: محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیدهاند
محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیدهاند****بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیدهاندوحشت آهنگان چو شمع از عبرت کمفرصتی****آستین تا چیده گردد چین دامندیدهانداز خیال عافیت بگذر که در زیر فلک****گر همهکوه است سنگش در فلاخن دیدهاندبار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن****غافلان قیراط را قنطار صد من دیدهاندفرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد****شمعها تاریکی این بزم روشن دیدهاندزین نگینهایی که نقشش داد شهرت میدهد****عبرتآگاهان دل از اسبابکندن دیدهاندگر تو نگشایی ز خواب ناز مژگان چاره چیست****از همین چشمی که داری نور ایمن دیدهاندعشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر****غیرت مردان چه سازد صورت زن دیدهاندسر به پستی دزد و ایمن زی که مغروران چوکوه****تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیدهاندجز همیننانریزهٔخشکیکهبیآلایش است****لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیدهانداز شرار کاغذم داغی است کاین وارستهها****بر رخ هستی عجب دنداننما خن دیدهاندبیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست****ذرهها خورشید را در چشم روزن دیدهاندغزل شمارهٔ 1344: در عشق آنکه قابل دردش ندیدهاند
در عشق آنکه قابل دردش ندیدهاند****حیزیست کز قلمرو مردش ندیده اندگل ها که بر نسیم بهار است نازشان****از باد مهرگان دم سردش ندیدهاندخلقی خیال باز فریبند زیر چرخ****خال زیاد تختهٔ نردش ندیدهاندواماندهاند خلق به پیچ و خم حسد****کیفیت حقیقت فردش ندیدهاندبر سایه بستهاند حریفان غبار عجز****جولان کوه و دشت نوردش ندیدهاندسامان نوبهار گلستان ما و من****رنگ پریدهایست که گردش ندیدهانداز گاو آسمان چه تمتع برد کسی****شیر سفید و روغن زردش ندیدهاندای بیخبر، ز شکوه یگردون به شرمکوش****آخر ترا حریف نبردش ندیدهاندبیدل درین بساط تماشاییان وهم****از دل چه دیدهاند که دردش ندیدهاندغزل شمارهٔ 1345: در غبار هستی اسرار فنا پوشیدهاند
در غبار هستی اسرار فنا پوشیدهاند****جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیدهاندای نسیم صبح از دمسردی خود شرم دار****میرسی بیباک وگلها یک قبا پوشیدهاندغنچهها راتا سحرگه برق خرمن میشود****در ته دامن چراغی کز هوا پوشیدهاندبر نفسگرد عرق تا چند پوشاند حباب****اینقدر دوشی که دارم بیردا پوشیدهاندگرهمه عنقا شوم شهرتگریبان میدرد****عالم عریانی است اینجا کرا پوشیدهاندرازداری های عشق آسان نمیباید شمرد****کوهها در سرمهگم شد تا صدا پوشیدهاندنیستم آگاه دامان که رنگین میکنم****خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اندبا دوعالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم****فهم باید کرد ما را در کجا پوشیدهاندهیچ چشمی بینقاب از جلوهاش آگاه نیست****داغم از دستی که در رنگ حنا پوشیدهاندای هما پرواز شوخی محو زیر بال گیر****اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیدهانداز قناعت نگذری کانجا ز شرم عرض جاه****دستها در مهر تنگ گنجها پوشیدهانددر سواد فقرگم شو زنده جاوید باش****در همین خاک سیاه آب بقا پوشیدهانددوستان عیب و هنر ازیکدگر پنهانکنند****دیدهها باز است اما بر حیا پوشیدهاندبیدل ازیارانکسی بر حال ما رحمی نکرد****چشم این نامحرمانکور است یا پوشیدهاندغزل شمارهٔ 1346: یاران فسانههای تو و من شنیدهاند
یاران فسانههای تو و من شنیدهاند****دیدن ندیده و نشنیدن شنیدهاندنامحرمان انجمنستان حسن و عشق****آواز بلبل آنسوی گلشن شنیدهاندغافل ز ماجرای دل و وحشت نفس****بسمل به پیش چشم و تپیدن شنیدهاندخلقی نگشته محرم ناموس آبرو****نام چراغ در ته دامن شنیدهاندگرفیض اشک حاصل موی سفید نیست****از شیر صبح بوی چه روغن شنیدهاندجز شبههٔ حضور به دوران چه میرسد****زان بت که نام او ز برهمن شنیدهاندعشاق سرنوشت کلیم و نوای طور****از خامشان قصهٔ ایمن شنیدهاندرمز تجرد به فلک رفتن مسیح****مستان ز بیزبانی سوزن شنیدهاندلبخشک میدوند حریفان ز ساز جسم****هرچند شش جهت همه تنتن شنیدهاندهرجا نوای عین و سوا میخورد به گوش****از پردهٔ تو یا ز لب من شنیدهاندصور است شور دهر و کسی را تمیز نیست****یکسر کران ترانهٔ الکن شنیدهاندافسانه نیست آینهدار مآل شمع****آثار تیرگی همه روشن شنیدهاندجمعی نبرده راه به حرمانسرای عمر****آتش گرفته دامن خرمن شنیدهاندبیدل شهید طبع ادب را زبان کجاست****حرف سر بریده ز گردن شنیدهاندغزل شمارهٔ 1347: این ستمکیشان که وهم زندگی را هالهاند
این ستمکیشان که وهم زندگی را هالهاند****در تلاش خودکشیها شعلهٔ جوالهاندعمرها شد حرف دردی آشنای گوش نیست****کوهکن تا بینفس شد کوهها بینالهاندخلقی از خود رفت واکنونذکر ایشان میرود****کاروان خواب را افسانهها دنبالهانددعوی مردان این عصر انفعالی بیش نیست****شیر میغرند و چون وامیرسی بزغالهاندسرد شد دل از دم این پهلوانان غرور****رستمند اما بغلپروردههای خالهانددل سیاهی یکقلم آیینهدار صحبت است****گر همه اهل خراسانند از بنگالهاندجمله با روی ملایم قطرهاند اما چه سود****چون به مینای دل افتادند یکسر ژالهاندهمچو دندان بهر ایذا وصل و هجرشان یکیست****گر همه یک ساله میآیند وگر صدسالهاندبا عروج جاه این افسردگان بیمدار****بر لب هر بام چون خشثکهن تبخالهاندچشم اگر دارد تمیز حسن و قبح اعتبار****زنگیان جامه گلگون نوبهار لالهاندبیدل از خرد وبزرگ آن به که برداری نظر****دور گاوان رفت و اکنون حاضران گوسالهاندغزل شمارهٔ 1348: بیقراران تو کز شوق فنا دیوانهاند
بیقراران تو کز شوق فنا دیوانهاند****هرکجا یابند بوی سوختن پرونهاندکو دلیکزشوخی حسنتگریبان چاک نیست****یکسر این آیینهها در جلوهگاهت شانهاندغافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش****گبردشآرایان رنگ عافیت پیمانهانداز محبت پرن حال خاکساران وف****کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانهاندمو بهموی دلبران تکلیف زنار است و بس****این قیامت جلوهها سر تا قدم بتخانهاندعالم کثرت طلسم اعتبار وحدت است****خوشهها آیینهدار شوخی یک دانهاندگر خطایی سر زد از ما جای عذر بیخودیست****ناتوانان نگاهت لغزش مستانهاندهوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی****بیگریبانان این غفلتسرا دیوانهاندزاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار****چون عصا این خشکمغزان باب آتشخانهانداین املفرسودگان مغرور آرامند لیک****زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانهاندجز شکستن نیست سامان بنای اعتبار****رنگهای این چمن صهبای یک پیمانهانددوستان کامروز بهر آشنا جان میدهند****گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانهاندنقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد****هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانهاندصرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر****یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانهاندغزل شمارهٔ 1349: معنیسبقانگر همه صد بحر کتابند
معنیسبقانگر همه صد بحر کتابند****چون موج گهر پیش لبت سکته جوابندرحم است به حال تب وتاب نفسی چند****کاین خشکلبان ماهی دریای سرابندبیش وکم خلق آیت بیمغزی وهمست****صفر آینهداران عدم در چه حسابندجز هستی مطلق ز مقیّد نتوان یافت****اشیا همه یک سایهٔ خورشید نقابندعبرتنظران در چمن هستی موهوم****چون شبنم صبح از نفس سوخته آبندمستی به خروشی است در این بزم که از شرم****مستان همه گر آب شوند اشک کبابندپیری تو کجایی که دهی داد هوسها****این منتظران قد خم پا به رکابندچون کاغذ آتش زده این شوخنگاهان****تسلیم غنودنکدهٔ یک مژه خوابندفرصتشمرانیم چه رایی و چه مریی****موج وکف پوچ آینه در دست حبابندزبرفلک از منعم ودروبش مپرسید****گر خانه همین است همه خانه خرابندبیدل مشکن ربط تأمل که خموشان****چون کوزهٔ سربسته پر از بادهٔ نابندغزل شمارهٔ 1350: چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند
چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند****ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بندموج آب گوهر از ننگ تپیدن فارغ است****لاف عزلت میزنی بال و پر پرواز بندغنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است****ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بندخارج آهنگ بساط کفر و ایمانت که کرد****بیتکلف خویش را چون نغمه برهرسازبندخردهگیران تیغبرکف پیش و پس استادهاند****یکنفس چونشمع خامششو زبانگاز بندبرطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است****عقدهای از دل اگر واکرده باشی باز بندنام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا****همچو عنقا آشیان در عالم آواز بندبینیازی از خم و پیچ تعلق رستن است****از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بندموج از بیطاقتیها کرد ایجاد حباب****بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بندوصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا****قربشه خواهی ز عالمچشم چون شهباز بندغزل شمارهٔ 1351: محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند
محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند****یک نفس از خامشی هم رشتهای بر ساز بندخود گدازی کعبهٔ مقصود دارد در بغل****کم ز آتش نیستی احرام این انداز بندعاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق****آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بندنیست غیر از خاکساری پردهدار راز عشق****گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بندبا خراش قلب ممنون صفا نتوان شدن****خون شو ای آیینه راه منتپرداز بندموج میباشدکلید قفل وسواس حباب****عقدهٔ دل وانمیگردد به تار ساز بندننگ آزادیست بر وهم نفس دل بستنت****اینگره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بندزان لب خاموش شور دلگریبان میدرد****حیف باشد غنچهها را بر قبای ناز بندناله میگویند پروازش به جایی میرسد****ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بنددستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گیر****هرچه میبندی به خود چون رنگ بر پرواز بندبیدل اینجا یأس مطلب فتح باب مدعاست****از شکست دلگشادی بر طلسم راز بندغزل شمارهٔ 1352: ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند
ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند****یکتاست رشتهات به هر آواز پا مبندتمثال غیر و آینهات این چه تهمت است****رنگ شکسته بر چمن کبریا مبندای بینیاز کارگه اتفاق صنع****بار خیال بر دل بیمدعا مبندپرکوته است سعی امل با رساییات****ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبندبیگانگی ز وضع جهان موج میزند****آیینه جز مقابل آن آشنا مبندبست و گشاد حکم قضا را چه چاره است****نتوان خیال بستکه مگشای یا مبنددارد دل شکسته در این دیر بیثبات****مضمون عبرتی که برای خدا مبندسامان شبنم چمنت آرمیدگیست****این محمل وفاق به دوش هوا مبندناموس آبروی تنزه نگاه دار****رنگ عرق تریست به سازحیا مبندزاندست بینگارکه در آستین توست****زنهار شرم دار خیال حنا مبنداین عقده امید که دل نقش بستهاست****بیدل به رشته ای که توان کرد وامبندغزل شمارهٔ 1353: ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند
ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند****آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبندشوق آزادی تعلق اختراع وهم تست****از خیال پوچ چون قمری بهگردن غل مبندمجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است****غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبندبزمخاموشیست از پاسنفس غافل مباش****بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبنددورگردونت صلاها سزندکای بیخبر****تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبندسرگذشتعبرتمجنونهنوز افسانهنیست****محشر آسودهست بر زنجیر ما غلغل مبندزندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس****پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبنداز شکست موج آزاد است استغنای بحر****تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبندنیست بیآرایش عشاق استعداد شوق****موی سرکافیست بر دستار مجنون گل مبندتا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو****اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبندپیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار****شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبندغزل شمارهٔ 1354: مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند
مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند****بهر این یک قطره خون صد رنگ توفان ریختندزین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار****رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختندخاربستی کرد پیدا کوچهباغ انتظار****بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختندتهمت دامان قاتل میکشد هرگل ز من****چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختنداز سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق****روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختندنیستی عشاق را رفع کدورت بود و بس****از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختندبیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب کرم****کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختندسجدهگاه همت اهل فنا را بندهام****کابروی هرچه هست این خاکساران ریختندشبنم ما را درین گلشن تماشا مفت نیست****صد نگه شد آب تا یک چشم حیران پختنداز گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان****شد ستم برناله کاتش در نیستان ریختنددست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت****خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختندقابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی****کز عرق آنجا جبین بینیازان ربختندنقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم****هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختندتا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن****چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختندغزل شمارهٔ 1355: تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند
تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند****گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختندواپسی زین کاروان چندین ندامت بار داشت****هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختندگنج گوهر شد دل قومی که از شرم طلب****آبرو در دامن خود همچو دریا ریختندماتم مطلب غبارانگیز چندینجستجوست****آرزو تا خانه ویران گشت دنیا ریختندصورت واماندگان آیینهای دیگرنداشت****عجز ما بیپرده شد نقش کف پا ریختندقاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت****خون ما چون گل همان در دامن ما ریختندعیش این محفل نمیارزد به اندوه شکست****بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختندانفعال آرمیدن بسکه آبم میکند****سیل جوشید از کف خاکم به هرجا ریختندحیرت آیینهام با امتیازم کار نیست****صورت بنیادم از چشم تماشا ریختنداین گلستان قابل نظاره ی الفت نبود****آبروی شبنم ما سخت بیجا ریختندبیدل از دام شکستِ دل گذشتن، مشکل است****ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختندغزل شمارهٔ 1356: کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند
کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند****فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختندبوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض****شد پری بی بال و پر چندان که مینا ریختندسینهچاکان را دماغ سختجانیها نبود****از شکست رنگ همچون گل سراپا ریختندترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی****رفت گرد ما ز خود جایی که صحرا ریختنددر غبار عشق دارد حسن دام سرکشی****طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختندهیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست****بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختندبیدماغی محفل آرای جنون شوق بود****سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختندرنگ تحقیقی نبستم زان حنای نقش پا****این قدر دانم که خونم را همین جا ریختندریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست****کشت بسمل تا شود سیراب ، خون ها ریختندعاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت****ساحل گم گشتهٔ ما را به دریا ریختندتا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن****کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختنداشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد****ریشهای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختندغزل شمارهٔ 1357: آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند
آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند****گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختندشاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب****آرزوها شش جهت یکچشم حیران ریختندتا دم کیفیت مجنون او آمد به یاد****سینهچاکان ازل صبح از گریبان ریختندآسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد****از کواکب در کنارش نرگسستان ریختندحیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک****تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختنداز هوای سایهٔ دست کرم دربار او****ابرها در جلوه آوردند و باران ریختندطرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس****وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختنداز حضور معنیاش بیپرده شد اسرار ذات****وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختندنام او بردند اسمای قدم آمد به عرض****از لب او دم زدند آیات قرآن ریختنداز جمالش صورت علم ازل بستند نقش****وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختندغیر ذاتش نیست بیدل در خیالآباد صنع****هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختندغزل شمارهٔ 1358: رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند
رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند****مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختندکس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد****کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختندبینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت****خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختندآبرو چندان درین ایام شد داغِتری****کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختندخرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار****اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختندشغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت****دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختندتا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم****زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختندتا شکست اعتبار خود سران روشن شود****گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختندتا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات****خاک ما بر باد میدادند گردون ریختندبا چکیدن خون منصور مرا رنگی نبود****جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختندعشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست****راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختندگوهری در قلزم اسرار میبستند نقش****نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختندغزل شمارهٔ 1359: سبکروانکه به وحشت میان جان بستند
سبکروانکه به وحشت میان جان بستند****چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستندنرستهاند شرر وحشیان این کهسار****که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستندنیاز طره اوکن اگر دلی داری****که ماهیان سعادت اسیر این شستندز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا****چو جام می همه جا بیدلان تهیدستندبه سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید****نگه دلیل بلندیست هرقدر پستنددرآن بساطکه منظور حسن یکتاییست****ترحم است بر آیینهای که نشکستندحذر ز الفت دلها درین جنون محفل****که شیشههای شکستن بهانه بد مستندنمیتوان بهکمانخانهٔ فلک آسود****کجا گذشته چه آینده تیر یک شستندز ساز خلق بجز هیچ هیچ نتوان یافت****خیال نیستیی هستکاینقدر هستندچو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل****که سوختند و به رمز فنا نپیوستندغزل شمارهٔ 1360: گذشتگانکه ز تشویش ما و من رستند
گذشتگانکه ز تشویش ما و من رستند****مقیم عالم نازند هر کجا هستندچو اشک شمع شرر مشربان آزادی****ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستندهمین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس****کدام رشتهکزین پیچ و تاب نگسستندعنانکشان هوس صنعت نظر دارند****خدنگ صید جهانند تا ز خود جستندبه عاشقان همهگر منصبگهر بخشی****همان به عرض چکیدن چو اشک تردستندنکردهاند زیان محرمان سودایت****اگر ز خویشگسستند باکه پیوستندچه جلوهای که چو شبنم هواییان گلت****شدند آب و غبار نگاه نشکستندز ساز عافیت خاک میرسد آواز****که ساکنان ادبگاه نیستی هستندکدام موج ندامت خروش طاقت نیست****شکستگان همه آواز سودن دستنددر این زمانه سخن محو یأس شد بیدل****دمید عقدهٔ دل معنییکه میبستندغزل شمارهٔ 1361: مصوران به هزار انفعال پیوستند
مصوران به هزار انفعال پیوستند****که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستندز جهل نسبت قد تو میکنند به سرو****فضول چند که پامال فطرت پستندبه رنگ عقد گهر وا نمیتوان کردن****دلیکه در خم زلف تواش گره بستندز آفتاب گذشته است مد ابروبت****کمانکشان زه ناز پر زبردستنددماغسوختگان بیش از این وفا نکند****سپندها به صد آهنگ یک صدا جستندز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر****به دور ما قدح آفتاب بشکستنددر این محیط ادب کن ز خودنماییها****حباب و موج همان نیستند اگر هستندادب ز مردمک دیده میتوان آموخت****که ساکنند اگر هوشیار اگر مستندز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است****که شعلهها همه خود را به داغ دل بستندبه ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل****که نالهوار چو برخاستند، ننشستندغزل شمارهٔ 1362: بینیازان برقربز بحر و بر برخاستند
بینیازان برقربز بحر و بر برخاستند****درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستندبسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود****دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستندپهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن****یکعصا چونشمعاز شب تا سحر برخاستنددعوی آزادگی کم نیست گر زین دشت و در****گردبادی چند دامن برکمر برخاستندسرنگونی کاش میبردند از شرم شکست****این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستنداز مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت****یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستندگریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد****شمعها پر بیدماغ چشم تر برخاستنداز تلاش آسودگان دل جمع کردند از جهات****همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستندترک تعظیم رعونت کن که عالی همتال****تا قدم برگردن افشردند سر برخاستندآبیار نخلهای این گلستان شرم بود****تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستندکس درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد****آه از آن یاران که از ما پیشتر برخاستندقید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان****درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستندغزل شمارهٔ 1363: زد نفس فال تنآسانی دلی آراستند
زد نفس فال تنآسانی دلی آراستند****بیدماغیکرد کوشش منزلی آراستندسرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع****از نم اشک چکیدن مایلی آراستندنارسایی داشت سعی کاروان مدعا****آخر از پرواز رنگم محملی آراستندخواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد****عافیت جستم دماغ بسملی آراستندصد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانهای****محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستندآبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق****تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستنددر فضای بینیازی عالمی پرواز داشت****از هجوم مطلب آخر حایلی آراستندازتسلسل جوش این مشت خون آگه نیام****اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستندبحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان****بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستندبیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان****هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستندغزل شمارهٔ 1364: محفل هستی به تحریک دلی آراستند
محفل هستی به تحریک دلی آراستند****دانهای در شوخی آمد حاصلی آراستندذره تا خورشید بالافشانانداز فناست****عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستندعقدهٔ کار دو عالم دستگاه هوش بود****بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستنددل غبار آورد و چشمی گشت با نم آشنا****غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستندکعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست****هرکجاگمگشت ره سرمنزلی آراستندقلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود****گرد حیرت جلوهگرشد ساحلی آراستندساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی****مشق حق کردند و فرد باطلی آراستندبینیازبها به توفان عرق داد احتیاج****کز نم خجلت جبین سایلی آراستندچون جرس از بسکه پیشآهنگ ساز وحشتیم****گرد ما برخاست هرجا محملی آراستنددست هر امید محکم داشت دامان دلی****یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستندغزل شمارهٔ 1365: آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند****جاده پیچید به خود صورت منزل بستندحیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست****یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستندپیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید****چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستندنخل اسباب به رعنایی سرو است امروز****بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستندمنعمان از اثر یک گره پبشانی****راه صد رنگ طلب برلب سایل بستندناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد****که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستندپرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست****گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستندهر کجا میروم آشوب تپشهای دل است****ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستندنقص سرمایهٔ هستیست عدم نسبتیام****کشتیام داشت شکستی که به ساحل بستندنذر بینایی دل هر مژه اشکی دارد****بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستنددوشکز جیب عدم تهمت هستیگلکرد****صبح وارست نفس برمن بیدل بستندغزل شمارهٔ 1366: غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
غافلی چند که نقش حق وباطل بستند****هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستندسعی غواص در این بحر جنونپیمایی ست****آرمیدنگهری بود به ساحل بستندچون سحر مرهم کافور شهیدان ادب****لب زخمیست که از شکوهٔ قاتل بستندپی مقصد به چه امیدکسی بردارد****نامهای بود تپش بر پر بسمل بستندشعله تا بال کشد دود برون تاخته است****بار ما پیشتر از بستن محمل بستندجوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است****آنچه از دانهگشودند به حاصل بستندره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش****این دو آیینه به هم سخت مقابل بستندعمر چون شمع به واماندگیام طیگردید****نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستندبیتکلٌف نه حبابیست در این بحر نه موج****نقش بیحاصلی ماستکه زایل بستندجرأت از محو بتان راست نیاید بیدل****حیرت آینه دستیست که بر دل بستندغزل شمارهٔ 1367: هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند****ناموس پر افشانی پروانه نهفتندآشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی****در پیچش موی سر دیوانه نهفتندهمواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد****چون اره دم تیغ به دندانه نهفتنداز سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید****تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتندشد هستی بی پرده حجاب عدم ما****در گنج عیان صورت ویرانه نهفتنددر چاک گریبان نفس معنی رازیست****باریکی آن مو به همین شانه نهفتندنا محرم دل ماند جهانی چه توان کرد****هر چند که بود آینه در خانه نهفتندبی سیر خط جام محال است توان یافت****آن جاده که در لغزش مستانه نهفتنددر پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید****کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتندکار همه با مبتذل یکدگر افتاد****فریاد که آن معنی بیگانه نهفتندحسرت به دل از مطلب نایاب جنون کرد****خمیازه عنان گشت چو پیمانه نهفتندبیدل به تقاضای تعین چه توانکرد****پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتندغزل شمارهٔ 1368: دنیا وتلاش هوس بیخبری چند
دنیا وتلاش هوس بیخبری چند****پیچید هوای کف خاکی به سری چندهنگامهٔ اسباب ز بس تفرقهساز است****غربال کنی بحر که یابی گهری چندبیرنج تک و دو نتوان آبله بستن****سر چیست به غیر ازگره دردسری چندمحملکش این قافله نیرنگ حواس است****در خانه روانیم بهم همسفری چنداز عالم تحقیق مگویید و مپرسید****تنک است ره خانه ز بیرون دری چندصورتگر آیینهٔ نازند درین بزم****چون دستهٔ نرگس به چمن بیبصری چندبا لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد****بگذار همان سنگ تراشد جگری چندتنها دل آزردهٔ ما شکوهنوا نیست****هربیضهکه بشکست برون ریخت پری چنددر وادی ناکامی ما آبلهپایان****هرنقش قدم ساخته با چشم تری چندکو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد****مغرور نواسنجی خویشندکری چندخواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت****فریاد ز فریاد خروس سحری چنداز صومعه بازآکه ز عمامه و دستار****سرمیکشد آنجا الم پشت خری چندبا خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید****ای بیخرد افسانهٔ خود با دگری چندبپدل تهگردون به غبار تک و پو رفت****چون دانه به غربال سر دربهدری چندغزل شمارهٔ 1369: خلقیست پراکندهٔ سعی هوسی چند
خلقیست پراکندهٔ سعی هوسی چند****پرواز جنون کرده به بال مگسی چندکر و فر ابنای زمان هیچ ندارد****جزآنکهگسستهست فسار و مرسی چندچون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است****دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چندکوک است به افسردگی اقبال خسیسان****در آتش یاقوت فتادهست خسی چندبا زمره اجلاف نسازد چه کند کس****این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چندبرده است ز اقبال دو عالم گرو ناز****پایی که درازست ز بیدسترسی چنددرگرد مزارات سراغیست بفهمید****پیگم شدن قافلهٔ بیجرسی چندترک ادب این بس که اسیران محبت****منقارگشودند ز چاک قفسی چندنی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات****گرم است همین صحبت ما با نفسی چندبیدل به عرق شستهام از شرم فضولی****مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چندغزل شمارهٔ 1370: گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند****عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخندگل رستن و بهار دمیدن چه لازم است****در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخندافسردی ای شرر به فشار شکفتگی****آخرتو راکهگفت در این تنگنا بخندمستغنی از گل است مزار شهید عشق****ای غنچه لب توبر سرخاکم بیا بخندفرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست****ایگل بهار رفت برای خدا بخندمنعم غبار چهرهٔ محتاج شستنیاست****بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخندچندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت****یکگل تونیز از لب بام هوا بخنددرپرده خون حسرت بیدست وپا مریز****گاهی چو اشک گریهٔ دنداننما بخندصدگل بهارمنتظر یک جنون توست****آتش به صفحهات زن و سرتا به پا بخندبا صبح گفتم از چه بهار است خندهات****گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخندبر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست****پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخندبیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است****ای غافل از نفس عرقی از حیا بخندغزل شمارهٔ 1371: ای بینصیب عشق به کار هوس بخند
ای بینصیب عشق به کار هوس بخند****بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخنددل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم****برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخنداوقات زندگی ز فسردن به باد رفت****برگریهات اگر نبود دسترس بخندزین جمع مال مسخرگی موج می زند****خلقیست درکمند فسار و مرس بخندشور ترانهسنجی عنقاییات رساست****چندی به قاهقاه طنین مگس بخنداز شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش****سامان این بهار همین است و بس بخندزینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت****لب گندمین کن و به تلاش عدس بخنددر آتش است شمع و همان خنده میکند****ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخندتاکیکند فسون نفس داغ فرصتت****ای آتش فسرده به سامان خس بخندخاموش رفتهاند رفیقانت از نظر****اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخندبر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست****گو این غبار رفته بهگردون نفس بخندبیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط****چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخندغزل شمارهٔ 1372: حسرت زلف توام بود شکستم دادند
حسرت زلف توام بود شکستم دادند****وصل میخواستم آیینه به دستم دادندبیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ****نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادنددل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز****حیرتی بود که در روز الستم دادندصد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر****گه به جولان تویی رنگ شکستم دادندفال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شدهام****آنقدر جهد که یک آبله بستم دادندبهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من****سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادندچه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز****جرس آهنگ دل نالهپرستم دادندنه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است****دستگاه عجب از همت پستم دادندناوک همتم از جوشن اسبابگذشت****به تغافل چقدر صافی شستم دادندبیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس****اینقدر دامن آلوده که هستم دادندغزل شمارهٔ 1373: یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند****در نان و نمکها قسمی بود که خوردنددر چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد****کردند جبین بینم و چشمی نفشردندآه از شرری چند کز افسون تعلق****دندان به دل سنگ فشردند و نمردندامواج به صد تک زدن حسرت گوهر****آخر کف پا آبله کردند و فسردندهر چینی از این بزم شکست دگر آورد****موی سر فغفور چه مقدار ستردندچون شمع در این صومعه از شرم فضولی****تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردنددر خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان****لغزش قدمی بود که چون اشک سپردندغزل شمارهٔ 1374: تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند
تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند****گام اول چو سرشک آبله پایم کردندچه توانکرد زمینگیری تسلیم رساست****خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردندننگ عریانیام از اطلس افلاک نرفت****بیتکلف چقدر تنگ قبایم کردندعمرها شد غم خود میخورم و میبالم****پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردندسختجانی به تلاش غم جاهم فرسود****استخوان داشتم افسون همایم کردندچون یقین منحرف افتاد دلایل بالید****راستی رفت که ممنون عصایم کردندتا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم****قابل زله چو کشکول گدایم کردندسیر دریاست در این دشت تماشای سراب****تا شوم محرم خود دورنمایم کردندزندگی عاشق مرگ است چه باید کردن****تشنهٔ خون خود از آب بقایمکردندزحمت هستیام از قامت پیری دریاب****چقدر بارکشیدم که درتایم کردندمیکند گریه عرق گر مژه بر میدارم****ناکجا منفعل از دست دعایمکردندالم عین وسوا میکشم و حیرانم****یارب از خود به چه تقصیر جدایمکردندنقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل****آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردندغزل شمارهٔ 1375: حاصل عافیت آنها که به دامنکردند
حاصل عافیت آنها که به دامنکردند****چو خموشی نفس سوخته خرمن کردنددل ز هستی چه خیال است مکدر نشود****از نفسخانهٔ این آینه روشن کردندشعلهٔ دردم و تنن لالهستان میجوشم****هرکجا داغ تو بود آینهٔ منکردندآه ازین جلوهفروشان مروّت دشمن****کز تغافل چقدر آینه آهنکردندجلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست****صیقل آینه موقوف شکستن کردنددر مقامی که تمنا به خیالت میسوخت****شرری جست ز دل وادی ایمن کردندچون نفس جرات جولان چقدر بیدردیست****پای ما راکه ز دل آبله دامنکردندنوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت****خون ما زنخت به این رنگکهگلشنکردندنرگسستان جهان وعدهگه دیداریست****کز تحیر همه جا آینه خرمن کردندای خوش آن موجکه در طبعگهر خاک شود****عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردندزخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست****کشتهٔ رشکم ازآن تیغکه سوزنکردندیک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل****عقدهای داشت دل سوخته شیون کردندغزل شمارهٔ 1376: خوشخرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
خوشخرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند****گردش رنگ مرا جنبش دامان کردنددام من در گره حلقهٔ افلاک نبود****چون نگاهم قفس از دیده حیران کردندبه سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن****داشتم مشت غباری که پریشان کردندبه چه امید درین دشت توان آسودن****وحشتی بود که تسلیم غزالان کردندزین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ****چینی از خود شکنی زینت دامان کردندبی قراران ادبپرور صحرای جنون****سیلها درگره آبله پنهانکردندسعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد****بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردندنقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است****شد هوا آینه تا ناله نمایان کردندبحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت****از پریشاننظری اینهمه توفان کردندجنس بازار وفا رنگ نمیگرداند****دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردندتا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس****سرنوشت من بیدل خط نسیان کردندغزل شمارهٔ 1377: ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند
ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند****ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردندبیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت****که دل و دیده یک آیینه چراغان کردندحسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ****بوی گل آینهای بود که پنهان کردنددل هر ذره چمنزار پر طاووس است****گرد ما را به هوای که پریشان کردندسرو برگ طلبی کو که نفسِ سوختگان****نیم لغزش به هزار آبله سامانکردندسعی جوهر همه صرف عرضآراییهاست****سوخت نظاره به این رنگکه مژگانکردندوضع تسلیم جنون عافیتآباد دل است****این گهر را صدف از چاک گریبان کردندعشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست****آب شد آتش گبری که مسلمان کردندبیدماغی چهگریبانکه ندادهست به چاک****تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکانکردندبیدل ازکلفت افسردهدلیها چو سپند****مشکلی داشتم از سوختن آسانکردندغزل شمارهٔ 1378: ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند
ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند****دمی کهچشم گشودند سر فروکردندهوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر****کمندها همه بر عزم چین غلو کردندخرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت****که چشم شخص به تمثال روبروکردندبه وهم باده حریفان آگهی پیما****دلگداخته در ساغر و سبوکردندقیامت است که در بحر بیکنار عدم****ز خود تهیشدگان کشتی آرزو کردندکسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد****جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردندعلاج چاکگریبان به جهد پیش نرفت****سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردندبه حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم****شکست چینی ما صرف کلک مو کردندسواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود****به جای چشم همه سرمه درگلو کردنددماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز****به خاک از آبله آبی زدند و بوکردندز دورباش ادب غیرتی معاینه شد****که محرمان همه خود را خیال او کردندتلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود****مآلکار چوبیدل به هیچ خوکردندغزل شمارهٔ 1379: رازداران کز ادب راه لب گویا زدند
رازداران کز ادب راه لب گویا زدند****مهر بر بال پری از پنبهٔ مینا زدندزین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت****هرکجا رنگی عیان شد برپر عنقا زدندپیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز****ساغر هوش ازگداز شیشه در خارا زدندطبع بیحس قابل تاثیر آگاهی نبود****بر گمان خفته یاران مرده ای را پا زدندمنفعل شد فطرت از ابرام بیتاثیر خلق****شعله درپستی حزید از بسکه دامنها زدندترک مردمگیر و راحتکنکه عزلتپیشگان****چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدندشاخ و برک هرزهکردی تیشهاکا درکار داشت****قامت خمگشتهٔ ما را به پای ما زدندعمرها شدتکلفت ما و من از دل رفتهایم****بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدنددامن مشرب فضایی داشت بیگرد امل****محرمان از طولِ این اوهام بر پهنا زدندوحشت از دنیا دماغ بینیازان برنداشت****چین دامن بر خم ابروی استغنا زدندبیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی****آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدندغزل شمارهٔ 1380: روزگاری که به عشق از هوسم افکندند
روزگاری که به عشق از هوسم افکندند****بال و پر کنده برون قفسم افکندندما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد****مور بودم به غرور مگسم افکندندتا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر****در تب و تاب شمار نفسم افکندندخون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر****صد ره از پوست برون چو عدسم افکندندنقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت****در ره هر که خط ملتمسم افکندندناز دارم به غباری که ز بیداد فلک****سرمه شد تا به ره دادرسم افکندندچه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است****در پی قافلهٔ بیجرسم افکندندشکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست****از ادب پیش گذشتم که پسم افکندندسخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل****چه نمودند که در دیده خسم افکندندغزل شمارهٔ 1381: روزی که هوسها در اقبال گشودند
روزی که هوسها در اقبال گشودند****آخر همه رفتند به جایی که نبودندزین باغ گذشتند حریفان به ندامت****هر رنگ که گردید کفی بود که سودندافسوس که این قافلهها بعد فنا هم****یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودنداسما همه در پرده ناموسی انسان****خود را به زبانی که نشد فهم ستودنداعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا****ما چشم گشودیم کزین صفر فزودنداز حاصل هستی به فناییم تسلی****در مزرعهٔ ما همه ناکشته درودندتاراجگران هستی موهوم ز فرصت****توفیق یقینی که نداریم ربودندزین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ****گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودندچون شمع به صیقل مزن آیینهٔ داغم****با هر نگهم انجمنی بود زدودندخامشنفسان معنی اسرار حقیقت****گفتند در آن پرده که خود هم نشنودندعبرت نگهان را به تماشاگه هستی****بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودندغزل شمارهٔ 1382: برای خاطرم غم آفریدند
برای خاطرم غم آفریدند****طفیل چشم من یم آفریدندچو صبح آنجا که من پرواز دارم****قفس با بال توأم آفریدندعرقگل کردهام از شرم هستی****مرا از چشم شبنم آفریدندگهر موج آورد آیینه جوهر****دل بیآرزو کم آفریدندجهان خونریز بنیاد است هشدار****سر سال از محرم آفریدندوداع غنچه را گل نام کردند****طرب را ماتم غم آفریدندعلاجی نیست داغ بندگی را****اگر بیشم وگرکم آفریدندکف خاکی که بر بادش توان داد****به خونگلکرده آدم آفریدندطلسم زندگی الفت بنا نیست****نفس را یک قلم رم آفریدنداگر عالم برای خویش پیداست****برای من مرا هم آفریدندچه سان تابم سر از فرمان تسلیم****که چون ابرویم از خم آفریدنددلم بیدل ندارد چاره از داغ****نگین را بهر خاتم آفریدندغزل شمارهٔ 1383: بهشوخی زد طربغم آفریدند
بهشوخی زد طربغم آفریدند****مکرر شد عسان سم آفریدندنثار نازی از اندیشه گل کرد****دو عالم جان به یک دم آفریدندبه زخم اضطراب بسمل ما****ز خون رفته مرهم آفریدندشکست عافیت آهنگ گردید****به هرجا ساز آدم آفریدندجهان جوش بهار بینیازیست****به یک صورت دو گل کم آفریدندبه هرجا وحشت ما عرضه دادند****شرار و برق بیرم آفریدندگل این بوستان آفت بهار است****شکست و رنگ توأم آفریدندبه تسکین دل مجروح بسمل****پر افشانده مرهم آفریدندبه پیری گریه کن کایینه ی صبح****برای عرض شبنم آفریدندکریمان خون شوید از خجلت جود****که شهرت خاص حاتم آفریدندچون ماه نو خم وضع سجودم****ز پیشانی مقدم آفریدندنه مخموری نه مستی چیست بیدل****دماغت از چه عالم آفریدندغزل شمارهٔ 1384: ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند****چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارندز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا****به یاد آن مژه در سایههای دیوارنددرین بساط که داند چه جلوه پرده درد****هنوز آینهداران به رفع زنگارندمرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان****همه علمکش انگشتهای زنهارندز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا****اگر سرندکه یکسر به زبر دستارندهوس ز زحمت کس دست برنمیدارد****جهانیان همه یک آرزوی بیمارنددرین محیط به آیین موجهای گهر****طبایعی که بهم ساختند هموارندنبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان****که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارندبه خاک قافلهها سینهمال میگذرند****چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارندز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس****خیال میدروند و فسانه میکارندخموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف****به هر طرف نگری پرگشای منقارندز خودسران تعین عیان نشد بیدل****جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارندغزل شمارهٔ 1385: محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند
محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند****تپش آمادهتر از خون رگ منصورندنامجویان هوس را ز شکست اقبال****کاسهها آمده بر سنگ و همان فغفورندجرسی نیست در این قافلهٔ بیسروپا****ناله این است که از منزل معنی دورندنارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند****تا به عنقا همه پرواز پر عصفورندچشم عبرت به ره هرزهدوی بسیارست****لیک این آبلهها زبر قدم مستورندصوف و اطلس همه را پردهدر رسواییست****تا کفن پیرهن خلق نگردد عورندمیروند از قد خم مایل مطلوب عدم****بوسه خواه لب افسوس کمین گورندمحرم نشئه به خمیازه نمیدوزد چشم****حلقههای در امید همه مخمورندتا کجا واسطه را حایل تحقیق کنید****مژهها پیش نظر دود چراغ طورندمعنی از حوصلهٔ فهم بلند افتادهست****خرمن ماه همان دانه کشانش مورندخلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال****ورنه این نامهسیاهان به حقیقت نورندبیدل از شبپره کیفیت خورشید مپرس****حق نهان نیست ولی خیرهنگاهان کورندغزل شمارهٔ 1386: مصور نگهت ساغر چه رنگ زند
مصور نگهت ساغر چه رنگ زند****مگر جنون کند و خامه در فرنگ زندچنینکه نرگست از ناز سرگران شده است****ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زندبه گلشنی که چمن در رکاب بخرامی****حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زندز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد****به دامن تو همان دامن تو چنگ زنددل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست****کسی چه قفل بر این خانههای تنگ زندگشودن مژه مفت نفسشماری ماست****شرر دگر چهقدر تکیه بر درنگ زندجهان ادبگه دلهاست بینفس میباش****مباد آینهای زین میانه زنگ زنددل شکسته جنون بهانهجو دارد****که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زندنمودهاند ز دست نوازش فلکم****دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زندز خویش غیر تراشیدهای کجاست جنون****که خندهای به شعور جهان بنگ زندبه ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش****هجوم آبله کمتر به پای لنگ زندز بیدلی قدح انفعال سودایم****به شیشهایکه ندارمکسی چه سنگ زندغزل شمارهٔ 1387: عاقبت شرم امل بر غفلت ما میزند
عاقبت شرم امل بر غفلت ما میزند****ربشهپردازی به خواب دانهها پا میزندشش جهت کیفیت اسرار دلگلکرده است****رنگ می جام دگر بیرون مینا میزندخانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس****خودسری بر آتشت دامان صحرا میزندتا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان****عمرها شد خجلت گوهر به دریا میزنداز دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست****آبله در زیر پا جام ثریا میزندهمنوای عبرتی درکار دارد درد دل****ناله درکهسار بر هر سنگ خود را میزندبیگداز از طبع ما رفعکدورت مشکل است****در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزنداحتیاجی نیستگر شرم طلب افتد به دست****بیحیاییها در چندین تقاضا میزندجستوجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش****هرچه رفتار است بر نقش کف پا میزندصانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش****جز زبانت نیست آن بالی که عنقا میزندهر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید****ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما میزندشوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست****قلقل خود سنگ بر سامان مینا میزندزین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم****یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزندغزل شمارهٔ 1388: فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل میزند
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل میزند****رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزندنشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست****مست و مخمورش قدح از چشم احول میزندخواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا****این نیستان آتشی دارد به مخمل میزندای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست****غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزندطینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس****نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزندچاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد****پیشتر از دردسر سودن به صندل میزنددرد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید****با نمک چون جوش زد می جام در خل میزندبر مآل کار تا چشم که را روشن کنند****شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزندبس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز****امتحان طاس ناخن بر سر کل میزندترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر****کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزندجاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند****همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزندغزل شمارهٔ 1389: محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند
محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند****موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزندواکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور****اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو میزندزبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف****بلبل به چهچهگرتند قمری بهکوکو میزندتا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو****اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو میزندتا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس****ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزندپست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز****آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزندشکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم****هر سورهٔ تمثال من آیینهٔ او میزندداغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی****تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزندیا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر****آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو میزندبیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من****رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو میزندغزل شمارهٔ 1390: برق خطی بر سیاهی میزند
برق خطی بر سیاهی میزند****هالهٔ مه تا به ماهی میزندسجده مشتاق خم ابروی کیست****بر دماغم کجکلاهی میزندمعصیت در بارگاه رحمتش****خندهها بر بیگناهی میزندای عدم فرصت شرارکاغذت****چشمک عبرت نگاهی میزندبهر عبرت فرصتی در کار نیست****یک نگه برهرچه خواهی میزندپُردلیها امتحانگاه بلاست****تیغ بر قلب سپاهی میزندتا فسون بادبان دارد نفس****کشتی ما برتباهی میزندبی تو گر مژگان بهم میآیدم****بر سر خوابم سیاهی میزندبیدل از وصلی نویدم دادهاند****دل تپیدن کوس شاهی میزندغزل شمارهٔ 1391: عشاق گر از سبحه و زنار نویسند
عشاق گر از سبحه و زنار نویسند****دردسر دلهای گرفتار نویسندآن معنی تحقیق که تکرار ندارد****بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسندشرح جگر چاک من این کهنه دبیران****هر چند نویسند چه مقدار نویسندصد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل****آن نامه که خوبان به من زار نویسندقاصد به محبان ز تمنا چه رساند****آیینه بیارید که دیدار نویسندصد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید****کز قامت موزون تو رفتار نویسندامید پیامیست به زلف از دل تنگم****سطری اگر از نقطه گرهدار نویسندزنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد****بر خاک مگر یکدو الفوار نویسندبر صفحهٔ بیمطلبیام نقش تعین****کم هم ننوشتند که بسیار نویسندبگذار که نقش خط پیشانی ما را****بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسندجز ناله اسیران قفس هیچ ندارند****خطی به هوا کاش ز منقار نویسندحیف است تنزه رقمان قلم عفو****اعمال من از شرم نگون سار نویسندمنشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ****بر لوح مزارم دل بیمار نویسندجز سجده نشد از ورق سایه نمودار****زین بیش خط جبهه چه هموار نویسندتا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم****گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسنددر روز توان خواند خط جبههٔ بیدل****چون شمع همه گر به شب تار نویسندغزل شمارهٔ 1392: تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند****بیتکلف همه بالیدن نان و آشندسر و گردن همه در دور شکم رفته فرو****پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشندربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است****چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشندآه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما****تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشندگفتگو گر ندرّد پرده کسی اینجا نیست****همه مضمون خیالی ز عبارت فاشندشش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند****سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشندغارت هم چه خیالست رود از دلشان****در نظر تا کفنی هست همان نباشندانفعالی اگر آید به میان استهزاست****این نماندوده جبینها عرقی میشاشندعمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق****کس ندانستکه یاران بهکجا میباشندبیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه****همه بر مخمل و دیبا قدم فراشندپیش ارباب معانی ز فسونهای حیل****رو میارید که این آینهها نقاشندبیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر****این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشندغزل شمارهٔ 1393: گر خاک نشینان علم افراخته باشند
گر خاک نشینان علم افراخته باشند****چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشنداز خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد****پیداستکه روها چقدر ساخته باشندپیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت****دستی چو غریق از ته آب آخته باشندچون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار****گو خلق هزار آینه پرداخته باشندصبح و شفقی چند که گل میکند اینجا****رنگ همه رفتهست کجا باخته باشندمقصد طلبان جوش غبارند در این دشت****بگذار دمی چند که میتاخته باشندحرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر****ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشندیارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق****در خاک هم این سوختگان فاخته باشندعمریست نفس میکشم و میروم از خویش****این بار دل از دوش که انداخته باشندهر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت****آن چیست در این بوته که نگداخته باشندبیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش****تا خلق تو را آن همه نشناخته باشندغزل شمارهٔ 1394: حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند
حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند****داغ این لالهستانها به دل ما بخشندنتوان تاخت به انداز دماغ مستان****بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشندبیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند****نم آبیکه ندارند به دریا بخشندچون می ازگرمی آن لعل به خون میغلتد****گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشندروشناسان جنون از اثر نقش قدم****جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشندآرزو داغ امید است خدایا مپسند****که جگرخون شودونشئهبه صهبابخشندای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل****لب به اظهار نیارند و به ایما بخشندگر مزاج کرم آن است که من میدانم****عالمی را به خطای من تنها بخشندتا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید****به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشندشرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا****سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشندقول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا****من نه انمکه نبخشند مرایا بخشندبه جناب کرم افسون ورع پیش مبر****بیگناهی گنهی نیست که آنجا بخشنددر مقامی که شفاعت خط آمرزشهاست****جرم مستان به صفای دل مینا بخشندبه پرکاه که بسته است حساب پرواز****دارم امید که بر ناکسیام وابخشندپادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل****تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشندغزل شمارهٔ 1395: صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند
صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند****نفسیگر به دل سوختهام جا بخشندسیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است****شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشندخون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا****طاقتی از دل عشاق به مینا بخشندآبروبی چوگل آینه برکف دارم****لالهرویان مگرم رنگ تماشا بخشندفیض عشاق اگر عام کند رخص عشق****با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشندشوق بر کسوت ناموس جنون میلرزد****عوض داغ مبادا ید بیضا بخشندصبحگلزار وفا نالهٔ بیتاثیریست****اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشندنقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است****همه از ماست گر این آینه بر ما بخشنداز نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس****حکم سر دادن شوقست اگر پا بخشندآرزو داغ امیدیست خدایا مپسند****که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشندشسته میجوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج****جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشندبیدل آزادی من در قفس گمنامیست****دام راه است اگر شهرت عنقا بخشندغزل شمارهٔ 1396: زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند****یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشندجود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم****کم و بیش همهکس از هم غافل بخشندسر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق****هیکل عافیت از زخم حمایل بخشنددل مجنون به هواداری لیلی چه کم است****حیف فانوسی این شمع به محمل بخشندتو و تمکین تغافل من و بیصبری درد****نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشنددلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم****کاش این آیینه را تاب مقابل بخشندلاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است****این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشندگر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر****در دل بحر همان راحت ساحل بخشندرهروانیم ز ما راست نیاید آرام****پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشندنیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم****جرم آلودگی دامن قاتل بخشندگرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد****چه خیال است که دولت به اراذل بخشندبه هوس داد قناعت دهم و ناز کنم****دل بیدردی اگر با من بیدل بخشندغزل شمارهٔ 1397: از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند****بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشندشبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید****روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشندمعنی ما بیعبارت لفظ ما بیامتیاز****بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشندمیپرستان از خمار آگاه باید زیستن****انتقام عشرت امروز ، فردا میکشندرحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص****این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشندچون تعلقرفت دیگر ذوق آزادی کجاست****خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشندقانعان ساحل بیدستپاییهای عجز****دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشندبس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست****گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشندخواهد آخر بینفسگشتن به عریانیکشید****مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشندگوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست****کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشندتشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع****گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشندما عبث بیدل به قید بام و در افسردهایم****خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشندغزل شمارهٔ 1398: جماعتیکه نظرباز آن بر و دوشند
جماعتیکه نظرباز آن بر و دوشند****به جنبش مژه عرض هزارآغوشندز حسن معنی دیوانگان مشو غافل****که اینکبودتنان نیل آن بناگوشندبه صد زبان سخنساز خیل مژگانها****به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشندز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن****که شعلهها همه با دود دل هماغوشندمقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن****به هر طرفکهگذشتند دم بر دوشنددربن محیط چوگرداب بیخودان غرور****زگردش سر بیمغز خود قدحنوشندز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق****چو جام باده مهتاب پنبه درگوشندفریب الفت امکان مخورکه مجلسیان****چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشندچه ممکن است حجاب فنا شود هستی****که نقشهای هوا چون سحر نفسپوشندزگل حقیقت حسن بهار پرسیدم****به خندهگفتکه این رنگها برونجوشندکسی به فهم حقیقت نمیرسد بیدل****جهانیان همه یک نارسایی هوشندغزل شمارهٔ 1399: مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند
مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند****به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشندنیاند چون صدف از شور این محیط آگاه****ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشندعلاج حیرت ما کن که رنگباختگان****شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشندزبان بیخودی رنگ کیست دریابد****شکستگان همه تن نالههای خاموشندمرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو****که خاکساری و آزادگی همآغوشندملایمت نشود جمع با درشتی طبع****که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشندبه صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی****مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشندز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب****برهنه است دو عالم اگر نظر پوشندتو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن****حباب و موج سراپا خمیدن دوشندکجا رسیم به یاد خرام او بیدل****که عاجزان همه چون نقش پا فراموشندغزل شمارهٔ 1400: به گفتگوی کسان مردمی که میلافند
به گفتگوی کسان مردمی که میلافند****چو خط به معنی خود نارسیده حرافندمباش غره انصاف کاین نفسبافان****به پنبهکاری مغز خیال ندافندتوانگریکه دم از فقر میزند غلط است****به مویکاسهٔ چینی نمد نمیبافندتهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز****به قطع هم بد ونیک زمانه سیافندسخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل****که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافندغرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد****حذر کنید که ابنای جاه اجلافنددر بهشت معانی به رویشان مگشا****که این جهنمی چند ننگ اعرافندبهعلمپوچ چوجهل مرکبند بسیط****به فطرت کشفی درسگاه کشافندز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری****که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافندتمام بیهوده گویند و نازکی این است****که چشم بر طمع ربشخند انصافندازین خران مطلب مردمی که چونگرداب****به موج آب منی غرق تا لب نافندبه خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل****درین دیارکه کوران چند صرافندغزل شمارهٔ 1401: چه بوربا و چه مخمل حجاب میبافند
چه بوربا و چه مخمل حجاب میبافند****به هر چه دیده گشادیم خواب میبافندقماش کسوت هستی نمیتوان دریافت****حریر وهم به موج سراب میبافندنفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما****درین طلسم همین پیچ وتاب میبافندز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش****کتان به کارگه ماهتاب میبافندز تار و پود هجوم خطش مشو غافل****که بهر فتنه ی آن چشم خواب می بافندبه کارگاه نفس ره نبردهای کانجا****هزار ناله به یک رشته تاب میبافندکمند سعی جهان جز نفس درازی نیست****چو عنکبوت سراسر لعاب میبافندعبث به فکر قماش ثبات جامه مدر****به عالمیکه تویی انقلاب میبافندبه وهم خون شدهٔکو چمن کجاست بهار****هنوز رنگ به طبع سحاب میبافندز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل****به موج خیمهٔ ناز حباب میبافندغزل شمارهٔ 1402: قماش رنگ ز بس بیحجاب میبافند
قماش رنگ ز بس بیحجاب میبافند****به روی گل ز دریدن نقاب میبافندمباش منکر اسرار سینه چاکی ما****به کارگاه سحر آفتاب میبافندز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن****به جوشنی که ز موج شراب میبافندبه یک نفس سر بی مغز میخورد بر سنگ****جدا ز پشم کلاه حباب میبافنددرین چمن که هوا داغ شبنم آراییست****تسلّیی به هزار اضطراب میبافندتو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش****همین به طبع کتان ماهتاب میبافندکراست تاب رسایی بحث فرصت عمر****گسسته است نفس تا جواب میبافندتوان شناخت ز باریکریشی انفاس****که در قلمرو هستی چه باب میبافندکباب شد عدم ما ز تهمت هستی****بر آتشی که نداریم آب میبافندز گفتوگو به غبارم نظر متن بیدل****که بهر چشم ز افسانه خواب میبافندغزل شمارهٔ 1403: دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند
دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند****چندانکه میزنند نفس شاهد حقندطبعت مباد منکر موهومی مثال****کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقندچون گردباد فاختههای ریاض انس****هرچند میپرند به گردون مطوقنددر مکتب ادب رقمان رموز عشق****کام و زبان بهم چو قلمهای بیشقندجز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست****این گربهطینتان همه یک چشم ازرقنددر جنتیکه وعدهٔ نعمت شنیدهای****آدم کجاست اکثر سکانش احمقنداین هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل****در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقندشرم طلب هم آینهدار هدایتی است****پلها بر این محیط نگون گشته زورقندبیدل کباب سوختگانم که چون سپند****درآتشند وگرم شلنگ معلقندغزل شمارهٔ 1404: شور اشکم گر چنین راه تپش سر میکند
شور اشکم گر چنین راه تپش سر میکند****تردماغیهای دریا نذر گوهر میکندحسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را****جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکندکاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم****وقت ما را صافی دل هم مکدر میکندجوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست****ناله را فکر میانت سخت لاغر میکندآب میگردد تغافل خنجر ناز ترا****سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکندمیچکد خون تمنا از رگ نظارهام****بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکندهیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد****دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکندای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت****بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکنداینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست****ما همان نقشیم اما کیست باور میکندآب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند****موج ما را اضطراب دل شناور میکندهیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست****گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکندفقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست****آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکندیمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود****اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکندحسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق****کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کندغزل شمارهٔ 1405: نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسونکند
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسونکند****به زمینتپم به فلک روم چه جنون کنمکه جنون کندبه فسانهٔ هوس طرب تهی از خودیم و پر از طلب****چه دمد ز صنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون کندبه خیال گردش چشم او چمنیست صرف غبار من****که ز دور اگر نظرمکنی مژه کار بوقلمون کندز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان****که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کندبه چنین زبونی دست و دل ز صنایع املم خجل****که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کندکف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود****شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کندنه فسانهساز حلاوتی نه ترانه مایهٔ عشرتی****به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کندنزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر****که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کندچمن تحیر بیدلمکه سحاب رشحهٔ خامهاش****به تأملی گهر افکند سر قطرهای که نگون کندغزل شمارهٔ 1406: باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند
باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند****جام در حیرت زند ایینه را مینا کندزندگانی گو مده از نقش موهومم نشان****عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کندرفتهایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار****آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کندناله شو تا از هوای فامت او بگذری****هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کندانجمنپرداز وهمم چون حباب از خامشی****به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کندمگذر از کوشش مبادا روزگار حیلهجو****پایمال راحتت چون صورت دیبا کنددر عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد****شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کندبار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم****تا در او خاک عالم را جبین فرسا کندنالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشتهام****شوق غماز است میترسم مرا پیدا کندبیطواف خویش در بزم وصالش بار نیست****در دل دریا مگر گرداب راهی واکندایخوش آنشور طربجوش خمستان فنا****کز گداز خود دل هر ذره را مینا کندسنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را****هرکه چون بیدل طواف گوشهٔ دلها کندغزل شمارهٔ 1407: دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند
دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند****که چو موج گوهرش از ادب ندویدن آبلهپا کندنفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن****چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کندمشنو ز ساز گدای من بجز این ترانه نوای من****که غبار بیسر و پای من به رهت نشسته دعا کندبه جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی****که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کندنه به دیدهها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر****به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کندنشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل****ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکندبه هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس****چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کندبه غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی****نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کندشود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت****که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کندرگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان****که بهپهلوبت ستم است اگر نی بورسبا مژه واکندکف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی****که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کندغزل شمارهٔ 1408: شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند
شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند****خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کندمی دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب****گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کنددر گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت****تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کندمیتواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد****از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کندآسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد****بشکند رنگم به هرجا نالهای برپا کندخاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است****کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کندآن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن****روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کندعاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان****نام جای خود چه لازم در نگینها واکندبردهام پیش از دو عالم دعوی واماندگی****آسمان مشکل که امروز مرا فردا کندگفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت****اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کندکام عیشی تر نشد از خشکمغزیهای دهر****شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کندبپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است****زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کندغزل شمارهٔ 1409: کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند
کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند****وهم هستی را سپند آتش سودا کنداز بساط خاکدان دهر نتوان یافتن****آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کندبعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن****گوهر معنی کسی تا کی زبانفرسا کندعجز ما را ترجمان غفلت ما کردهاند****تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کندبرنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه****هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکندبادپیمای سبکمغزیست هرکس چون حباب****ساغر خود را نگون در مجلس دریا کندبعد عمری آن پری گرم التفات دلبریست****میروم از خود مبادا یاد استغنا کندقیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات****نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کندبیتکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد****کز شکست هر دو عالم نالهای برپا کندبیبریها را علاجی نیست شاید چون چنار****دست برهم سودن ما آتشی پیدا کندعبرت من چاشنی گیر از شکست عالمیست****هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کندچاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را****شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کندغزل شمارهٔ 1410: هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند
هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند****چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کندزینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن****زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کندعمرها میبایدت با بیزبانی ساختن****تا همان خاموشیات چون آینه گویا کندمیکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات****تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کندهرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا****آبگردد دود چون در چشم مردم جاکندآهگرمی صیقل صد آینه دل میشود****شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کندبیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است****کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکندمیدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را****از تماشای خطت گر جوهری انشا کندشانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد****وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کندخاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد****نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کندسخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار****زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کندبیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد****اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کندغزل شمارهٔ 1411: از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند****تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکندراحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل****تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکنداینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم****رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکندبحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست****آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکندزبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است****گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکندساغر قربانیان از گردش افتادهست کاش****دور مژگانی خمار چشم حیران بشکندوحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل****رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکندیک تامل گر شود صرف خیال نیستی****ای بسا گردن که از بار گریبان بشکندعجز بنیادی بر اسباب تجمل ناز چند****رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکنددرگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت****آه بلبل خار در چشم بهاران بشکندغزل شمارهٔ 1412: هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند****کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکنددل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار****همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکندمیدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش****پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکنددل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست****میتواند عالمی فکر پریشان بشکندبرنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی****کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکندبر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم****یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکندهیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست****ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکندکوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن****گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکندبا درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند****سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکندلقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود****به که دانا گردن ظالم به احسان بشکندبیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست****سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکندبر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت****جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکندغزل شمارهٔ 1413: حسنکلاه هوسیگر به تجمل شکند
حسنکلاه هوسیگر به تجمل شکند****به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکندبس که بهگلزار وفا مشترک افتاده حیا****رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شکندمجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر****جزو پراکنده مباد آینه ی کل شکندشمععا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب****سر به هوا پای به دامان توکل شکندخواجه ز رنج کر و فر، ازچه برد بوی اثر****باز ندارد همهگر پشت خر از جلشکنددر ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان****گردن این خیره سران گر شکند غل شکندپایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین****کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکنداز طلب هرزهدرا چند دهی زحمت پا****کاش درین بحر سراب آبلهای پل شکنددل چهکند با من وما تا شود ایمن زبلا****کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقلشکندسیری چشم است همان جرعهکش دور غنا****رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکندصبح زشبنم همهتن چشم شد ازشوق چمن****هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکندانجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت****دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکندچرخ محال است دهد داد دل بیدل ما****گردش آن چشم مگر جام تغافل شکندغزل شمارهٔ 1414: لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند
لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند****که به غربتکدهٔ دیدهٔ مورم افکندذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد****خاک در چشم جهان پیکر عورم افکندچه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص****سردی آتش دل نان ز تنورم افکندپیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک****ذلّتی بود که از بام حضورم افکندعلم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت****آگهی آبله در پای شعورم افکندذوق وصلی که به امّید دلی خوش میکرد**** لنترانی شد و در آتش طورم افکندخواندم از گردش پیمانهٔ تحقیق خطی****که به ظلمتکدهٔ حیرت نورم افکندناتوانی چو غبار از فلک آن سو میتاخت****طاقت خون شده در خاک به زورم افکندهیچ کافر نشود محرم انجام نفس****واقف مرگ شدن زنده به گورم افکندیارب از خاطر ناز تو فراموش شود****آن خیالات که از یاد تو دورم افکندسبب قید علایق ز خرد پرسیدم****گفت در چاه همین فطرت کورم افکندچرخ از پهلوی خاک این همه چیدهست بلند****عجز بیدل به جنونزار غرورم افکندغزل شمارهٔ 1415: کلاه هرکه فلک بر سماک میفکند
کلاه هرکه فلک بر سماک میفکند****سرش چو آبله آخر به خاک می فکندبه گم شدن چو نگین بینیاز شهرت باش****که ناز نام تو را در مغاک میفکندچو صبح تا ز گریبان سری برون آری****زمانه رخت تو بر دوش چاک میفکندبه کارگاه تعین که لاشریک له است****خلل اگر فکند اشتراک میفکندز جوش گریهٔ مستانهای که دارد ابر****چه شیشهها که نه در پای تاک میفکندز امتلا مپسندید خواری نعمت****که شاخ میوه ز سیری به خاک میفکندعرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست****گره به رشتهٔ ما شرمناک میفکندرهت گل است به آهستگی قدم بردار****که جهد لکه به دامان پاک میفکندز عاجزی در اقبال امن زن بیدل****که طاقتت به جهان هلاک میفکندغزل شمارهٔ 1416: اگر از گدازم نمی گل کند
اگر از گدازم نمی گل کند****دو عالم ز من شیشه پُر مل کندمحیط است چون محو گردد حباب****ز خود گم شدن جزو را کل کندغباری که دل اوج پرواز اوست****به گردون رسد گر تنزل کندبههر ششجهت جلوه پیچیده است****کسی تاکی از خود تغافل کندزکیفیت این بهارم مپرس****مژه گر گشایی قدح گل کندبه سودای زلف تو دود دماغ****به سر پیچد و ناز کاکل کندزفکرخطت جوهرآینه****خسک وقف جیب تأمل کندتردد خجالتکش دست و پاست****کسی تاکجاها توکلکندخزان طرب بیدماغی مباد****بهار است اگر شیشه قلقل کندبه تدبیر ازین بحر نتوان گذشت****شکستیست گر موج ما پل کندسر ما نگردد ز دور هوس****اگر چرخ ترک تسلسل کندشود سفله از صوف و اطلس بزرگ****خران را اگر آدمی جل کندخنکتر ز زاغ است تقلید کبک****که هندوستانی تمغل کندبه رنگیست بیدل پریشانیام****که از سایهام طرح سنبل کندغزل شمارهٔ 1417: اگر معنی خامشی گل کند
اگر معنی خامشی گل کند****لب غنچه تعلیم بلبل کندبساط جهان جای آرام نیست****چرا کس وطن بر سر پل کنددرین انجمن مفلسان خامشند****صراحی خالی چه قلقل کندقبا کن در بن باغ جیب طرب****که از لخت دل غنچه فرگل کندزبان را مکن پر فشان طلب****مبادا چراغ حیا گلکندمکش سر ز پستی که آواز آب****ترقی بقدر تنزل کندچه سیل است یارب دم تیغ او****که چون بگذرد از سرم پل کندمن و یاد حسنی که در حسرتش****جگر دامن ناله پرگل کندز رمز دهانش نباید اثر****عدم هم به خود گر تامل کندز بیداد آن چشم نتوان گذشت****دلی را که او خون کند مل کندز بس قهر و لطفش همه خوشاداست****نگه میکند گر تغافل کنددلت بیدماغست بیدل مباد****به تعطیل حکم توکلکندغزل شمارهٔ 1418: تقلید از چه علم به لافم علمکند
تقلید از چه علم به لافم علمکند****طوطی نیامکه آینه بر من ستمکندسعی غبار من که به جایی نمیرسد****با دامنش زند اگر از خویش رم کندانگشت زینهار دمیدیم و سوختیم****کوگردنی دگرکهکشد شمع و خمکندبر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح****فرصت نشد کفیل که فهم عدم کندآسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم****عمر نفسشمار حساب قدم کندبالیده است خواجهٔ بیحس به ناز جاه****مردار آفتاب مقابل ورمکندخودسنجیات بهپلهٔ پستی نشانده است****جهدیکه سنگکوه وقار توکمکندهرجا عدم به تهمت هستی رسیده است****باید حیا به لوح جبینم رقم کندپرواز می کنم چهکنم جای امن نیست****دامی نبیافتمکه پرم را بهم کندخجلت گداز عفو نگردی که آفتاب****گر دامن تو خشککند جبهه نمکندتوهیچ باش و، علم وعملها به طاق نه****گو خلق هرزهفکر حدوث و قدمکندبیدل ازابن ستمکده بیکس گذشتهام****کو سایهای که بر سر خاکم کرم کندغزل شمارهٔ 1419: از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند
از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند****قبر است نگینی که به نام تو توان کندجزتخم ندامت چهکند خرمن ازبن دشت****بیحاصل جهدیکه زمین دگرانکندچون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی****رستن چه خیال است ز جاهیکه زبانکندامروز به حکم اثر لاف تهور****رستم زن مردیست که بال مگسان کنددر هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است****با قوت تقوا نتوان بیخ رزانکندزهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند****در ماتم این مردهدلان مو نتوان کندفریاد که راهی به حقیقت نگشودیم****نقبیکه به دلکند نفس سخت نهانکندچون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم****این عقدهکه واکردکه ما را ز میانکنددر دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت****هر سبزه که برریشه زد این آب روان کندپیچ و خم این عقده گشودیم به پیری****یعنیکه به دندان نتوان دل ز جهان کندبیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا****خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کندغزل شمارهٔ 1420: لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند
لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند****شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان کندگر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه****خانهٔ صد آینه یک مژه وبرانکندحسن عرقناک او محرمی دل نخواست****آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کندهرزهدو مطلبمکاش چو موجگهر****آبلهام یک نفس محرم دامان کندفوت زمان حضور آینهٔ دل شکست****یأس کنون جای مو ناله پریشانکنددر بن دندان شوق حسرتکنج لبیست****گر بگزم پشت دست بوسه چراغانکنددر برم از نیستی جامهٔ پوشیدهایست****تاکی از اینکسوتم رنگ تو عریانکندشبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق****آب ز عکس غریق آینه پنهانکندبا همه واماندگی شوق گر آید بجوش****آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان کندگر سر مجنون او گردشی آرد به عرض****دشت و در از گردباد رو به گریبان کندعالم تصویر وهم صید فریبم نکرد****کافر آن غمزه را بت چه مسلمان کندبیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو****سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان کندغزل شمارهٔ 1421: هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند
هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند****حیرت در آب آینه کشتی روان کندزخمی که خندد از دم تیغ تبسمت****خون چکیده را چمن زعفران کندچشمت به محفلی که تغافل کند بلند****نی هم به میل سرمه نیاز فغان کنداز فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر****رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟خاموش باش بر در دل ورنه بیادب****هر دم زدن یک آینهوارت زیان کنداز فعل زشت دشمن آسایش خودیم****ما را مگر به خویش حیا مهربان کندآن شعله طینتم که پی طعمهٔ گداز****مغزم چو شمع پرورش استخوان کندتغییر پهلویم ستم است از هجوم درد****ترسم که بوریای مرا نیستان کنددر خاک من غبار فنا نیست پرفشان****خواب عدم کجا مژهام را گران کندبسمل صفت به سکته رسانیدهام ورق****سطری ز خون مگر سبقم را روان کندباور نداشتم که غبار مرا چو صبح****دامان چیده تا به فلک نردبان کندتمثال من چو صورت عنقا همین صداست****چیزی نیام که آینهام امتحان کندای آینه عیوب مثالم به رو میار****بگذار تا عرق ته آبم نهان کندبیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من****کافاق را مباد چو شب سرمه دان کندغزل شمارهٔ 1422: اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند
اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند****طفل دبستان ادب این سبق از بر نکندوسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین****کوهگران حوصله را ناله سبکسر نکندمنفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان****عبرت تمثال محیط آینه را تر نکندعالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما****اشک به دوش مژهها آنهمه لنگر نکندشبنم بیبال و پریم آینهپرداز تری****طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکندتاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس****صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکندشد ز ازل چهرهگشا عجز ز پیدایی ما****مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکنددل بگدازید به غم دیده رسانید به نم****شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکندنیست ز هم فرقنما انجمن و خلوت ما****طایر گلزار یقین سر به ته پر نکندبیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر****گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکندغزل شمارهٔ 1423: طبع دانا الم دهر مکدر نکند
طبع دانا الم دهر مکدر نکند****گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکندبه خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن****گر همه حسن دمد آینه باور نکندمیدهد عاقبت کار حسد سینه به زخم****بدرگی تا بهکجا تکیه به نشتر نکنددر خرابات شیاطین نسبان بسیارند****دختر رز جلبی نیست که شوهر نکندبیزری ممتحن جوهر انسانی نیست****آدم آنست که مال و حشمش خر نکندشیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن****کز تنگحوصلگی ناله به ساغر نکندمجلسآرای هوس با تو حسابی دارد****تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکندبه نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش****تا ترا در نظر خلق مکرر نکندشبنم گلشن ایجاد خجالت دارد****صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکندشوق دل حسرت گلزار حضوری دارد****همچو طاووس چرا آینه دفتر نکندخاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است****کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکندعشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما****نقد دل باخته سودای محقر نکندغزل شمارهٔ 1424: هوس جنونزدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
هوس جنونزدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند****چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کندز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم****به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکندز خموشی ادب امتحان به فسردگی نبریگمان****که کمند نالهٔ عاشقان لب برهم آمده چین کندسر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام****که به جز تتبع نظم من احدی خیال زمین کندزفسون فرصت وهم و ظن بگداخت شیشهٔ ساعتم****که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کندز بهار عبرت جزوکل بهگشاد یک مژه قانعم****چهکم است صیقلی از شرر که نگاه آینهبینکندپی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت****ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکندنه بقاست مایهٔ فرصتی نه نفس بهانهٔ شهرتی****به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکندچقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا****که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکندز حضور شعلهٔ قامتی ز خیال فتنه علامتی****نرسیدهام به قیامتی که کسی گمان یقین کندبه چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس****که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کندغزل شمارهٔ 1425: وهم بلند وپست جاه چند دلت سیهکند
وهم بلند وپست جاه چند دلت سیهکند****گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کندرفع غبار وهم و ظن آن همهکذب داشتهست****یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبهکندداد نشان میکشانگر ندهد سپهر دون****جام پر و تهی همان کار هلال و مه کندجمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار****یک گره است شش جهت کس به دل که ره کندشمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است****کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کندمحو صفای شوق باش تا به طربگه حضور****سیر هزار رنگ گل آینه بینگه کندطبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه****خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کنددر طلبغنا چو شمعجبهه به عجز سودن است****آبله بشکند به پا تا سر ما کله کندبعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده****شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کندغیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی****فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کندگر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود****بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کندغزل شمارهٔ 1426: بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگیکند
بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگیکند****در بر آتش لباس خار و خس تنگیکنددرد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست****بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکندبر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم****گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکندعیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست****ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکنددر خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم****آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کندهمچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا****عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کندنه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام****هست خلخالی که در پای مگس تنگی کندغنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است****اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کندشکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست****ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکندغزل شمارهٔ 1427: مشرب عشاق بر وضع هوس تنگیکند
مشرب عشاق بر وضع هوس تنگیکند****عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کندواصل مقصد ز خاموشی ندارد چارهای****چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کندسیری از شوخی ندارد طفل آتشخوی من****اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کندانتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد****خلق مستان از شراب دیررس تنگی کندبویگل در رنگ دزدد بال پرواز نفس****باغ امکان بیتو از آهم ز بس تنگیکنددیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر****آنچه بر گل واشود بر خار و خس تنگیکندبیدماغ دستگاه مشرب یکتاییام****خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کندکیسهپردازان افلاس از فضولی فارغند****بیگشادی نیستگر دست هوس تنگیکندعالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد****بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کندچون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی****کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کندغزل شمارهٔ 1428: بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند
بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند****چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا میکندگر نه باد صبح چین طرهات وا میکند****نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا میکندعضو عضومبسکه میبالد بهسودای جنون****وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کندهمت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلتکشد****ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا میکندنسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است****چشم برهم بسته حل این معما میکندجنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما****گر شنیدن مایه دارد ناله سودا میکندجلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است****رنگ صهبا در نظرها کار مینا میکنددیده ما را خمار شوخی رفتار او****عاقبت خمیازه ای نقش کف پا میکندچون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصلست****حاجت ما را روا نومیدی ما میکندگر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق****آه ما را ربشهٔ تخم ثریا میکنددر شکست آرزو تعمیر آزادی گم است****بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کندسنگ بر تدبیر زن کار کس اینجا بسته نیست****یک شکستن صد کلید از قفل انشا میکندرهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس****سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا میکندغزل شمارهٔ 1429: عاقبتدر حلقهٔآن زلف دل جا میکند
عاقبتدر حلقهٔآن زلف دل جا میکند****عکس در آیینه راه شوخیی وامیکندغمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من****زخم ناخن را خیال موج دریا میکندسطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است****خامهٔ الفت نمیدانم چه انشا میکندگه تغافل میتراشد گاه نیرنگ نگاه****جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا میکنددامن مستی به آسانی نمیآید به دست****باده خونها میخورد تا نشئه پیدا میکنددر زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق****مومیایی هم شکست خود تمنا میکندغنچه میگویدکه ای در بندکلفتماندگان****عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامیکند
- نیست موجودیکه نبود غرقهٔگرداب وهم****بحر هم عمریست دست موج بالا میکند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست****هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما میکندخاکساران تا کجا دارند پاس آبرو****سایه را از عاجزی هرکس ته پا میکندآشیان الفت دل چون نفس در راه ماست****ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا میکنددر بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است****کار امروز ترا اندیشه فردا میکندغزل شمارهٔ 1430: ساز امکان از شکست آواز پیدا میکند
ساز امکان از شکست آواز پیدا میکند****بال بر هم میخورد پرواز پیدا میکندمینهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال****چون قلم هرکس که شرح راز پیدا میکندپاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن****چون جبین برنم زند غمازپیدا میکندنور عبرت نیست دل را بیغبار حادثات****از شکست این آینه پرداز پیدا میکندچون خط پرگار بر انجام میسوزد نفس****تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا میکندهمچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسلکردهای****این زبان آخر دهان گاز پیدا میکندچون نگه هر چند در مژگان زدن گم میشویم****حسرت دیدار ما را باز پیدا می کندتا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد****نغمهها این محفل بیساز پیدا میکندنفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس****سحر چون باطل شود اعجاز پیدا میکندحسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز****گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا میکندعجز چون موصول بزم کبریا شد عجز نیست****گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا میکندپا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست****هرکه سامانکرد عجز اعزاز پیدا می کندغزل شمارهٔ 1431: هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا میکند
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا میکند****جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکنداقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ****تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکندشمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد****هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکندمرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر****ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکنددر زوال عمر وضع قامت پیری بس است****نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکندیأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن****نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکندحسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا****آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکنددل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون عاشق جنون****هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکندعرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست****نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکندبیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری****نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکندغزل شمارهٔ 1432: گر طمع دست طلب وامیکند
گر طمع دست طلب وامیکند****بر قناعت خنده لب وامیکندگرم میجوشی به لذات جهان****این شکر دکان تب وامیکندموج گوهر باش کارت بسته نیست****ناخنی دارد ادب وامیکندفتح باب عافیت وقف کسیست****کز جبین چین غضب وامیکندشیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط****راه کهسار حلب وامیکندسایهٔ طوبی نباشد گو مباش****جای ما برگ عنب وامیکندای چراغ محفل شیب و شباب****صبح ته گیر آنچه شب وامیکندشرمکم دارد ز ناموس عدم****هر که طومار نسب وامیکندپنبه از مینا به غفلت برمدار****این پری بند قصب وامیکندبیادب بر غنچه نگشایید دست****این گره را گل به لب وامیکندعقده ناپیداست در تار نفس****لیک بیدل روز و شب وامیکندغزل شمارهٔ 1433: میل هوس ز عافیتم فرد میکند
میل هوس ز عافیتم فرد میکند****گر بشکنمکلاه دلم درد میکندتسلیم تحفهایست که طبعم بر اهل ذوق****چو میوهٔ رسیده رهآورد میکندخال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست****دل را خیال مهرهٔ این نرد میکندپر در تلاش خرمی این چمن مباش****افراط آب چهرهٔ گل زرد میکندرم میخورد ز سایهٔ غیرت فسردگی****تمثال مرد آینه را مرد میکنداز می حذر کنید که این دشمن حیا****کاری که از ادب نتوان کرد میکندچینی علاج تشنگی حرص جاه نیست****آب سفال دل ز هوس سرد میکندزنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست****آیینه را خیال که شبگرد میکندعزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفتهایم****بیدل به پرده رفتن ماگرد میکندغزل شمارهٔ 1434: درگلستانیکه حسنش جلوهای سر میکند
درگلستانیکه حسنش جلوهای سر میکند****گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر میکندبیتو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی****گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کندهمچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست****هر صدف کز آبرو سامان گوهر میکنداعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما****این ورقها را هوای زلفت ابتر میکندموج آبش میزند تیغ محرف برکمر****سرو هر گه طرز رفتار ترا سر میکندپاکبازان فارغند از تهمت آلودگی****حسرت دیدار گاهی چشم ما تر میکنداز جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز****هر که عریان میشود این جامه در بر میکندمیدهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد****هر که درس خندهای چون غنچه از بر میکندراحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری****ناتوانی هر چه آید پیش بستر میکندبیخود احرام گلزار خیال کیستم****گردش رنگم ره معشوقهای سر میکندحیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو****هیچکس آگاهی از آیینه باور میکندغزل شمارهٔ 1435: اول در عدم دهنت باز میکند
اول در عدم دهنت باز میکند****تاکاف و نون تهیهٔ آواز میکندآهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن****ساز هزار عالم ناساز میکندهرگاه میدهی به زبان رخصت سخن****جبریل بال میزند و ناز میکندنیرنگ اعتبار بهار تجددت****با هم چه رنگها که نه گلباز میکندشام ابد به جیب تو سر میبرد فرو****صبح ازل زتو سخن آغاز میکندهر رنگ و بو که میدمد از نوبهار صنع****آیینهٔ خیال تو پرداز میکندگر فطرت تو پر نزند در فضای قدس****خاک فسرده راکه فلکتاز میکندزبنباغ نی دمیدن صبحی و نی گلیست****سحرآفرین تبسمت اعجاز میکنداین عرصه تا کجا نشود پایمال ناز****رخش تعین تو تک و تاز میکندروز و شبی در انجمن اعتبار نیست****چشم تو میزند مژه و باز میکندبیدل تآملی که در این گلشن خیال****رنگ شکستهٔ تو چه پرواز میکندغزل شمارهٔ 1436: گر جنونم ناله واری نذر بلبل میکند
گر جنونم ناله واری نذر بلبل میکند****شور محشر آشیان در سایهٔگل می کندانتظار ناز استغنا نگاهی میکشم****کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل میکندغیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست****هرقدر پر میزند افسردگی گل میکندعافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا****خاک بر باد است اگر ترک تحمّل میکنددل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست****آب گوهر را خیالش در صدف مل میکنداز زمینگیری هوا آیینهدار شبنم است****اشک میگردد اگر آهم تنزل میکندگریه توفان وحشت است ای چرخ دست از خود بشو****سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل میکندحفظ آبرو نفس در جیب دل دزدیدن است****قطره را گوهر همان مشق تامّل میکندگاه بر خاشاک و گه بر موج میپیچد غریق****حیلهجوی زندگی چندین توکٌل میکندآفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست****صد قیامت یک نسیم آه بلبل میکندغزل شمارهٔ 1437: هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند****دود سودا بر سر ما نازکاکل میکندبر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است****هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکندسینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک****هرکه گردد شانه یاد زلف و کاکل می کنددل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات****جوهر آیینه را منقار بلبل میکنددستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ****خاک را آشفتگی گردون تجمل میکندمنزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب****اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکندجلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود****دیده و دانسته حیرانی تغافل میکندزندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا****از تردد هر که میرنجد توکل میکنداز سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت****موج اینجا از شکست خویشتن پل میکندموج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس****کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکندغزل شمارهٔ 1438: بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم میکند
بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم میکند****هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکندچشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع****نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکندپختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند****بادهات از خام جوشی خدمت خم می کندهیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست****آدمی بودن خلل در عیش مردم میکندزین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا****سعی عبرتبافی کرم بریشم میکندپیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ****بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکنددهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز****کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکنداز ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد****سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکندهر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق****پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکندرحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب****خویش را آیینهٔ دریا توهم میکندبیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار****گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکندغزل شمارهٔ 1439: داغ عشقم چارهجوییها کبابم میکند
داغ عشقم چارهجوییها کبابم میکند****سوختن منتگذار از ماهتابم میکنددر محیط دشمن من انفعال ناکسی است****زان سرکو بهر راندن شرم آبم میکندکاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر****فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکنددر عقوبتخانهٔ ننگ دویی افتادهٔم****ما و تو چندان که میبالد عذابم میکندگرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است****خنده گل ناکرده سامان گلابم میکندنقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذرهوار****عشق از دیوان خورشید انتخابم میکندمخمل و دیبای جاهمگر نباشدگو مباش****بوریای فقر هم تدبیر خوابم میکندپوست بر تن انتظار مغز معنی میکشم****آخر این جلدی که میبینی کتابم میکندشکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا****صفر اعداد خیال او حسابم میکندسایهٔ افسردهام لیک التفات نیستی****آفتابم میکند گر بینقابم میکندمن نمیدانم کهام در بارگاه کبریا****حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم میکندغزل شمارهٔ 1440: حسرت امشب آه بیتأثیر روشن میکند
حسرت امشب آه بیتأثیر روشن میکند****رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکندچون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ****زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کندبر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر****موی کافوری سواد پیر روشن میکندچون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند****معنی ویرانیام تعمیر روشن میکندای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت****روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکندبیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا****نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکندگر خیال آیینهدار اعتبار ما شود****صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکندگرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست****آتش این بیشه چشم شیر روشن میکندبگذر از صیادی مطلب که صحرای امید****خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کندبیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست****شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکندغزل شمارهٔ 1441: عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند****فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکندداغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن****شمعها از آه بیتاثیر روشن میکندعالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد****خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکندننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست****رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکندمیشود ظاهر به پیری معنی طول امل****جوهر این مو صفای شیر روشن میکندغافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست****توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکنداز رگگل میتوان فهمید مضمون بهار****فیض معنیهای ما تحریر روشن میکندناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم****شمع بیدادکمان را تیر روشن میکندعالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر****وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکنداز عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم****بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکندانتظار فیض عشق از خامی خود میکشم****چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکندهیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ****عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکندغزل شمارهٔ 1442: بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمیکند
بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمیکند****در قفس حبابها، باد وطن نمیکندلب مگشای چون صدف تا گهر آوری به کف****گوش طلبکهکارگوش هیچ دهن نمیکندقطره محیط میشود چون ز سحاب شد جدا****روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمیکندهستی خود گداز من شمع شرر بهانهایست****لیککسی نگاهگرم جانب من نمیکندخون امید میخورد بیتو دل شکستهام****طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمیکندبسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین****جوهر من در آینه فکر وطن نمیکندنیست به عالم جنونگردش رنگ عافیت****هیچکس از برهنگی جامهکهن نمیکندپنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن****مردهصفت چراغ ما سر به کفن نمیکنددیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمیست****آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمیکندمنع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان****بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمیکنداز عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ****شوهر خویش میشود مرد که زن نمیکندناله به شعله میتپد حلقهٔ داغگو مباش****شمع بساط بیکسان ساز لگن نمیکندزخم تو آنچه میکند با دل خستگان عشق****صبح نکرده با هوا، گل به چمن نمیکندسایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس****طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمیکندنیست دمیکه شانهوار در خم فکر زلف یار****بیدل سینهچاک من سیر ختن نمیکندغزل شمارهٔ 1443: ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند****میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکندبیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار****سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکندخلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم****همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکندتا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون****بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکندهر دماغی را به سودای دگر میپرورند****آتش این خانه دود از موی مجنون میکندپایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست****تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکندای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش****وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکنددرخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم****دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکندفطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است****مالداری خواجه را سرکوب قارون میکندفکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی****سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکندموی پیری بس که در سامان تجهیز فناست****تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکندمیرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس****باد دامانی که فرش خانه واژون میکندتا غباری درکمین داربم آسودن کجاست****خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکندبیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری****دل به صد خون جگر یک آه موزون میکندغزل شمارهٔ 1444: قامت خمکز حیا سوی زمین رو میکند
قامت خمکز حیا سوی زمین رو میکند****فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکندهر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم****شمع ما سر بر هوا هم سیر زانو می کندسایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد****شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکندچشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج****دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکنداین چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند****گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکندبسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند****میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکندروز بازار تعین آنقدر مالوف نیست****خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکندناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش****سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکندبا توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم****دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکندطبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست****تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکندحالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو****این خیال دورگرد آخر تو را، او میکندتاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید****اینکمان سخت پر زورم به بازو میکندغزل شمارهٔ 1445: ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند****بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکندای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس****این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکنددر تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم****ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکندعمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی****پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکندعجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا****راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکندخاک شو آب بقا آلایش چندین تریست****این تیمم زان وضوهایت منزه میکندرنگها گرداندهای ای غافل از نیرنگ دل****آینه عمریست زین تمثالت آگه میکندبر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست****صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکندشور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست****از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکنددوستان را در وداع هم عبارتها بسی است****بیدل مسکین فقیر است الله الله میکندغزل شمارهٔ 1446: با هستیام وداع تو و من چه میکند
با هستیام وداع تو و من چه میکند****با فرصت نیامده رفتن چه میکندبخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت****شبهای تار ذره به روزن چه میکندفریاد از که پرسم و پیش که جان دهم****کان غایب از نظر به دل من چه میکندهستی برای هیچکس آسودگی نخواست****گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکندتیغ قضا سر همه درپا فکنده است****گردون درین مصاف به جوشن چه میکندهرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست****جاییکه مرد نالهکند زن چه میکندرنگ به گردش آمدهای در کمین ماست****گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکنددل خنده کار زشتی اعمال کس مباد****زنگی چراغ آینه روشن چه میکندداغ دل از تلاش نفسها همان بجاست****در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکندآه از مآل خرمی و انبساط عمر****تا گل درین بهار شکفتن چه میکنددلهای غافل و اثر وعظ تهمت است****بر عضو مرده مالش روغن چه میکندتسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است****بیدل سر بریده به گردن چه میکندغزل شمارهٔ 1447: بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند****تا خامه لب گشود سخن گریه میکندپر بیکسیم کز نم چشم مسامها****هرچند مو دمد ز بدن گریه میکنددرپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید****دندان دمی که ریخت دهن گریه می کندعقل از فسون نفس ندارد برآمدن****بیچاره است مرد چون زن گریه میکنداشکی که مهر پروردش در کنار چشم****چون طفل بر زمین مفکن گریه میکندای قطره غفلت از نم چشم محیط چند****از درد غربت تو وطن گریه میکندتیمار جسم چند عرق ریز انفعال****تعمیر بر بنای کهن گریه میکندهنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع****گل نیز بی تو بر سر من گریه می کندشبنم درین بهار دلیل نشاط نیست****صبحیست کز وداع چمن گریه میکندبیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند****در ماتم حسین و حسنگریه میکندغزل شمارهٔ 1448: کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند
کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند****آگهی اینجا کجاست بیخبری میکندمقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست****یک تپش پا به گل نامهبری میکندکیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد****آبله هم زیر پا عزم سری میکندبسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن****تا به چراغی رسیم شب سحری میکندضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند****شوق پری جلوهای شیشهگری میکندانجمن میکشان خامشی آهنگ نیست****شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکندسفله ز کسب کمال قدر مربی شکست****قطره چو گوهر شود بد گهری میکنددر همه حال آدمی شخص ملک سیرت است****لیک به جاه اندکی ناز خری میکندحرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع****پیش طمع دور باش نیشکری میکندجوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار****صورت هر سنگ و گل مو کمری میکندزنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام****آینه در هر صفت پردهدری میکندبیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق****پیش که نالد ادب گریهتری میکندغزل شمارهٔ 1449: هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند****شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکندتا به گردون چید آثار بنای میکشی****طاق این میخانه را ساغر هلالی میکندزاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است****آخر این قالی که میبافی جوالی میکنددرس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر****زنگی مکروه را ملا جمالی میکندسر به زانوییم اما جمله بیرون دریم****حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکندطاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش****رنگها پرواز در افسردهبالی میکندزندگی صید رم است آگاه باشید از نفس****گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکندغره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار****چینی فغفور را یک مو سفالی میکندوهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است****آتش است آبی که در جامت زلالی میکنداز زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست****عمرها شد چشم من فریاد حالی میکندجز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس****دست افسوسی که دارم سینهمالی میکندگوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است****سایه بر دوش و برم کار نهالی میکندچون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم****چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکندشرم محروم است بیدل از حصول مدعا****بیشتر کار جهان بیانفعالی میکندغزل شمارهٔ 1450: هرکه در اظهار مطلب هرزهنالی میکند
هرکه در اظهار مطلب هرزهنالی میکند****گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکندبهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن****خفت این تصویر را آخر زگالی میکندمنعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد****چینی خود را عبث ننگ سفالی میکندجز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش****کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکندجسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید****این بناها را خمیدن طاق عالی میکندخامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم****حرف نامربوط ما را شعر عالی میکندشبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور****ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکندلاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه****عالمی را بلبل گلهای قالی میکندبا همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت****سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکندبسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما****چارهٔ پرواز رنگ افسردهبالی میکنددر عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت****کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکندغزل شمارهٔ 1451: اینکه طاقتها جوانی میکند
اینکه طاقتها جوانی میکند****ناتوانی ناتوانی میکندگر همه خاک از زمینگردد بلند****بر سر ما آسمانی میکندبسکه فطرتها ضعیف افتاده است****تکیه بر دنیای فانی میکندنیستکس اینجاکفیل هیچکس****زندگی روزیرسانی میکندعصمت از تشویش دنیا جستن است****نفس را این قحبه، زانی میکنددر تب و تاب نفس پرواز نیست****سعی بسمل پرفشانی میکندقید هستی پاس ناموس دل است****بیضهداری آشیانی میکنداز چه خجلت صفحهام آتش زند****چون عرق داغم روانی میکندهرکه را دیدم درین عبرتسرا****بهر مردن زندگانی میکندبی دماغم غیر دل زین انجمن****هرچه بردارم گرانی میکندآنقدر از خود به یادش رفتهام****کاین جهانم آنجهانی میکندهیچ میدانی کهام ای بیخبر****شاه ما را پاسبانی میکندکلک بیدل هرکجا دارد خرام****سکته هم ناز روانی میکندغزل شمارهٔ 1452: نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند
نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند****کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کندزبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده****اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکندخلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ****بینشانی هم تلاش بینشانی میکندذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست****خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکنداین بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است****تا کسی از خود برآید نردبانی میکندعجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع****مغز بیناموس ما را استخوانی میکنداز تعین چند مهمان فضولی زبستن****خاکساری بیش از اینت میزبانی میکندآسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است****کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکندبر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات****زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکنددر حدیث عشق تن زن از مقالات هوس****لکنت تقریر تفضیح معانی میکندزین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند****هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکندبیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس****بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکندغزل شمارهٔ 1453: رفته رفته عافیت همکینهخواهی میکند
رفته رفته عافیت همکینهخواهی میکند****ساحل آخر کشتی ما را تباهی میکنددوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند****خانهها روشن چراغ صبحگاهی میکندآسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست****اختلاط خلق را معجون باهی میکندهرزهگویی بسکه در اهل تعین غالبست****لطف معنی را به لب نگذشته واهی میکندزاختلاط خشکطبعان محو مژگان میشود****خامه هم هرچند اشک از دیده راهی میکندپیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد****قامت خم گشته بر ما کجکلاهی میکندنیست بیجوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ****صحبت مردان محنت را سپاهی میکندحسن میداند تقاضای جنون عاشقان****گر تغافل مینماید عذرخواهی میکندبس که پیشیم از گروتازان میدان امل****باد محشر هم قفای ما سیاهی می کنددر گلستانی که حرف سرو او گردد بلند****گر همه طوبی سر افرازد گیاهی میکندچون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن****هرکه باشد زیر آب آواز ماهی میکندنیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر****خلق را آدم همین بیدستگاهی میکندغزل شمارهٔ 1454: مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند
مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند****پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کندچشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت****سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کنداز حیا هم شرم میدارم ز ننگ اشتهار****جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کنددل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت****خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کندجز به موقع آبروریزیست عرض هر کمال****غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانیکندتا به همواری رسد دور درشتیهای طبع****هرکه را رنگیست باید آسیابانی کندسبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست****کفر چون هموار شدکار مسلمانی کندنامهای دارم بهار انشا که طبع بلبلش****چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کندبیتامل هرزهنالیهایم از خود میبرد****کاش چون بند نیام خجلت گریبانی کندشرم بیدردی عرق میخواهد ای بیدل مباد****بینمیها دیده را محتاج پیشانی کندغزل شمارهٔ 1455: بلاکشان محبت گل چه نیرنگند
بلاکشان محبت گل چه نیرنگند****شکستهاند به رنگی که عالم رنگندچه شیشه و چه پری خانهزاد حیرت ماست****به آرمیدگی دلکه بیخودان سنگندز عیبپوی ابنای روزگار مپرس****یکیگر آینه پرداخت دیگران زنگندفریب صلح مخور ازگشادهرویی خلق****که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگندبه وادیی که طلب نارسای مفصد اوست****بهوش باش که منزل رسیدن لنگندنوای پرده ی بیتابی نفس این است****که عافیتطلبان سخت غفلت آهنگندتو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند****وفا سرشته حریفان طبیعت رنگندز وهم بر سر مینای خود چه میلرزی****شنو ز شیشهگران در شکستن سنگندبه بستن مژه انجامکار شد معلوم****که آب آینهها جمله طعمهٔ زنگندحباب نیمنفس با نفس نمیسازد****ز خود تهیشدگان بر خود اینقدر تنگندز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل****تو هرزهفکری و این قوم عالم بنگندغزل شمارهٔ 1456: گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند****هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلندبنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست****مو، سربلند نیست شود تا کجا بلندکمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد****دامن نیافتم به درازای پا بلنداز نُه فلک دریغ مکن چین دامنی****یک زینهوار از همه منظر برآ بلنددور است خواب قافله از معنی رحیل****ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلندپیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست****نرخ عصاست درخور قد دوتا بلندخلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست****ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلندفطرت محیط نه فلک آبگون شود****گر وارسیم آبله پست است یا بلندما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم****دست غریق عشق نشد هیچ جا بلندچون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم****مژگان نمیشود به تماشای ما بلندپستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم****یک پشت پای بگذر از این دستها بلندبیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما****دریاست بیکنار و پل مدّعا بلندغزل شمارهٔ 1457: یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند****دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلندصد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود****هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلندعجزم رضا نداد به رعنایی کلاه****گشتم همان چو آبله در زیر پا بلنداز بسکه شرم داشتم از یاد قامتش****دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلندعرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است****جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلندکلفت نوای دردسر هیچکس نهایم****در پردههای خامشی آواز ما بلندساغر به طاق همت منصور میکشیم****بر دوش ما سری است زگردن جدا بلندجز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است****موجی نیافتیم درآب بقا بلندخط بر زمین کش از هوس خام صبرکن****دیوار اعتبار شود تا کجا بلنددر احتیاج بر در بیگانه خاک شو****اما مکن نظربه رخ آشنا بلندعشق از مزاج دون نکند تهمت هوس****در خانههای پست نگردد هوا بلندبیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم****سر میکند عرق ز گریبان ما بلندغزل شمارهٔ 1458: پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند
پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند****سرنگون شد شیشه قلقلکرد پرواز بلنددستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست****میکندگل پست پست انجام آغاز بلندگرد امکان عمرها شد میرود بر باد صبح****تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلندمعنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست****ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلندغافلان تا بر خط شقالقمر گردن نهند****حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلندزیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد****نغمهها در خاک خوابانید این ساز بلندزین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست****سرو تاگل پا به گل دارد تک و تاز بلندغزل شمارهٔ 1459: غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند
غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند****افسون خواب کرد غرور نفس بلندیکسر به زیر چرخ پر و بال ریختیم****پرواز کس نجست ز بام قفس بلنداز حرف و صوت راه قیامتگرفت خلق****منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلندسهل است دستگاه غرور سبکسران****آتش نگردد آن همه از خار و خس بلندوحشت نواست شهرت اقبال ناکسان****بیپر زدن نگشت طنین مگس بلندهمّت در این جونکده زنجیر پای ماست****یارب مباد اینهمه دامان کس بلنددردا که در قلمرو طاقت نیافتیم****یک ناله چون تغافل فریادرس بلنددست تلاش خاک به گردون نمیرسد****پر نارساست دانش و تحقیق بس بلندبیدل اگر جنون نکند هرزه تازیت****گرد دگر نمیشود از پیش و پس بلندغزل شمارهٔ 1460: حسرت دلکرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند
حسرت دلکرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند****میشود دستکرم با نالهٔ سایل بلندما نه تنها نیستی را دادرس فهمیدهایم****بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلندچین ابروی تو هرجا بحث جوهر میکند****تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلندسایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است****سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلندنه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل****تاکجا رفتهست یارب گرد این بسمل بلندکاروان یاس امکان را غبار حسرتم****هرکه رفت از خویشتن کرد آتشم در دل بلندحرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما****خوشهسان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلندحیرت آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار****دود نتواند شدن از شمع این محفل بلندبا غرور نازاو مشکل برآید عجز ما****گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلندسدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم****میشود دیوار چون شد قدری آب وگل بلندغزل شمارهٔ 1461: عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند
عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند****جز مژه گردی نشد از کوشش بسمل بلندهستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت****سایهواری هم نگردیدیم ز آب و گل بلندباعث آزادی سرو است یأس بیبری****دستگاه آه باشد در شکست دل بلندمایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است****نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلندچون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مرده گیر****از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلندجاه را با آبروی خاکساریها مسنج****نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلندچشم اهل جود اگر میداشت رنگی از تمیز****اینقدر هرگز نمیشد نالهٔ سایل بلندپای از خود رفتن ما بود سر برداشتن****موج بیتمکین ما زین بحر شد غافل بلندما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کردهایم****نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلندغزل شمارهٔ 1462: آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند
آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند****در بام هم سریستکه برسنگ میزنندجمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند****در یاد دامن تو به دل چنگ میزنندچون منکسی مباد نماندود انفعال****کز عکس نامم آینهها رنگ میزننددر باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست****رندان ز خنده گل به سر ننگ میزنندگردون حریف داغ محبت نمیشود****این خیمه در فضای دل تنگ میزنندیاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت****دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنندطاووس ما خجالت اظهار میکشد****زین حلقهها که بر در نیرنگ میزنندما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است****آیینهها قدم به ره زنگ میزنندزین رهروان کراست سر و برگ جستجو****گامی به زحمت قدم لنگ میزنندگاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر****دیوانهام ز هر طرفم سنگ میزنندبیپرده نیست صورت تحقیقکس هنوز****آثار خامهایست که در رنگ میزنندبیدل به طاق ابروی وهمیست جام خلق****چندانکه هوشکارکند سنگ میزنندغزل شمارهٔ 1463: عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند
عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند****آیینه بشکنند و سخن مختصر کنندهر چند برق شعله زند از نگاهشان****یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنندبر جوهر حیا نپسندند انفعال****صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنندشوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق****گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنندافسون جاهشان نکند غافل از ادب****دریا اگر شوند کمین گهر کنندتا غیر از وفا نبرد بوی آگهی****از یار شکوهای که محال است سر کننداز انفعال نامهبران رموز عشق****رنگ پریده را به عرق بال تر کنندبزم حضورشان نکشد انتظار شمع****اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنندتا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان****مانند شبنم آبله را بال و پر کنندچون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند****فکر سراغ خود به دل یکدگر کنندخورشید منظری که بر آن سایه افکنند****فردوس منزلی که در آنجا گذر کنندپای ثبات مرکز پرگار دامنست****هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنندسعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک****شاید ز نقش پای کسی سر به در کنندغزل شمارهٔ 1464: جمعی که با قناعت جاوید خو کنند
جمعی که با قناعت جاوید خو کنند****خود را چوگوهر انجمن آبروکنندحیرت زبان شوخی اسرار ما بس است****آیینهمشربان به نگه گفتگوکنندمحجوب پردهٔ عدمی بیحضور دل****پیدا شویگر آینهات روبروکنندآنجاکه عشق خلعت رسوایی آورد****پیراهنی که چاک ندارد رفو کنندلبتشنهٔ هوای ترا محرمان راز****چون نی به جای آب نفس درگلوکنندنقش خیال و خامهٔ نقاش مشکلست****ما را مگر به فکر میان تو مو کنندآیینه است گاه خطا، رنگ اهل شرم****بیدستگاه شامه گل چشم بوکنندشوخی به سیر عالم ما ره نمیبرد****چشمی مگر در آبلهٔ پا فروکنندآن نامقیدان که در اثبات مطلقند****آب نرفته را زتوهم به جوکننددر بحرکاینات که صحرای نیستیست****حاصل تیممی است به هرجا وضوکنندبیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق****گرنه فلک گداخته در یک کدو کنندغزل شمارهٔ 1465: حقمشربان دمی که به تحقیق رو کنند
حقمشربان دمی که به تحقیق رو کنند****خود را ز خود برند به جایی که او کنندبر دوش غیر تکیه ز دردیکشان خطاست****دستی مگر به گردن خود چون سبو کنندمشتاق جلوهٔ تو ندارد دماغ گل****اینجا دل شکسته به یاد تو بو کنندزین گلستان به سیر خزان نیز قانعیم****رنگ شکسته کاش به ما روبرو کنندمضمون تازه بینقط انتخاب نیست****هرجا دلی بود گرو زلف او کنندپر سرکش است حسن همان به که بیدلان****آیینهداری دل بیآرزو کنندای خرمنت هوا نشوی غرهٔ نفس****زین ریشهها که سیر خزان در نمو کنندحیرت متاعگرمی بازار وهم باش****یکسوست آنچه در نظرت چارسو کنندتا حشر روسیاهی داغ خجالت است****مردان دمی که چون سپر از پشت رو کنندتمثال عافیت نکندگرد ازبن بساط****آیینهها مگر به شکستن غلو کنندآسوده زی که اهل فنا پیش از انتقام****از وضع خویش خاک به چشم عدو کنندبیدل چو تار ساز جهانگیر شهرتند****در پرده همگر اهل سخنگفتگوکنندغزل شمارهٔ 1466: روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند
روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند****هم در طلسم خویش تماشای او کنندپاکی چو بحر موج زند از جبینشان****قومی که از گداز تمنا وضو کنندآزادگان نهال گلستان نالهاند****بر باد اگر روند نشاط نموکنندپروانه مشربان بساط وفا چو شمع****اجزای خویش را به گداز آبرو کنندما را به زندگی ز محبت گزیر نیست****نتوان گذشت گر همه با درد خو کنندعنقاست در قلمرو امکان بقای عیش****تاکی بهار را قفس از رنگ و بو کنندجیب مرا به نیستی انباشت روزگار****چاکیست صبح را که به هیچش رفو کننداین موجها که گردن دعوی کشیدهاند****بحر حقیقتند اگر سر فروکنندای غفلت آبروی طلب بیش ازبن مریز****عالم تمام اوستکه را جستجوکنندبیدل به این طراوت اگر باشد انفعال****باید جهانیان ز جبینم وضو کنندغزل شمارهٔ 1467: این غافلان که آینهپرداز میدهند
این غافلان که آینهپرداز میدهند****در خانهای که نیست کس آواز میدهندخون شد دل از معاملهداران وهم و ظن****تمثال ماست آن چه به ما باز میدهندمجبور غفلتیم قبول اثر کراست****یاران بهگوش کر خبر راز میدهندکمهمتان به حاصل دنیای مختصر****در صید پشه زحمت شهباز میدهندناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزیست****رنگ شکسته را پر پرواز میدهندغافل ز اعتبار شهید وفا مباش****خون مرا به آب رخ ناز میدهندآنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقیست****آتش به دست کودک گلباز میدهندتا بخیهگلکند زگریبان راز ما****دندان به لب گزیدن غماز میدهندبیتابی نفس تپش آهنگی فناست****گردی که میکنی به تک و تاز میدهندبر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت****داغم ز نغمهای که به !ین ساز میدهنددر پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس****انجام خلق را پر آغاز میدهندبیدل برون خویش به جایی نرفتهایم****ما را ز پرده بهر چه آواز میدهندغزل شمارهٔ 1468: علویانی که به این عالم دون میآیند
علویانی که به این عالم دون میآیند****عقل گمکرده به صحرای جنون میآیندکیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس ***جز به آهنگ درون از چه برون میآیندآمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد****هرزهتازان همه بر رخش حرون میآیندشوخی نشو نما رستن مو دارد و بس****نخلها سر به هوایند و نگون میآیندچه هوا دود دماغیست که در دیدهٔ وهم****آفتابند گر از ذره فزون میآیندحیرت این استکه چون تیغ درین دشت ستم****آب دارند و همان تشنهٔ خون میآیندچه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت****نی سوار مژه از خانه برون میآیندعجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا****بیشتر آبلهپایان به جنون میآیندمقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست****یارب این بیخبران با چه شگون میآیندآنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست****کارزوها ز عدم بوقلمون میآیندبیدل این بیخردی چند به معراج خیال****میروند اینهمه کز خویش برون می آیندغزل شمارهٔ 1469: هرکه انجام غرور من و ما میبیند
هرکه انجام غرور من و ما میبیند****بر فلک نیز همان در ته پا میبیندششجهت آینهٔ عرض صواب است اما****چشمت از کور دلی سهو خطا میبیندچشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد****خویش را هرکه به تسلیم دوتا میبیندنکنی جرأت کاری که نباید کردن****گر شوی اینقدر آگه که خدا میبیندزندگانی چه و آسودگی عمر کدام****صبح ما عرض غباری به هوا میبیندشمعوار آینهٔ راستی از دست مده****کور هم پیش و پس خود به عصا میبیندجای رحم است گر آزاده مقید گردد****آب در کسوت آیینه چها میبیندبلبل ما چهکندگر نشود محو خروش****از رگ گل همه محراب دعا میبیندبه که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم****کان گلستان حیا جانب ما میبیندهمه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال****دیده هر سو نگرد رو به قفا میبیندبسکه کاهیدهام از درد تمنا بیدل****موی دارد به نظر هرکه مرا میبیندغزل شمارهٔ 1470: هرکه زین انجمن آثار صفا میبیند
هرکه زین انجمن آثار صفا میبیند****نشئه از باده و از تار صدا میبیندروغن از پردهٔ بادام تواند دیدن****هرکه از نرگس مست تو ادا میبیندنیست رنگین ز حنا ناخن پایتکه بهار****طلعت خویش در این آینهها میبیندچه خطاها که ندارد اثر کجنظری****سرو را احول معذور دوتا میبینددر مقامی که تماشا اثر بیرنگیست****چشم پوشیده به معنی همه را میبینداین غروری که به خلوتگه یکتایی اوست****گر همه آینه گردیم کجا میبینداز خم کاکل او فکر رهایی غلط است****شانه هم دست خود آنجا به قفا میبیندجلوهٔ شخص ز تمثال عیانست اینجا****از تو غافل نبود هرکه مرا میبیندششجهت آب شد و آینهای ساز نکرد****حسن یارب چقدر عرض حیا میبیندغیر در عالم تحقیق ندارد اثری****بیدل آیینهٔ ما صورت ما میبیندغزل شمارهٔ 1471: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند****صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیندگریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت****که یوسف محو آغوشاست و پیراهننمیبیندمزاج همت آزاد حکم آسمان دارد****ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمیبیندتحیر توام خورشید میبالد درین گلشن****گل داغی که ما داریم افسردن نمیبیندمقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان****کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمیبیندجهان عبرت نمیخواهد به حکم ناز خودبینی****چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمیبیندپر افشانست موهومی ولی چشم تأملکو****تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمیبیندبه سیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی****جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمیبینددرین محفل هزار آیینهام آمد به پیش اما****کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمیبیندچه سازم کز گریبان شعلهواری سر برون آرم****ز همت آتش افسردهام دامن نمیبیندرعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود****که پیش پا کس اینجا بیخمگردن نمیبیندفلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل****تلاش روزی کس چشم پرویزن نمیبیندغزل شمارهٔ 1472: آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند****سنگ از نگین براید تا نام ما نشیندجاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی****تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیندتاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست****در خانهای که ماییم راحت چرا نشیندهمصحبتان این بزم از دیده رفتگانند****عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیندفرصت نمیپسندد جا گرم کردن از ما****آیینه پر فشاندهست تمثال تا نشیندزین ما و من که داریم آفاق در خروشست****ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیندراه نفس دو دم بیش فرصت نمیکند گل****تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیندزین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد****مشکلکه جای ما هم برجای ما نشیندبگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم****عالم به دل نشستهست دل در کجا نشینددرکارگاه دولت شور حشم شگون نیست****یکسر خروش جغد است هرجا هما نشینداز مرگ نیست باکم اما ز بینصیبی****ترسم ز دامن او گردم جدا نشیندای شور شوق بردار از جا غبار ما را****پامال یأس تا چند این بیعصا نشیندسرمایه پرفشانیست اظهار بینشانیست****از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیندبیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت****استادهایم چون شمع تا سر ز پا نشیندغزل شمارهٔ 1473: به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند****سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیندنفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن****دمیکه موج نشیندگهرنار نشیندنشست و خاست نمیگردد از سپند مکرر****حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیندخرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث****مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیندغرور خلق نیفراختهست گردن نازی****که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیندز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان****ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشینددنی بهمسند عزت هماندنیاست نه عالی****که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیندبه دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت****همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیندتوان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت****ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشینددو روز شبههٔ هستیست انفعال تماشا****وگرنه چشمکه داردگر این غبار نشیندبهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت****اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیندطلب مسلم طبعی که در هوای محبت****غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیندز طاقتاستکه ما میکشیممحملزحمت****به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیندصدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل****ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیندغزل شمارهٔ 1474: سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند
سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند****خدا کند که به گوش دل این صدا ننشیندسری که تیغ تو باشد چو شمع کردن نازش****چه دولت استکه از دوش ما جدا ننشیندبر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان****نشسته است به نازی که هرکجا ننشیندبه محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد****حیا به روی کس از شوخی حیا ننشیندز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم****به هیچ جا چو خط از خامه بیعصا ننشیندسلامت آیینهدار سعادت است به شرطی****که استخوان کسی در ره هما ننشیندوداع عافیت انگار پرگشایی شهرت****چو نام نقش نگینش کنی ز پا ننشینددلیکه زیر فلک باشد آرزوی مرادش****به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیندنفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد****که آب تا نکشد دامن هوا ننشیندغنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت****غبارگردد و در راه آشنا ننشیندغبار غیرت آن مطلبم که گاه تمنا****رود به باد و به رویکف دعا ننشیندبه رنگ پرتو خورشید سایهپرور همت****اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیندازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش****که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیندز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن****کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیندبه وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق****که نقش پای تو چون موج برقفا ننشیندغزل شمارهٔ 1475: اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشودگر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمودآرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد****هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزودصافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد****رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبودحیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسودراحت این بزم برترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب مژگان غنودحسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همین آیینه میباید زدودغزل شمارهٔ 1476: بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود
بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود****اشککم آرد برون از چشم روزن سعی دودراحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنودبیبضاعت عالمی افتاد در وهم زبان****مایهگر باشد کسادی نیست در بازار سوداتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشودصاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس****رنگ آب از سیلی امواج میباشد کبودحیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسودجبن پیدا میکند در طبع مرد افراطکین****ای بسا تیغیکه آبش را تف آتش ربودموجدریا صورتدست و دلی واکردهاست****جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جودگر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمودنفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد****هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزودحسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همن آیینه میباید زدودغزل شمارهٔ 1477: ریشهواری عافیت در مزرع امکان نبود
ریشهواری عافیت در مزرع امکان نبود****هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درودگرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست****رفته است آنسوی این محفل بسیگفت و شنودجز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش****تا نفس دارد اثر آیینه میباید زدوداز ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم****لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سودصورت این انجمن گر محو شد پروا کراست****خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نموداز بلند و پست ما میزان عدل آزاده است****نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعودعشق داد آرایش هرکس به آیینیکه خواست****داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربودخفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران****میکشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنودجوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت****حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دودعالم مطلق سراپایش مقید بوده است****حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بوداز تامل باید استعداد پیدا کردنت****گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جودساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت****هر نوایی راکه وادیدم خموشی میسرودوهم هستی غرهٔ اقبالکرد آفاق را****بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزودخلق خواری را به نام آبرو میپرورد****قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستودغزل شمارهٔ 1478: تاآینهروبروی ما بود
تاآینهروبروی ما بود****گلچین بهار کهربا بودیاد دم عشرتی که چون صبح****آیینهٔ ما نفسنما بودفریاد شکستهرنگی ما****عمری چو نگاه سرمهسا بودشد عجز حجاب ورنه از دل****تاکوی تو راه ناله وابودآیینه چه سان گرفت حیرت****ازعکس تو دست در حنا بودجوشید ز شعلهٔ تو داغم****سرچشمهٔ عجز، کبریا بوددر راه تو هرچه از غبارم****برداشت فلک کف دعا بودهر آه که برکشیدم از دل****چون موج به گوهر آشنا بوددل نیز چو سینه استخوان داشت****تا یاد خدنگ او هما بودبشکست دل و نکرد آهی****این شیشه عجب تنک صدا بودخون شد دل و ساغر چمن زد****میخانهٔ ماگداز ما بودبیدل تاجی که دیدی امروز****فردا بینی نشان پا بودغزل شمارهٔ 1479: نیرنگ امل گل بقا بود
نیرنگ امل گل بقا بود****امید بهار مدعا بودکس محرم اعتبار ما نیست****آیینهٔ ما خیال ما بودحیرت همه جا ترانهسوزست****آیینه وعکسیک نوا بودشادم که شهید بیکسم را****خندیدن زخم خونبها بودخونی که نریختم به پایت****پامال تحیر حنا بودآن رنگ که آشکار جستیم****در پردهٔ غنچهٔ حیا بوددل نیز نشد دلیل تحقیق****آیینه به عکس آشنا بودگر محرم جلوهات نگشتیم****جرم نگه ضعیف ما بودفریاد که سعی بسمل ما****چون کوشش موج نارسا بودگلریزی اشک بوی خون داشت****این سبحه ز خاککربلا بودبر حرف هوس بیان هستی****دخلیکه نداشتم بجا بودبیدل ز سر مراد دنیا****برخاست کسی که بیعصا بودغزل شمارهٔ 1480: یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود
یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود****در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بودآبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم****هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بودزندگی را مغتنم میداشتم غافل از این****کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بودوانکرد آیینه گردیدن گره از کار من****بند حیرت سختتر از بیضهٔ فولاد بودعمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت****این قفس آیینهدار خاطر صیاد بودمفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم****ورنه دل مستسقی و عالم سرابآباد بودبلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد****گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بوداز شکست ساغر هوشم سلامت میچکد****بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بودشبکه در بزمت صلای سوختن میداد عشق****نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بودروزگاری شد که در تعبیر هیچ افتادهایم****چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بودعالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است****عکس بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بودصد نگارستان چین با بیخودی طی کردهام****لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بودسرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من میبرد****یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بودپیریام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد****قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بودغزل شمارهٔ 1481: آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود****چون موی سایه هم ز سر ما بلند بودحسرت پرست چاشنی آن تبسمیم****بر ما مکرر آنچه نمودند قند بودسعی غبارصبح هوای چه صید داشت****تا آسمانگشادن چینکمند بودزاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال****در شانه هم هزار دهن ریشخند بودآشفت غنچهای که گلش کرد دامنی****سیر بهار امن گریبانپسند بودشبنم به سعی مردمک چشم مهرشد****از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بوددر وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد****دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بودمردیم و زد نفس در افسون عافیت****پیری چو مار حلقه طلسمگزند بودافسانهها به بستن مژگان تمام شد****کوتاهی امل به همین عقده بند بودبیدل به نیم ناله دل از دست دادهایم****کوه تحملیکه تو دیدی سپند بودغزل شمارهٔ 1482: عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود****شوق سرشارست تا این باده در ساغر بودنکهت گل دام اگر دارد همان برگ گل است****رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بودبا غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است****چهرهٔ آیینهها را غازه خاکستر بودآنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال****واعظان را اوج عزت تا سر منبر بودروشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس****نیستی جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بودره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان****میزند موج رضا آبی که در گوهر بوداین زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس****گر بود آسودگی در عالم دیگر بودعاشقان پر بیکساند، از درد نومیدی مپرس****حلقه را از شوخچشمی جا برون در بودهستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست****سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بودخدمت دلها کن اینجا کفر و دین منظور نیست****آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بودهر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهیست****هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔگوهر بودغزل شمارهٔ 1483: هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود****گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بودعشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست****گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بودهرکه هست از همدم ناجنس ایذا میکشد****رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بودبا ادب سر کن به خوبان ورنه در بیطاقتی****بال پروانه گلوی شمع را خنجر بودتا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب****گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بودمایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه****بیشکستن نیست ممکن تیر ما را پر بودهمچو مجنون هر که را از داغ سودا افسریست****گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بودای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم****طالع برگشته تا کی گردش ساغر بودبیفنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن****شمع را خواب فراغت در ره صرصر بودتا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق****آتش این کاروانها کاش خاکستر بودانحراف طور خلق از علت بیجادگیست****کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بودغزل شمارهٔ 1484: همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود
همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود****هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بودمیزند ساغر به طاق ابروی آسودگی****هر که را از آبله پا بر سر کوثر بودبیهوایی نیست ممکن گرم جستوجو شدن****سعی در بیمطلبیها طایر بیپر بودخاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن****صندل دردسر هر شعله خاکستر بودازشکست خویش دریا میکشد سعی حباب****نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بودچاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است****هرکه را چون سکه روی التفات زر بودشمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست****عافیت در مزرع ما آفت دیگر بودنیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق****چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بودضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است****آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بوددر محیط انقلاب امواج جوش احتیاج****حفظ آبروست چون گوهر اگر لنگر بودهرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است****در نیام لب زبانش تیغ بیجوهر بودحاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردنست****مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بودچون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیدهام****مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بودرونق پیریست بیدل از جوانی دم زدن****جنس گرمی زینت دکان خاکستر بودغزل شمارهٔ 1485: برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود
برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود****پرفشانیها بقدر شوخی منقار بودسطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت****مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بوداز شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس****این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بودبر سرم پیچید آخر دود سودای کسی****ورنه عمری بود کین دیوانه بیدستار بودکس نیامد محرم قانون از خود رفتنم****نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بودباب رسواییست از بس تار و پود کسوتم****دست اگر در آستین بردم گریبان زار بودسبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم****مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بودهر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است****وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان وار بودسرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم****دیده ما را غبار خویش هم بسیار بودراحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق****تا نشد منزل نمایان را ما هموار بودگرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت****ما همان یک نالهایم اما جهان کهسار بودنی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم****هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بودغزل شمارهٔ 1486: دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود****ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بوددور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت****خار پا تا چشم واکردن گل دستار بودداغ حسرتکرد ما را بیصفاییهای دل****ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بودموی چینی دست امید از سفیدی شسته است****صبح ایجادی که ما داریم شام تار بودروزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم****تیرهبختی بر سر ما سایهٔ دیوار بودغنچهسان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم****آشیان راحت ما بستن منقار بودخجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق****سجده ما را وضوی جبههای درکار بوددرگلستان چمنپردازی پیراهنت****بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بودشب که بیرویت شرر در جیب دل میریختیم****برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بودجلوهای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش****رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بوددل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است****اضطراب سبحهام پوشیدن زنار بودغزل شمارهٔ 1487: زین باغ بسکه بیثمری آشکاربود
زین باغ بسکه بیثمری آشکاربود****دست دعای ما همه برگ چنار بوددفدیم مغزل فلک و سحر بافیاش****یک رفت وآمد نفسش پود وتار بودخلقی بهکارگاه جسد عرضه داد و رفت****ما و منی که دود چراغ مزار بودسیر بهار عمر نمودیم ازین چمن****با هر نفس وداع گلی یادگار بوددلها سمومپرور افسون حیرتند****در زلف یار شانهٔ دندان مار بودهرگل درتن بهار چمنساز حیرتیست****چشم که باز شد که نه با او دچار بودما غافلان تظلم حرمان کجا بریم****حسن آشکار و آینه در زنگبار بودتکلیف هستیام همه خواب بهار داشت****دیوار اوفتاده به سر سایهوار بودتنها نه من ز درد دل افتادهام به خاک****بر دوش کوه نیز همین شیشهبار بودعجزم به ناله شور قیامت بلندکرد****بر خود نچیدنم علم کوهسار بودجز کلفت نظر نشد از دهر آشکار****افشاندم این ورق همه خطها غبار بودجیبم به چاک داد جنون شکفتگی****دلتنگیم چو غنچه عجب جامهوار بودپر دور گردماند ز غیرت غبار من****دست بریدهٔ که به دامان یار بودجهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر****در پای همت آبلهام آ کار بودبیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی****در عالمی که حسن هم آیینهدار بودغزل شمارهٔ 1488: مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود****ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بودزندگیجز نقد وحشت درگره چیزی نداشت****کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بودغنچهای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست****هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بوددست همت کرد از بیجرأتیها کوتهی****ورنه چون گل کسوت ما یک گریبانوار بودسوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار****کوکب کمفرصت ما یک نگه سیار بودغفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم****خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بودعافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت****بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بوداین دبستان چشم قربانیست کز بیمطلبی****نقش لوحش بیسواد و خامهها بیکار بودقصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست****گردن منصور را حرف بلندش دار بودمصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت****نردبان اوج عزت وضع ناهموار بوددل بهحسرت خونشد و محرمنوایی برنخاست****نالهٔ فرهاد ما بیرون این کهسار بودشوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس****چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بودغزل شمارهٔ 1489: شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود****اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بوددر شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم****بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بودصافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام****یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بودکاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان****ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بودحسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من****دست برهم سوده تحریک لب غمازبودنو نیاز الفت داغ محبت نیستم****طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بودعشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت****ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بوددست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال****عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بودکاش ما هم یک دو دم با سوختن میساختیم****شمع در انجام داغ حسرت آغاز بوددوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست****ورنه این عجزیکه می بینی غرور ناز بودآنچه در صحرایکثرت صورت واماندگیست****در تماشاگاه وحدت شوخیانداز بوددرخورکسوتکنون خجلتکش رسواییام****عمرها عریانی من پردهدار راز بودیکگهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد****هر سریکاندوخت جمعیت گریبانساز بودهستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم****تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بودغزل شمارهٔ 1490: سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود
سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود****هر کجا سود قدم بر سر من پایش بودعلم همت عشاق نگونی نکشد****خاکشان پی سپر قامت رعنایش بودموج را هرزهدویها ز گهر دور انداخت****آبرو در قدم آبلهفرسایش بوددل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم****انفعال همه کس شوخی تنهایش بودوصل حسنی به رخش آب زد آیینهٔ شرم****وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بودداغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید****چه توانکرد پس پرده تماشایش بودعمر چون شهرت عنقا به غم شبههگذشت****کس نشد محرم اسمی که مسمایش بودآه یک داغ پیامی به دل ما نرساند****قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بوددوری مقصد یی باختهٔ یکدگربم****هرکه دی محو شد امروزتو فردایش بودکردم از هرکه درس خانه سراغ تحقیق****گفت از آمدنت پیش همین جایش بودبیدل از بزم هوس سیر ندامتکردیم****سودن دست بهم قلقل مینایش بودغزل شمارهٔ 1491: آدمیکاثار تنزیهش رجوع خاک بود
آدمیکاثار تنزیهش رجوع خاک بود****دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بودخاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی میکشد****گر تنزلکردی از اوج غرور افلاک بودهیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد****فطرت اینجا عذرخواه خلق بیادراک بودسیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد****گل اگر برسر زدیم از بیتمیزی خاک بودهرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم****راه آفت داشت اما کاروان بیباک بودبا همهتعجیل فرصت هیچکوتاهی نداشت****لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بودپیش ازآنکاید خم اسرار مخموران به جوش****طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بوددر سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن****سایه رختی داشتکز آلودگیها پاک بودتا کجا مجنون در ناموس مستوری زند****تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بوددر خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش****ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بودهر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم****حرفگوهر خجلت دندن بیمسواک بودغزل شمارهٔ 1492: در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود
در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود****عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بودمقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند****پی غلط کردند از بس جادهها باریک بودنفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل****باد و آب انفعالی در دماغ خیک بودناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه****جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بودساز نافهمیدگیکوک است کو علم و چه فضل****هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بوددل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست****آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بودعشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس****این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بودغزل شمارهٔ 1493: امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود****یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بوداز کشتنم نشد شفقی طرف دامنی****خونم درپن ستمکده نومید رنگ بودتا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام****چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بودعالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است****جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بودحسن از غبار شوخنگاهان رمیده است****اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بودهمت نمیرود به سر ترک اختیار****ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بودعنقای دیگرم که ز بنیاد هستیام****تا نام شوخی اثری داشت ننگ بوددر دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت****این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بوداز بس که بیدماغ تماشای فرصتیم****ما را به خود نیامده رفتن درنگ بودبیدل که داشت جلوه که از برق خجلتش****در مجلس بهار چراغان رنگ بودغزل شمارهٔ 1494: روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود
روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود****عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بودچون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ****آیینهداری نفس اظهار رنگ بودپروازها به زیر فلک محو بال ماند****گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بودبوس کفش تبسم صبح امید کیست****اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بوددر عالمی که بیخبر از خود گذشتن است****اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بودصبری مگر تلافی آزار ما کند****مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بودزنجیر ما چو زلف بتان ماند بیصدا****از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بودحیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست****آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بودآهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد****رنگ شکستهام پر چندین خدنگ بودبیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم****چشم به هم نیامده کام نهنگ بودغزل شمارهٔ 1495: شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود****برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بودبعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب****تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بودکس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان****غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بودنوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما****ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بودهر قدر اسباب دنیا بیش بار وهم بیش****مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بودنالهای را از گداز شیشه موزون کردهام****پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بودناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم****همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بودهر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست****یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بودبینشان بود این چمن گر وسعتی مید اشت دل****رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بودشب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش****صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بودغزل شمارهٔ 1496: شبکه از شوق توپروازم بهار آهنگ بود
شبکه از شوق توپروازم بهار آهنگ بود****استخوان هم در تنم چونشمع مغز رنگ بودخواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا****داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بوددر جهان بیتمیزی صلح هم موجود نیست****صبروکوشش را تامل عرصهگاه جنگ بودنقد راحت میشماردگرد از خود رفتنم****همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بوداشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگانگذشت****قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بودتیرهبختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد****چنگگیسو هم به چندین تار بیآهنگ بودشوخی مژگانت از خواب گران سر برتداشت****پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بودبلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست****ناله هم منقار شد از بسکه گلشن تنگ بودمردهام اما خجالت از مزارم میدمد****دور از آن در خاکگشتن هم غبار ننگ بودقید دل بیدل نفس را هرزهسنج وهمکرد****شوخی ناز پری در شیشه پر بیسنگ بودغزل شمارهٔ 1497: ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود
ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود****شخص از خود رفته در آیینهها تمثال بودسوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند****ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بودبسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشهکرد****بر زبان خامه حرف مدعایم نال بودهرقدر بر جا فسردم وحشتم سامانگرفت****چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بودغیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد****کاروان ما نگاه واپسین دنبال بودخلق را در تیرباران هجوم احتیاج****آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بودهرکجا فال شکفتن زد بهار غنچهاش****صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بودبینصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند****ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بودغیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد****خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بودجلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت****عمر را کیفیت تصویر ماه و سال بودماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد****رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بودبیدل از بیدردی روز وداعت سوختم****سینه میکندی چه میشد گر زبانت لال بودغزل شمارهٔ 1498: درشتخو سخنش عافیت ثمر نبود
درشتخو سخنش عافیت ثمر نبود****صدای تار رگ سنگ جز شرر نبودهجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد****ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبودغبار وحشت ما از سراغ مستغنیست****به رفتن نگه از نقش پا اثر نبودبه عالمی که ادب محو بینشانیهاست****هوس اگر همه عنقاست نامهبر نبودبه کارگاه تآمل همان دل است نفس****گره به رشتهٔ کارم کم از گهر نبودز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا****بهار سوختنی هست اگر ثمر نبودبه رنگ ریگ روان رهنورد سودا را****به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبوددر این محیط که هر قطره نقد باختن است****خوش آن حباب که آهیش در جگر نبودمخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل****نیی که ناله کند قابل شکر نبودغزل شمارهٔ 1499: نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود
نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود****ز خود برآمدن ناله ناله بیاثر نبودز محو جلوه مجو لذت شناسایی****که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبودحصار عالم بیچارگی دهان بلاست****پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبودغبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد****ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبودز سعی جسم مکش منت سبکروحی****خوش است بار مسیحا به دوش خر نبودسراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس****کسی چو جاده در این دشت راهبر نبودز بس که الفت مردم عذاب روحانیست****فشار قبر چو آغوش یکدگر نبودطلسم حیرت ما منظر تجلی اوست****غرور حسن ز آیینه بیخبر نبودبه غیر ساز عدم هرچه هست رسواییست****مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبودزبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل****ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفهبر نبودغزل شمارهٔ 1500: تا نفس ما ومن غبارنبود
تا نفس ما ومن غبارنبود****همه بودیم و غیر یار نبودنخل این باغ را بهکسوت شمع****جز گداز خود آبیار نبودسعی پرواز آشیان گم کرد****بیپر و بالی آشکار نبودعالم آیینه خانهٔ سوداست****جز به خود هیچکس دچار نبودهر حبابیکه بازکرد آغوش****غیر درباب بیکنار نبودچه حنا رنگ ناز بیرون داد****دست ما نیز بینگار نبودوهم بیپردگی قیامتکرد****نغمهٔ کس برون تار نبودعثثبقاز هرچهخواستشور انگیخت****خاک ما قابل غبار نبودانتظار گل دگر داریم****اینقدر رنگ و بو بهار نبودسیر بام سپهر هم کردیم****این هواها و هوای یار نبودسیر بام سپهر همکردیم****این هواها هوای یار نبودحلقهگشتیم لیک بر در یاس****خلوتی داشتیم و بار نبودمحرمی چشم ما ز ما پوشید****چه توان کرد پردهدار نبودنشنیدیم بوی زندهدلی****ششجهت غیریک مزار نبودغم تیمار جسم باید خورد****رنج ما ناقه بود بار نبودعجز جز زیر پاکجا تازد****سایه آخر شترسوار نبودهیچکس قدر زندگی نشناخت****وصل ما مردن انتظار نبودعالمی در خیال عشق و هوس****کارها کرد و هیچ کار نبوداینکه مختار فعل نیک و بدیم****بیدل آیین اختیار نبودغزل شمارهٔ 1501: تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود
تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود****جوهر ناله درین آینه محسوس نبودشب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت****شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبودبسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است****نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبودیاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال****داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبودسعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک****اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبودتا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید****بال برهم زدنی جز کف افسوس نبودسیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد****ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبودنوبهاری که تصور به خیالش خون است****ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبودجلوه در محفل ما جمله نقابآراییست****شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبوددر تظلمکده دیر محبت بیدل****ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبودغزل شمارهٔ 1502: شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود****ناله هم غیر صدایکف افسوس نبوداز خودم میبرد آن سیلکه چون ریگ روان****آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبوددل مأیوس صنم خانهٔ اندیشه کیست****رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبودناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس****شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبودگوش ارباب تمیز انجمن سیماب است****ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبودای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی****آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبودزنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم****صافی آینه جز دیده جاسوس نبودتا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت****حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبوددل به هر رنگکه بستیم ندامتگلکرد****عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبودسجدهاش آیینهٔ عافیتم شد بیدل****راحت نقش قدم غیر زمینبوس نبودغزل شمارهٔ 1503: ناله میافشاند پر در باغ ما بلبل نبود
ناله میافشاند پر در باغ ما بلبل نبود****عبرتی بر رنگ عشرت خنده میزد گل نبودسیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت****موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبودوضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت****خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبودرنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد****رونق این انجمن غیر از چراغگل نبودزین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست****جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبودعالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید****موی چینی دستگاه طره و کاکل نبودپردهها برداشتیم از اعتبارات غرور****در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبودخلق بر خود تهمتی چند از تخیل بستهاند****ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبودپیکر خاکی جهانی را غریق وهم کرد****از سر آبی که بگذشتیم ما جز پل نبودمستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت****فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبودغزل شمارهٔ 1504: نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود****چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبودمنحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم****در ترازویی که ما بودیم پاسنگی نبوداینقدر از پردهٔ بیخواست توفان کردهایم****ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبودمقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است****عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبودهرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم****سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبودنام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین****یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبوداز فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم****ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبوددل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن****تاجداری این تقاضا میکند جنگی نبودخاک را وهم سلیمانی به پستی داغکرد****خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبودذوق تمثال است کاین مقدار کلفت میکشیم****گر نمیبود آینه در دست ما زنگی نبوداینقدر وهمی که بیدل در دماغ زندست****بیگمان معلوم شد کاین نسخه بیبنگی نبودغزل شمارهٔ 1505: یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود****هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بودابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت****هرگلی کامسالم آمد در نظر پارینه بودمنفعل میشد ز دنیا هوش اگر میداشت خلق****صبر و حنظل در مذاقگاو و خر لوزینه بودهیچ شکلی بیهیولا قابل صورت نشد****آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بودامتحان اجناس بازار ریا میداد عرض****ریشها دیدیم با قیمتتر از پشمینه بودهرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان****چون نکاح دختر رز در شب آدینه بودخاکشد فطرتز پستی لیکمژگان برنداشت****ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بودتختهٔ مشق حوادثکرد ما را عاجزی****زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بوددر جهان بیتمیزی چاره از تشویش نیست****ما به صد جا منقسمکردیم و دل در سینه بودآرزوها ماند محو ناز در بزم وصال****پاس ناموس تحیّر مهر این گنجینه بودهرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند****خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بودغزل شمارهٔ 1506: چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود
چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود****هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بودبر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت****شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بودفهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت****ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسمالله بودفقر با ان جز بینقش غنا صورت نبست****تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بوددر غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت****هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بودهیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد****یاد ایامیکه ما را در دل کس راه بوددل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد****ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بودگرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت****دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بودجیب خجلت میدرد ناقدردانیهای درد****چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بودتا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن****عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بودمیتند بیدل جهانی بر تک و تاز امل****نه فلک یکگردش ما سورهٔ جولاه بودغزل شمارهٔ 1507: روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود****تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بودعیش و غمی که نوبر باغ تجدد است****چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بودخاک تلاش کرد به سر، خلق بیتمیز****ورنه غبار وادی مطلب نشسته بوداین اجتماع وهم بهار دگر نداشت****رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بودربط کلام خلق نشد کوک اتفاق****تاری که داشت ساز تعین گسسته بودعمریست پاس وضع قناعت وبال ماست****وارستگی هم از غم دنیا نرسته بودکس جان به در نبرد زآفات ما و من****سرها فکنده دم تیغ دو دسته بوددیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها****جمعیتی که داشت همین بار بسته بودبیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن****رسواییی به چهره عبرت نشسته بودغزل شمارهٔ 1508: هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود****شخصهستیچونسحر هرجانفسزد خندهبودماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست****دانهای گر داشت دایم آسیا گردنده بودخودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند****عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بودخلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد****پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بودآرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد****نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بودصورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست****بیتکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بودنرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن****خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بودبر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند****تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بودعالمی زین انجمندر خود نفسدزدید و رفت****تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بودمستی و مخموری این بزم بیتغییر نیست****باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بودنُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی****از دم یک شیشهگر این شیشهها آکنده بوددوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت****جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بودغزل شمارهٔ 1509: بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود****موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بودکس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من****کاروان در گرد آواز درا خوابیده بودای مکافات عمل پر بیخبر طیگشت عمر****در وداع هر نفس صبح جزا خوابیده بودبا همه عبرت زتوفیق طلب ماندیم دور****چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بودما گمان آگهی بردیم ازبن بیدانشان****ورنه عالم یک قلم مژگانگشا خوابیده بودعمرها شد انفعال غفلت از دل میکشیم****این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بودسرکشی کردیم از این غافل که آثار قبول****در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابیده بودزندگی افسانهٔ نیرنگ مژگان که داشت****هرکه را دیدم درین غفلت سرا خوابیده بودفتنهخویی از تکلف کرد بیدارم به پا****چون منی در سایهٔ برگ حنا خوابیده بودهمت قانع فریب راحت از مخمل نخورد****لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بودسخت بیدردانه جستیم از حضور آبله****هر قدم چشم تری در زبر پا خوابیده بودآگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان****عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابیده بودغزل شمارهٔ 1510: شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود
شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود****خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بودکس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم****ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بودجوش دردم نونیاز بیقراری نیستم****در خموشی هم سرم بر آستان ناله بوداز فسون عشق حیرانم چها خواهمکشید****گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بودبا تظلم پیشگان خوش باشد استغنای عشق****شیشهگر بر سنگم آمد امتحان ناله بودیاد آن محمل طرازی های گرد بیخودی****کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بودسوختن کرد اینقدر آگاهم از احوال دل****کاین سپند بینوا مهر زبان ناله بودحسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت****هرقدر دل آب شد آتش بهجان ناله بودشوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست****گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بوداینقدر ای محملآرا از دلم غافل مباش****روزگاری این جرس هم آشیان ناله بودبیتمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است****خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بودترک هستی شد دلیل یک جهان رسواییام****عالم از خود برون چیدن دکان ناله بوددرد عشق از بینیازی فال معراجی نزد****ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بودبیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق****گر دلی میداشتم با خود جهان ناله بودغزل شمارهٔ 1511: شبکه وصل آغوشپرداز دل دیوانه بود
شبکه وصل آغوشپرداز دل دیوانه بود****از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بودعشقمیجوشید هرجاگرد شوخیداشتحسن****رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بودیاد آن عیشیکه از رنگینی بیداد عشق****سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بوداز محیط ما و من توفانکثرت اعتبار****نه صدفگلکرد اماگوهر یکدانه بوداز تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند****هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بودراز دل از وسعت مشرب به رسواییکشید****دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بودخانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت****سوختنها داشتم چون شمع با کاشانه بودجرم آزادیستکر نشناخت ما را هیچکس****معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بودعالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند****بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بوداختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست****هر دو عالم پیچش یک گیسوی بیشانه بودچشملطفاز سخترویانداشتن بیدانشیست****سنگ در هرجا نمایانگشت آتشخانه بوددوش حیرانم چه میپیمود اشک از بیخودی****کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بودمفت سامان ادب کز جلوه غافل میروبم****چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بودهرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم****بیدلآغوش فلک هم روزنی زین خانه بودغزل شمارهٔ 1512: محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود****سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بودیک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر****این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بودمایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست****درگداز استخوان شمع شیر دایه بودنالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون****رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بوداین شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست****خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بودالتفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم****هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بودمحمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت****گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بودبیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان****منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بودغزل شمارهٔ 1513: آنروز که پیدایی ما را اثری بود
آنروز که پیدایی ما را اثری بود****در آینهٔ ذره غبار نظری بودنقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل****نقاش هوس خامهٔ موی کمری بودگرعافیتی هست ازین بحر برون است****غواص ندانست که ساحل گهری بوداز جرات پرواز به جایی نرسیدیم****جمعیت بی بال و پری بال و پری بودتا شوقکشد محمل فرصت مژه بستم****دربار شرر شوخی برق نظری بودنگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را****فریاد که آیینه به دست دگری بودروزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان****هر گرد که در پای تو افتاد سری بودآخر ز خودم برد به راه تو نشستن****آسودگی شعله کمین سفری بوددلکشتهٔ یکتایی حسنست وگرکه****در پیش تو آیینه شکستن هنری بودبیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه****از دلدو جهان شور و ز ماگوشکری بودغزل شمارهٔ 1514: با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود****لبریز خیال توگداز جگری بودافسوس که دامان هوایی نگرفتیم****خاکستر ما قابل عرض سحری بوددل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست****عبرتکدهام کارگه شیشهگری بودچون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم****خضرره ما لغزش بیپا و سری بودهر غنچه که بیپرده شد آهی به قفس داشت****اینگلشن خونگشته طلسم جگری بودکس منفعل تلخی ایام نگردید****در حنظل این دشتگمان شکری بوددیدیمکه بیوضع فنا جان نتوان برد****دیوانگی آشوب و خرد دردسری بودبیچشم تر اجزای فناییم چو شبنم****تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بوددل خاک شد و عافیتی نذر هوسکرد****این اخگر واسوخته بالین پری بودنیک و بد عالم همه عنقاصفتانند****بیدل خبر از هرکه گرفتم خبری بودغزل شمارهٔ 1515: این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود
این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود****هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بوداین فرصت هستی که نفس کشمکش اوست****هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بودتا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام****قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بودجمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ****زان پیش که گل در نظر آید چمنی بودتکرار نفس شد سبب مبحث اضداد****امزوز تو و ماست کزین پیش منی بوددر بیکسیام خفت همچشمی کس نیست****ای بیخبران عالم غربت وطنی بودامروز جنون تب عشق تو ندارم****صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بودما را به عد نیز همان قید وجود است****زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بودافسوس که دل را به جلایی نرساندیم****صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بودزین رشته که در کارگه موی سفید است****جولاه امل سسلسله باف کفنی بودآخربه تپش مردم وآگاه نگشتم****آن چاه که زندانی اویم ذقنی بودفردا شوی آگاه ز پرواز غبارم****کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بودبیدل فلک از ثابت و سیار کواکب****فانوس خیال من و ما انجمنی بودغزل شمارهٔ 1516: بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود
بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود****غبار گشتنم اظهار سخت جانی بودز ناتوانی شبهای انتظار مپرس****نفس کشیدن من بی تو شخکمانی بودگذشتم از سر هستی به همت پیری****قد خمیده پل آب زندگانی بودبه هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد****چو شمع شوخی پروازم آشیانی بودخوش آننشاطکه از جذبهٔ دم تیغت****چو اشک خون مرا بیقدم روانی بودمن از فسردهدلی نقش پا شدم ورنه****به طالع کف خاک من آسمانی بودگلی نچیدهام از وصل غیر حیرانی****مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بودفغان که چارهء بیتابیام نیافت کسی****به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بودچه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال****خیال بستن من بی تو کلک مانی بودز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل****چو صبح خندهٔ زخمم نمکفشانی بودغزل شمارهٔ 1517: به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود****خیال هستی موهوم سکتهخوانی بودچه رنگها که ندادم به بادپیمایی****بهار شمع در این انجمن خزانی بودنیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی****همیشه بسمل این تیغ امتحانی بودهنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت****که دل شررکده ی چشمک نهانی بودبهکام دل نگشودیم بال پروازی****چو رنگ هستی ما گرد پرفشانی بودپس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم****که بار ما همه بر دوش ناتوانی بودبه خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم****که سجده نیز درین راه سرگردانی بودطراوت گل اظهار شبنمی میخواست****ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بودعلم به هرزهدرایی شدیم ازین غافل****که صد کتاب سخن محو بیزبانی بودتلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت****گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بودجهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم****تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بودفریب معرفتی خورده بود بیدل ما****چو وارسید یقینها همه گمانی بودغزل شمارهٔ 1518: چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود****کز هرچه گذشتی نگذشتی مگر از خوددر بارگه عشق نه ردی نه قبولیست****ای تحفهکش هیچ تو خود را ببر از خودگرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا****کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خوددر پلهٔ موهومی ما کوه گران است****سنگیکه ندارد به ترازو شرر از خودچشمی بگشا منشاء پرواز همین است****چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خودهیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم****اما نرسیدیم به گرد اثر از خودگرتا به ابد در غم اسباب بمیرد****عالم همه راضیست به این دردسر از خودافتاد بهگردن غم پیری چه توانکرد****زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخودسیر سر زانو هم از افسون جنون بود****افکند خیالم به جهان دگر از خودسهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم****گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خودیاران عدم تاز، غبار تپشی چند****پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خودواکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل****بشنو من و مای همه چونگوشکر از خودای موجگر احسان طلب در نظر تست****در وصلگهر هم نگشاییکمر از خودآیینه شدن چیست درین محفل عبرت****هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خوددر خلق گر انصاف شود آینهدارت****بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خودغزل شمارهٔ 1519: جاییکه سعی حرص جنونآفرین دود
جاییکه سعی حرص جنونآفرین دود****در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دودتردامنیست پایهٔ معراج انفعال****این موج چون بلند شود برجبین دودبر جادهء ادبروشان پا شمرده نه****لغزش بهانهجوست مباد از کمین دودخسٌت به منع جود خبیسان مقدم است****هرچند دست پیشکنند آستین دودای مایل تتبع دونان چه ذلت است****دم نیست فطرتتکه قفای سرین دودگرد سواد وادی حسرت نشاندنیست****اشکی خوش است با نگه واپسین دودتحصیل دستگاه تنعم دنائت است****چندانکه ریشه موج زند در زمین دودآزار دل مخواه کزین چینی لطیف****مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دودشوخی به چر ب و نرمی اخلاق عیب نیست****روغن به روی آب بهارآفرین دودراه طواف مرکز تحقیق بسته نیست****پرگار اگر شوی قدم آهنین دودشرم است دستگاه فلکتازی نگاه****در دامن آنکه پا شکند اینچنین دودبیدل غنیمت استکه عمر جنون عنان****پا در رکاب خانه بدوشان زین دودغزل شمارهٔ 1520: تا مه نوبر فلک بالگشا میرود
تا مه نوبر فلک بالگشا میرود****در نظرم رخش عمر نعل نما می رودخواه نفس فرضکن خواه غبار هوس****نی سحراست ونه شام سیل فنا میرودقطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم****شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرودنشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج****رو به فلک یکقلم دست دعا میرودقافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز****عالم واماندگیست آبلهها میرودسجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم****چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرودزبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر****فرصت رنگ حنا از کف ما میروددر چمن اعتبارگر همه سیر دل است****چشم نخواهی گشود عرض حیا میرودهرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر****هیچکس آگاه نیست آمده یا میرودموسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال****روزبه فصل شتا غنچه قبا میرودهیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست****پا اگر فشردهاند سر به هوا میرودتا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن****با نفسم عمرهاست آب بقا میرودمقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست****بیسبب و بیطلب دل همه جا میروداینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز****دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرودهرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال****بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرودغزل شمارهٔ 1521: هر که آمد در جان بیکستر از ما میرود
هر که آمد در جان بیکستر از ما میرود****کاروانها زین ره باریک تنها میروداز شکست اعتبار آگاه باید زیستن****نیست بیگرد پری راهی که مینا میرودسر خط مضمون زلفش کج رقم افتاده است****شانه گر صد خامه پردازد چلیپا میرودگر سر رفتن بود سوی گریبان رو کنید****شمع زپن محفل برون بیزحمت پا میرودبیوداع جاه نتوان از دنائت وارهید****سایه با آثار این دیوار یکجا میرودطمطراق عالم عبرت تماشاکردنیست****پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا میرودزاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ****ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا میرودانتظار صبح محشر عالمی را خاک کرد****عمرها رفتو همین امروز و فردا میرودکاش موهومی به فریاد غبار ما رسد****رنگها باید پری افشاند عنقا میروددر کمین صنعت علم و فنون دیوانگیست****بام و در، بیجستجو آخر به صحرا میرودششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست****نام فرصت نیستکمگر بر زبانها میرودحیف دانایی که گردد غافل از آزادگی****در تلاشگوهر، آب روی دریا میروددوستانگر مدعا عرض پیام آرزوست****قاصد دیگر چه لازم فرصت ما میرودپی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس****خلق میآید به آیینی که گویا میرودغزل شمارهٔ 1522: با این خرام ناز اگر آن مست میرود
با این خرام ناز اگر آن مست میرود****رنگ حنا به حیرتش از دست میرودکسب کمال آینهدار فروتنیست****موج گهر ز شرم غنا پست میرودخلق جنون تلاش همان بر امید پوچ****هرچند سعی پیش نرفتهست میرودآسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است****پای طلب گر آبله هم بست میرودخواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل****با دامن تو هرکه نپیوست میروداشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست****بیتاب آن غبار که ننشست میرودبیکار نیست دور خرابات زندگی****هرکس ز خویش تا تا نفسی هست می رودتا کی به گفتگو شمری فرصتیکه نیست****ای بینصیب ماهیات از شست میرودبیدل دگر تظلم حرمان کجا برم****من جراتی ندارم و او مست میرودغزل شمارهٔ 1523: شبنم صبح از چمن آبله دل میرود
شبنم صبح از چمن آبله دل میرود****عیش عرق میکند خنده خجل میرودمخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ****عیش والم هیچ نیست عمر مخل میرودزبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما****درخور شاخ بلند ربشه بهگل میرودتک به هوا می زند خلق زحرص بگیر****گرجه به دوش نفس رد بهل میرودهرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار****در رگ گل آب نیست خون بحل میرودرنج و الم هم نداد داد ثباتیکه نیست****زین مرضآباد یأس دق شد و سل میرودفرصتکار نفس مغتنم غفلت است****آمده در یاد نیست رفته ز دل میرودبیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست****قافلهٔ اتفاق ربط گسل میرودغزل شمارهٔ 1524: دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود
دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود****سایه به ره خفته است لیک چنین میرودقافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس****پیش تو آن رفته است بعد تو این می رودبا تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست****امدن اینجا کجاست عمر همین میرودنقب به کهسار برد نالهٔ شهرت کمین****نام شهان زین هوس زیر نگین میرودخواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم کر و فر****پشه چو بالش نماند ناز طنین میرودشیخ گر این سودن است دست تو بر حال ما****آبلهٔ سبحهات ازکف دین میرودتازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر****گرد خرام نفس پر نمکین میرودخاک عدم مرجع خجلت بی مایگیست****کوشش آب تنک زیر زمین میرودگر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست****قاصد ما همچو شمع آینهبین میرودفرصت این دشت و در نیست اقامت اثر****حال مقیمان مپرس خانه چو زین میرودبیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت****دامت آخر چو صبح درپی چین میرودغزل شمارهٔ 1525: بعد ازینت سبزه خط در سیاهی میرود
بعد ازینت سبزه خط در سیاهی میرود****ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی میرودمیشود سرسبزی این باغ پامال خزان****خوشدلیهایت به گرد رنگ کاهی میرودبا قد خمگشته فکر صید عشرت ابلهیست****همچو موج از چنگ این قلاب ماهی میرودچاره دشوار است در تسخیر وحشتپیشگان****نکهت گل هر طرف گردید راهی میرودجان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی****رایگان این گوهر از دست سپاهی میرودسرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوهایم****موج ما از خود به دوشکجکلاهی میرودنیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز****چون شود خاکستر از آتش سیاهی میرودصیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس****ظلمت شب با نسیم صبحگاهی میرودکیست گردد مانع رنگ از طواف برگ گل****خون من تا دامنت خواهی نخواهی میروداز خط او دم مزن بیدل که این حرف غریب****بر زبان خامه ی صنع الاهی می رودغزل شمارهٔ 1526: گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی میرود
گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی میرود****همچو ابر از نامهام رنگ سیاهی میرودبیجمالت جز هلاک خود ندارم در نظر****مرگ میبیند چو آب از چشم ماهی میرودسعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم****تا به عذر آیم زمان عذرخواهی میرودلنگر جمعیت دل در شکست آرزوست****موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی میروداز هوسهای سری بگذر که در انجام کار****شمع این محفل به داغ بیکلاهی میرودگیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست****بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی میرودتیرهبختی هم شبستان چراغان وفاست****داغ تا روشن شود زیر سیاهی میرودکیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق****رنگها اینجا به سامان گواهی میرودای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن****فرصت عرض قیامت دستگاهی میرودشمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم****اشک من عمریست ناگردیده راهی میرودبیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است****این همه سعی نگه تا بینگاهی میرودغزل شمارهٔ 1527: شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
شوق موسی نگهم رام تسلی نشود****تا دو عالم چمناندود تجلی نشودهمچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت****تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشودعیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست****قلقل شیشهات آن به که منادی نشودرم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد****صید من رام فسونهای تسلی بشودنفی خود کردهام آن جوهر اثبات کجاست****تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشودضعف سرمایهام از لاف غرور آزادم****من و آهی که رگگردن دعوی نشودچون شرر دیده وران میگذرند از سر خویش****این عصا راهبر مقصد اعمی نشودعشق اگر عام کند رسم خودآرایی را****محملی نیست درین دشتکه لیلی نشودخامشی پرده برانداز هزار اسرار است****نفس سوخته یارب دم عیسی نشودسربلند تب خورشید محبت بیدل****زیردست هوس سایهٔ طوبی نشودغزل شمارهٔ 1528: چو دولت درش بر خسان واشود
چو دولت درش بر خسان واشود****پر آرد برون مور و عنقا شودبپرهیز از اقبال دون فطرتان****تنکروست سنگی که مینا شودسبکمغز شایان اسرار نیست****خس از دوری شعله رسوا شودچو گردد اقبال علم و عمل****ورق چیست خط هم چلیپا شودبر ارباب همت دنائت مبند****فلک خاک گردد که سرپا شودمعمای آفاق نتوان شکافت****مگر اسم عنقا مسما شودز اسباب نتوان به دل زد گره****بروبید تا خانه صحرا شودنگین میتراشد معمای سنگ****که شاید به نام کسی واشودبه صد خامشی بازدارد سخن****اگریک دمش در دلی جا شودبناگوش دلدارم آمد به یاد****کنم ناله تا صبح گویا شودزکیفیت نسبت آن دهن****عدم تا بگویم من وما شوددر ین دشت و در گردی از غیر نیست****ترا گر نجویم که پیدا شودبه هرجا تو باشی زبانها یکیست****نه امروز دی شد نه فردا شودجهان چشم نگشاید از خواب ناز****اگر بیدل افسانه انشا شودغزل شمارهٔ 1529: آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود
آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود****خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شودصدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم****تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شودرنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز****خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شودچون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من****بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شودنیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام****جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شوددر کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست****گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شودمیگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم****لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شودصفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار****آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شودبوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن****می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شوددر خیال او بهار افسانهای سر کردهام****باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شودعمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام****کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شودغزل شمارهٔ 1530: گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود
گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود****هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شودهیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست****جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شوددر گلستانی که خواند اشک من سطر نمی****سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شوددامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست****دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شودآنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست****بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شودبازگرداند عنان جهد عیش رفته را****موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شودبسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام****هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شودناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند****چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شودعالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام****بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شوددر تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم****بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شودغزل شمارهٔ 1531: حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود****ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بیدر شودسادهلوحیهای دل عمریست سرمشق غناست****آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شودخاک ارباب نظر سامان نور آگهی است****سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شودشوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه****طایر از پرواز میماند چو بالش تر شودصفحهٔ دل را به داغی میتوان آیینه کرد****لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشودآسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل****بحر توفانها کند تا قطرهای گوهر شودناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق****خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شودسایهوار از بیکسیها حیلهجوی غیرتم****بر سرم گر خاک هم دستی کشد افسر شودحسرت مخموری آن چشم میگون بردهام****سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشودای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ****جان سختت چند خشت اینکهن منظر شودآرمیدنکو گرفتم ساعتی چونگردباد****در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شودبیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگیست****اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شودغزل شمارهٔ 1532: در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود
در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود****راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شودجزوها در عقده ی خودداریکل غافلند****نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شودخشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد****لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شودگر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی****از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شودفال آسودن ندارد خودگدازیهای من****جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شودعقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است****شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شودبر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند****فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شودچاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان****زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شودخاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس****ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شودصاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس ***بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شودوضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست****آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شودبیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان****سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شودغزل شمارهٔ 1533: دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود
دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود****نسخه بردارند چندان کاین ورق دفتر شودناز دارد رشتهٔ آشفتگیهای نیاز****زلف معشوق است کار من اگر ابتر شودمحوگردیدن سراپای مرا آیینهکرد****چون نگه درحیرت افتد عالم دیگر شودتا دهد هر ذره من عرض حسرتنامهای****این کف خاکی که دارم کاش مشتی پر شودای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار****شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شودبا نسب محتاج نبود صاحب کسب و کمال****بینیاز از بحر گردد قطره چون گوهر شودسبحهداران پر جنونپیمای بیکیفیتند****جاده این کاروان یارب خط ساغر شودهمچو عکس زنگی از آیینه میگردد عیان****بر رخ ویرانهام مهتاب اگر چادر شودنیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند****همچو نی گر بند بندم پایهٔ منبر شودبیخموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن****موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشودبیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست****از هوس تا کی کسی پالان گاو و خر شودغزل شمارهٔ 1534: طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود****آب گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شودهمت پیریام رساست ضعف حصول مدعاست****هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شودپایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است****از همه جا به کوهسار زلزله بیشتر شودجاده به باد داده را خوشنفسان دعا کنید****خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شودنیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد****ننگ برهنگیکراست ابرهگر آستر شودیک دو نفس حبابوار ضبط نفس طرب شمار****رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شودخط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی کراست****با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شودبخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم****اشک نشوید این گلیم تا شب من سحر شودگرد خرامت از چمن برد طراوت بهار****گل زحیا عرق کند تا پر رنگ تر شوددوش نسیم وعدهای دل به تپیدنم گداخت****حرف لبی شنیدهام گوش زمانه کر شودپهلوی ناز حیرتی خوردهام از نگاه او****اشک نغلتدم به چشم گر همه تن گهر شودبا همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست****بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شودغزل شمارهٔ 1535: گر خیالگردش چشم توام رهبر شود
گر خیالگردش چشم توام رهبر شود****چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شودسیل بیتاب مرا یارب نپیوندی به بحر****ترسم این جزو تپیدن مایهٔ گوهر شودعزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست****سر به گردون میفرازد نخل چون بیبر شودگوهر ما را همان شرم است زندان ابد****از گشایش دست میشوید گره چون تر شودتنپرستان هم مقیم آشیان معنیاند****مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شودتیغ موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط****ای حباب بیسر و پا خانهات ابتر شودنیست آسان میکشیهای بهشت عافیت****فرصتی باید که دل خون گردد و کوثر شودعافیتها درکمین حسرت واماندگیست****صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شوداز ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی****بعد از این بر گمرهی زن کاش راهی سر شودنیست جز اشک ندامت در محیط روزگار****آنقدر آبی که چشم آرزویی تر شودشوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس****آه میبالد اگر مطلب نفسپرور شودحسن سرشار طلب بیدل تماشاکردنیست****گر سواد موج می خط لب ساغر شودغزل شمارهٔ 1536: گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود****ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شودگر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام****صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شودچند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا****نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شودچرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است****شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شودیک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را****بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شودخواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است****گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شودما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم****عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شوددر گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند****بال طاووس از خجالت حلقهساز در شودعالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست****پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شودیک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار****قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شودمقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست****سر به زیر پا نهم کاین یک قدم ره سر شودعالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست****معرفت غول ره است اما که را باور شودغزل شمارهٔ 1537: خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود
خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود****ساغر همت جم کاسهٔ درویش شودهرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک****پایمال قدم هرزهدو خویش شودمیکشد خون امید از دل حسرتکش ما****سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شودلذت وصل تو از کام تمنا نرود****هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شودنیست دور از اثر غیرت ابرویکجت****جوهرآینه درتیغ ستمکیش شودچشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی****که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شودفرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ مباد****حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شودآب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود****اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شودراحتاندیش مباشید که در وادی عشق****وحشت آرام شود آهو اگر میش شودگفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است****بحر هم میرود از خود چو هوا بیششودنکشی پای ز دامان تغافل که شرار****رفته باشد ز نظر تا قدماندیش شودرشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل****گرنه مضراب قبولش لب درویش شودغزل شمارهٔ 1538: بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود****حق نیاز به این سجدهها ادا نشودز تیره بختی خود میل در نظر دارد****به خاک پای تو هر دیدهای که وانشودچه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا****دل آب گردد و جام جهاننما نشودبرون سایهٔگل خوابگاه شبنم نیست****سرم به پای بتان خاک شد چرا نشودتوان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب****اگر غبار نفس سد راه ما نشودمرا ز مرگ به خاطر غمیکه هست این است****که خاکگردم و دل محرم فنا نشودز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند****که شبنم از برگل خیزد و هوا نشوددل از غبار تعلق نمیتوان برداشت****نسیم وادی عبرت اگر عصا نشودبه داغ میکند آخر جنون خرامیها****چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشودز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل****که خاک گور هم این زخم را دوا نشودغزل شمارهٔ 1539: دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود****ز پافتادگیام ناله را عصا نشودز اشک راز محبت به دیده توفان کرد****دلگداخته آیینه تا کجا نشودعلاج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت****که نرم تا نشود سنگ مومیا نشودبیان اگر همه مضروف خامشی باشد****چه ممکن است که پامال مدعا نشودز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست****هما وگر نه چرا مایل گدا نشودبه پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت****به راستی که خجالتکش عصا نشودجنون چشم ترا دستگاه شوری نیست****که سرمه در نظرش بالد و صدا نشودازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی****خجالتیست که یا رب نصیب ما نشودبه سعی بیاثری نچنان پرافشان باش****که شبنمت گرهء خاطر هوا نشوددل شکفته ندارد سراغ جمعیت****بر این گره قدری جهد کن که وانشودبه دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل****دماغ نیستی شعلهام رسا نشودغزل شمارهٔ 1540: غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود
غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود****به هیچ رنگ می جامت آشنا نشودطرف اگر همه شوق است ننگ یکتاییست****شکستم آینه تا جلوه بیصفا نشودبه گلشنی که شهیدان شوق بیدادند****جفاست بر گل زخمی که خونبها نشودبه راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه****به هر نشانکه توجهکنی خطا نشودز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است****که نقش پا به ره او جبیننما نشودخموشیام به کمالیست کز هجوم شکست****صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشودامید صندل دردسر هوسها نیست****مباد دست تو با سودن آشنا نشوداگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن****جز آن گره که در این رشته نیست وانشودبه هستی آن همه رنگ اثر نباختهایم****که هر که خاک شود گلفروش ما نشودبنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر****به آن غبار که پامال نقش پا نشودامید عافیتی هست در نظر بیدل****شکست رنگ مبادا گرهگشا نشودغزل شمارهٔ 1541: فسون عیش کدورتزدای ما نشود
فسون عیش کدورتزدای ما نشود****نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشودقسم به دام محبت که از خم زلفت****دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشودخروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست****تغافل تو مگر همّتآزما نشودگشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید****به ناخنی که بریدند عقده وا نشودچنان به فقر ز دام تعلق آزادیم****که عرض جوهر ما نقش بوربا نشودچه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین****زمین فلک شود وآدمی خدا نشودتقدس تو همان بیغبار پیداییست****گل بهار تو را رنگ رونما نشودبه ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق****غبار ما چه خیال است توتیا نشودچو سبحه آنقدرم کوته است تار امید****که صد گره اگرش واکنی رسا نشودبه غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل****که نخل این چمن از بیبری دوتا نشودغزل شمارهٔ 1542: می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود
می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود****بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنونزدهتر نشوداگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی****دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشودزتعین خواجه و خودسریاش نکشی به طویلهٔ گه خریاش****چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشودز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس****تن برهنهپوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشودتب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت****همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشودز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس****خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستمکش شغل دگر نشودبد و نیک تعین خیرهسری زده جام کشاکش دربهدری****تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشودز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین****مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشودز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا****که تردد قطرهٔ بیسروپا به صدف نرسیده گهر نشودبه حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا****در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشودبه تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم****به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشوددل خستهٔ بیدل نوحهسرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا****در ساز فغان نزند چهکند سر و برگ نی که شکر نشودغزل شمارهٔ 1543: جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود
جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود****اینکتاب علمیقین نقطهایست حک نشودرنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر****این جلب گلی که زند غیر آتشک نشودآبو رنگحسن جهان میدهد ز قبح نشان****کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشوداز مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو****در زمین تیرهدلان سایه مشترک نشودبلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن****نالهکنکه برلبگل خنده بینمک نشودنیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او****غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشودرنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب****هرکجا زریست چرا طالب محک نشودمانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا****تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشودزحمت محال مبر جیب انفعال مدر****ما نمیرسیم به او تا زمین فلک نشودگفتگوی عین وسوا قطعکن زشبهه بزآ****تا به لبگره نزنی اینکه دوست یک نشودبیدل اقتضای جشد میکشد بهحرصو حسد****خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشودغزل شمارهٔ 1544: خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود****تا به داغ پا ننهد شعلهسرنگون نشوداز عدم نجسته برون هرزه میتپیم به خون****مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشوددر مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان****طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشودموج از شکست سری یافت اعتبار گهر****تا غرور کم نکنیآبروفزون نشودصرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس****خانههای سوخته را خار و خس ستون نشودعشق بینیاز ز نومیدی کسیش چه غم****یک دوتیشه جانکنیت درد بستون نشودفرصتگذشته چسان تاختن دهد به عنان****اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشودقدردانی همهکس تنن اداگواه تو بس****کز لب تو نام حیا بیعرق برون نشودنفس خیرهسر به خطا مایل است در همه جا****ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشودبیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو****تابهآتششنبریسنگآبگوننشودغزل شمارهٔ 1545: هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود****نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشودباخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم****نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشودخون عشاق وطن در رگ بسمل دارد****نیست این آب از آن چشمه که جاری نشودتا به کی شبههپرس حق و باطل بودن****مرد این محکمه آن است که قاضی نشودبه هوس راحت جاوید زکف باختهایم****شعله داغ است اگر مست ترقی نشودبیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم****که به رویم مژه برگردد و سیلی نشوداز بدآموزی تنهایی دل میترسم****که دهی منصب آیینه و راضی نشودآه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم****در غم سرو تو واسوزد و قمری نشودتا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل****باخبر باشکه رخت تو نمازی نشودغزل شمارهٔ 1546: کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود****حساب ما چقدر بر نفس کلاه شودمگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه****چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شودشکست دل نشود بیگداز عشق درست****رود به آتش اگر شیشه دادخواه شودبه نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم****نفسکجاست اگر شمع بینگاه شودبر آفتاب قیامت برات خواب برد****کسی که سایهٔ دست تواش پناه شوددر این بساط ندانم چه بایدم کردن****چو آن فقیر که یکباره پادشاه شودکسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد****چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شودخراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست****به سر دوید چو پا منحرف ز راه شودعروج عالم اقبال زندگی در دست****نفس به عالم دیگر رسد چو آه شودخروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد****دعا کنید که میخانه خانقاه شودمخواه روکش این دوستان خندهکمین****تبسمیکه چو بالید قاهقاه شودچو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل****که پیش پای ندیدن مباد چاه شودغزل شمارهٔ 1547: اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود****فهم معماکنید آبله وا میشودذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام****پر به اجابت مکوش ختم دعا میشودگاه وداع بقا تار نفس از امل****چون بهگسستن رسید آه رسا میشودجوهر اهل صفا سهل نباید شمرد****آینه گر قطرهایست بحر نما میشودحرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست****گر به قناعت رسی فقر غنا میشودآنطرف احتیاج انجمن کبریاست****چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشودچند خورد آرزو عشوه برخاستن****غیرت امداد غیر نیز عصا میشودعذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست****آبله در پسای سعی ناز حنا میشوداز کف بیمایگان کارگشایی مخواه****دست چو کوتاه شد ناخن پا میشودغیر وداع طرب گرمی این بزم چیست****تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشودخاک به سر میکند زندگی از طبع دون****پستی این خانهها تنگ هوا میشودبگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو****حرص خجل نیست لیک کار حیا میشودبیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر****قافله هر سو رود بانگ درا میشودغزل شمارهٔ 1548: حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود
حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود****تا قدح راهی است کز خمیازهام وامیشودجز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینهام****گرد من چندان که روبی آب پیدا میشودبس که دارد بینشانی پرده ناموس من****در نگین نامم چو بو در گل معما میشودلب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت****نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشودنسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست****شیشه میباید شکستن نشئه رسوا میشودانفعال فطرت ازکمظرفی ما روشن است****قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا میشودکامرانیهای دنیا کارگاه خودسریست****با فضولی طبع چون خوکرد مرزا میشودپاس دل داریدکز پیچ و خم اینکوهسار****نشئه بیپرواست اما کار مینا میشودپردهٔ فانوبمن میباشد شریک نور شمع****جسم در خورد صفای دل مصفا میشودنوبت موی سفید است از امل غافل مباش****صبح چون گل کرد حشر آرزوها میشودنقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست****این بناها چون حباب از سیل برپا میشودحسن سعی آیینه روشن میکند انجام را****ربشهٔ تاک استکاخر موج صهبا میشودزاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر****ای ز معنی بیخبر دین تو دنیا میشودتنگی آفاق تا دل دقت اوهام تست****از غبارت هرچه گردد پاک صحرا میشودخلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنیست****دی نمایانست زان روزی که فردا میشودبسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است****خطش از برگشتن قاصد چلیپا میشودزبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست****هرقدر دستی که میسایی بهم پا میشودکرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل****قلقل آخر سرنگونیهای مینا میشودغزل شمارهٔ 1549: بیقراری در دل آگاه طاقت میشود
بیقراری در دل آگاه طاقت میشود****جوهر سیماب در آیینه حیرت میشودبر شکست موج تنگی میکند آغوش بحر****عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت میشودگریهگر باشد غمی از زشتی اعمال نیست****روسیاهیها به اشکی ابر رحمت میشودنفی قدر ما همان اثبات آبروی ماست****خاک را بر باد دادن اوج لذت میشودای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش****آنچه اینجا عزتاست آنجا مذلت میشودقابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست****سجدهگر خود سهو همباشد عبادت میشوداز مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود****آب در آیینهها آخر کدورت میشودشعلهگر دارد سراغ عافیت خاکسترست****سعی ما از خاک گشتن خواب راحت میشودمجمع امکانکه شور انجمنها ساز اوست****چشم اگر از خود توانی بست خلوت میشودرنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس****هرکه از خود میرود بر من قیامت میشودنالهای کافیست گر مقصود باشد سوختن****یکشرر سامانصدگلخنبضاعت میشودغافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش****بینیازبهاستکاینجاگرد حسرت میشودغفلت ما شاهد کوتاهبینیهای ماست****گر رسا باشد نگه صیاد عبرت میشودبسکه مد فرصت از پرواز عشرت بردهاند****بال تا بر هم زنی دست ندامت میشودبیدل اینگلشن به غارتدادهٔ جولان کیست****کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت میشودغزل شمارهٔ 1550: دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود
دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود****خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت میشودپاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد****بر بنای سایه بیدیواری آفت میشودشمع را انجامکار از تیره ورزی چاره نیست****عزت این انجمن آخر مذلت میشودضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیدهاند****حرص اگر اندک عنانگیرد قناعت میشودزینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور****سرکشی چون زد بهگردن طوق لعنت میشودازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین****چون نفس تنگی کند صبح قیامت میشودمحرممعنینهای فرصتشمار وهم باش****شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می شودپیشتر از صبح یاران در چمن حاضر شوید****ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت میشوداز تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری****چون در آب افتد وقار سنگ خفت میشودحاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد****گربگویی حیف عمررفته غیبت میشودخاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من****ورنه هرچند آب میگردم خجالت میشودمفت این عصر است بیدل گر میان دوستان****گاهگاهی دید و وادیدی به دعوت میشودغزل شمارهٔ 1551: شوخی بهار طبع چمنزاد میشود
شوخی بهار طبع چمنزاد میشود****چندان که سرو قد کشد آزاد میشودوضع جهان صفیر گرفتاری هم است****مرغ به دام ساخته صیاد میشودگردیست جسته ما و من از پردهٔ عدم****آخر خموشی این همه فریاد میشودتا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق****سندان هم آب از دم حداد میشودفیض صفا ز صحبت پاکان طلبکنید****آهن ز سیم بیضهٔ فولاد میشودشب شد بنای شمع مهیای آتشست****پروانه کو که خانهاش آباد میشودتا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش****رنگ شکسته سیلی استاد میشودنقاش یک جهان هوسم کرد لاغری****موی ضعیف خامهٔ بهزاد میشودجام تغافلش چقدر دور ناز داشت****داد از فرامشی که مرا یاد میشودزین آتشی که عشق به جانم فکنده است****گر آب بگذرد ز سرم باد میشودوحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است****یک بر یکی دگر زده هفتاد میشودبیدل معانی تو چه اقبال داشتهست****چشم حسود بیت ترا صاد میشودغزل شمارهٔ 1552: تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود****جوهر آیینه ها بال سمندر می شودگر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش****صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشودحسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند****نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشوددر محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار****هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشودمژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق****خاک ساحل مرده ما هم شناور میشوددر هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم****رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشودمیفزاید رونق قدر من از طعن خسان****تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشودبینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست****سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشودسعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام****از خمیدن پیکر من خط ساغر میشوددر بساط پاکبازان خجلت آلودگیست****گر به آب دیده طرف دامنی تر میشودنسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست****دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشودبیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا****اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشودغزل شمارهٔ 1553: دل چو آزاد از تعلق شد منور میشود
دل چو آزاد از تعلق شد منور میشود****قطره ای کز موج دامن چید گوهر میشودگرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتیست****از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شودای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش****یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر میشوددر خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس****چون نوا در دل گره گردید شکر میشودهیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد****در هوایت هرکه گرید دیدهام تر میشودعیبجو گر لاف بینش میزند آیینهوار****تیرباران زبان طعن جوهر میشودگاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک****آدمی گر اندکی غافل شود خر میشودشوق میباید ز پا افتادگیها هم عصاست****خضر راهی گر نباشد جاده رهبر میشودباد کبر از سر برون کن ور نه مانند حباب****عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر میشودتا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است****آب در گوش کسی چون جا کند کر میشودسجدهٔ سنگیندلان آیینهٔ نامحرمی است****میل آهن گر دوتا شد حلقهٔ در میشودعجز نومید از طواف کعبهٔ مقصود نیست****لغزش پای ضعیفان دست دیگر میشوددر عدم هم دور حسرتهای ما موقوف نیست****خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر میشودغیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق****مرغ شهرت را خم این دام شهپر میشودغزل شمارهٔ 1554: کی به آسانی دم آبم میسر میشود
کی به آسانی دم آبم میسر میشود****دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشودگر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند****سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشودسنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار****گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشودبیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان****موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشودخاک راه فقر بودن آبروی ما بس است****گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشودنیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما****طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشودحسرت دل را حساب از دیده باید خواستن****هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشوددر دبستان جنون از بس پریشان دفتریم****صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشودشبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله****کز سراپایم گداز دل مصور میشودبسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا****آینه در عرض تمثالم شناور میشودسکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن****بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشودبیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم****بال ما را ریختن پرواز دیگر میشودغزل شمارهٔ 1555: هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود****صورت پست و بلند دهر منبر میشودچشم حرص افزود مقدار جهان مختصر****همچو اعداد اقل کز صفر اکثر میشودغیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست****کشتی ما را همانگرداب لنگر می شوددر محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن****ازگداز آرزوها زندگی تر میشوداز سلامت اینقدر آوارهگرد خفتیم****گرد ماگر بشکند سد سکندر میشودآه عالمسوز دارد رشتهٔ پرواز ما****شعلهٔ آتش پر و بال سمندر میشودآخرکار من و مای جهان بیرنگیست****میگدازد اینعرض چندانکه جوهر میشودراحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است****سایه در هر جا برای خویش بستر میشودناتوان رنگم ، سراغ شعلهام از دود پرس****نیست جز آه حزین چو ناله لاغر میشودقامت خم خجلت عمر تلف گردیده است****هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر میشودبسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم****بر سپند شبنم من غنچه مجمر میشودغزل شمارهٔ 1556: زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس میشود
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس میشود****خوننمیباشد در آنعضوی کهبیحس میشودطبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال****کمعیاری چون محک خواهد، طلا، مس میشودبگذر از وهم فلکتازیکه فکر آدمی****میکشد خط برزمین هرگه مهندس میشودکیست تاگیرد عنان هرزهتازان خیال****عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس میشوداز دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق****پرتو شمع آشیان رنگ مجلس میشودسرنگونی میکشد آخربه باغ اعتبار****گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس میشوداز نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت****ای ز عبرت غافلان دل با که مونس میشودهرچهگوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش****معنی از وضع عبارت رطب و یابس میشودغزل شمارهٔ 1557: ازکجا آیینه با مردم موافق میشود
ازکجا آیینه با مردم موافق میشود****شخص را تمثال خود دام علایق میشودغیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست****بینقابیهای ما معشوق و عاشق میشودعالم اسماست از صوت و صدا غافل مباش****خلق ازامداد هم مرزوق و رازق میشوددر جهان بینیازی فرق عین و غیر نیست****عمرها شد خالق عالم خلایق میشودکمکمی ذرات چونجوشید با هم عالمیست****وضع قنطاری که دیدی جمع دانق میشودهوشمیباید، زبانسرمه هم بیحرف نیست****با سخنفهمان خط مکتوب ناطق میشودآرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل****بیتکلف گر همه عذراست وامق میشودمیل دنیا انفعالغیرت مردی مخواه****زبنهوس گر صاحبتقواست فاسق میشوداختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر****آب با آتش چو جوشی خورد محرق میشودهرچه باشی از مقیمان در اقرار باش****کاذب قایل به کذب خویش صادق میشودعمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد****زندگی چون امتداد آرد تب دق میشودعدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق****بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق میشودغزل شمارهٔ 1558: آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود
آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود****چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشودجرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم****قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشوددشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست ***گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشودقوّت پرواز در آسایش بال و پر است****هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشودکیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم****مدعا محو است اگرآیینه سایل میشوددوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست****پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشوددر طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست****بیش دارد سایه دیواری که مایل میشوداز مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست****در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشودخط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار****فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشودچون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس****میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشودشرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست****روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشودبیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم****کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشودغزل شمارهٔ 1559: جزو موزون اعتدال جوهر کل میشود
جزو موزون اعتدال جوهر کل میشود****چون شود مینا صدای کوه قلقل میشودجام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیدهاند****دور لطف از باد برگشتن تغافل میشوددرخور رفع تعلق عیش خرمن کن که شمع****خار پا چندان که میآرد برون گل میشودعجز طاقت کرد ما را محرم امداد غیب****اختیار آنجا که درماند توکل میشودامشبم در دل خیالت مست جام شرم بود****کز نم پیشانی من شیشه پُر مُل میشودجرأت رفتار شمعم گر به این واماندگیست****رفته رفته نقش پا درگردنم غل میشودهرچهشد منسوب مجنون بیخروشعشقنیست****آهن ازگل کردن زنجیر بلبل میشودعافیت خواهی درین بزم از من و ما دم مزن****زبن هوای تند شمع عالمیگل میشودهرزهتاز گفتگو تا چند خواهی زیستن****گر نفس دزدی دو عالم یک تامل میشودزینترقیهاکه دونان سر بهگردون سودهاند****گاو و خر را آدمیگفتن تنزل میشوداز تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران****هر سخنکاینجا سر زلفاستکاکل میشودبا قد خم گشته بیدل مگذر از طوف ادب****آه از آن جنگی که میدانش سر پل میشودغزل شمارهٔ 1560: دل ز هر اندیشه با رجی مقابل میشود
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل میشود****درخور تمثال این آینه بسمل میشودآفت اشک است موقوف مژه برهم زدن****ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل میشودلب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم****در میان ما و تو ما و تو حایل میشودگاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی****جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شودخامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم****هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل میشودگرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است****اعتبار رفته آب روی سایل میشودآنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر****کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل میشوددمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن****حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل میشودمرگ صاحبدل جهانی را دلیلکلفت است****شمع چون خاموش گردد داغ محفل میشودعالمی را کلفت اندود تحیر کردام****با هزار آیینه یک آهم مقابل میشودمژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز****آرزوها باز خون میگردد و دل میشودغزل شمارهٔ 1561: عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود****تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشودآب میگردد به چندین رنگ حسرتهای دل****تاکف خونی نثار تیغ قاتل میشوددر پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب****برگهر موجیکه خود را بست ساحل میشودبسکه ما حسرتنصیبان وارث بیتابیایم****میرسد بر ما تپیدن هرکه بسمل میشودزندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش****بیشعوری گر نباشد کار مشکل میشوداوج عزت درکمین انتظار عجز ماست****از شکستن دست در گردن حمایل میشودبر مراد یک جهان دل تا به کی گردد فلک****گر دو عالم جمع سازد کار یک دل میشوددر ره عشقت که پایانی ندارد جادهاش****هرکه واماند برای خویش منزل میشودگر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب****شرم میبالد به خود چندانکه محمل میشودانفعال هستی آفاق را آیینهام****هرکه روتابد زخود با من مقابل میشودکس اسیر انقلاب نارساییها مباد****دست قدرت چون تهی شد پای در گل میشوداین دبستان من و ما انتخابش خامی است****لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل میشودنشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس****راحت جاوید دارد هرکه بیدل میشودغزل شمارهٔ 1562: جوهر تمکین مرد از لاف برهم میشود
جوهر تمکین مرد از لاف برهم میشود****ما و من چون بیش میگردد حیاکم میشودنیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق****سکته میخواند نفس تا لب فراهم میشودرفت ایامیکه تقلید انفعال خلق بود****صورتسنگ اینزمان عیسیو مریم میشودریشهها دارد جنون تخم نیرنگ خیال****میکشد گندم سر از فردوس و آدم میشوددستگاهعشرت و اندوه اینمحفل دلاست****شمع هنگام خموشی نخل ماتم میشودحرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست****چوندو دل با یکدگر جوشد دو عالم میشودجهد میباید فسردن یک قلم بیجوهریست****تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم میشودای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار****گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شودکاروان سبحهام اندوه واماندن کراست****هرکه پس ماند دم دیگر مقدم میشودبرنگرداند فنا اخلاق صافیطینتان****پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم میشودبار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است****چشم برمیدارم و دوش مژه خم میشودوصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح****در بر گل گریه دارد هرچه شبنم میشودبگذرید ازحقکه بر خوان مکافات عمل****دعوی باطل قسم گر میخورد سم میشودبا خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان****گر همه مدح است تا بر لب رسد نم میشودغزل شمارهٔ 1563: آتش شوق طلب آنجا که روشن میشود
آتش شوق طلب آنجا که روشن میشود****گر همه مژگان به هم آریم دامن میشودداغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن****ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شودمدت موهوم عمرآخرنفس طی میکند****رشته چون ره کوته از رفتار سوزن میشوددر سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور****چون جهان تاریک گردد شمع روشن میشودشیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار****عالمی با هم جدا از اصل دشمن میشوداز لب خندان به چشم جام می میگردد آب****عشرت سرشار هم سامان شیون میشودپر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا****زین اداها سبحه زنار برهمن میشودختمکار جستجو بر خاک عجز افتادنست****اشک چون ماند از دویدنها چکیدن میشودگر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری****دانه خود را میدهد بر باد و خرمن میشودبیقراران جنون را منع وحشت مشکل است****ناله را زنجیر هم سامان رفتن میشودنقش منگرد فنا، گل کردن من نیستی****چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من میشودبیدل امشب بسمل تیغ تمنای کیام****بال من برگ گل از فیض تپیدن میشودغزل شمارهٔ 1564: طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود
طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود****درچراغ حسن گوهر آب روغن میشودپای آزادان به زنجیر علایق بند نیست****نام را قش نگینها چین دامن میشودگر چنین دارد نگاه بیتمیزان انفعال****رفته رفته حسن هم آیینه دشمن میشودقهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است****از فساد خون خلل در کشور تن میشودشرم این دریا زبان موج ما کوتاه کرد****بال پرواز از تری وقف تپیدن میشودجامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن****پیکر موج از شکست خویش جوشن میشودبا همه آسودگی دلها امل آوارهاند****شوخی موج اینگهرها را فلاخن میشوددر بساط جلوه ناموس تپشهای دلم****حیرت آیینه بار خاطر من میشودگوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست****فقر در غربت چراغ زیر دامن میشودگر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب****خانهٔ خورشید هم محتاج روزن میشودجلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است****چشم تا بندند دیدنها شنیدن میشودبیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور****دانه را نشو و نما رگهای گردن میشودغزل شمارهٔ 1565: هر کجا شمع تماشای تو روشن میشود
هر کجا شمع تماشای تو روشن میشود****از زمین تا آسمان آیینه خرمن میشودما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست****سایه را از پا فتادن پای رفتن میشودموج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب****سعی چون بیمقصد افتد آرمیدن میشودبسکه غفلت درکمین انقلاب آگهیست****تاکسی چشمیکند بیدار خفتن میشودگر چنین افسردن دل عقدهها آرد به بار****دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن میشودفتنهای دارد جهان ما و من کز آفتش****زندگانی عاقبت مشتاق مردن میشودطبع ظالم از ریاضت عیبپوش عالم است****آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن میشوداز فروغ جوهر بیاعتباریها مپرس****شمع ما در خانهٔ خورشید روشن میشودآفت برق فنا را چاره نتوان یافتن****اینگلستان هرچه دارد وقف گلخن میشودصنعت خونریزی تیغش تماشاکردنیست****بسمل ما میفشاند بال وگلشن میشودفصل مختار است اما عجز پر بیدست و پاست****من نخواهم او شدن هرچند او من میشودپیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است****بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن میشودغزل شمارهٔ 1566: باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود
باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود****جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشودپای تا سر عجز ما آیینه نازکدلیست****خاک را نقش قدم زخم نمایان میشودپرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست****گر گریبان چاک سازم ناله عریان میشودغنچهٔ دل به که از فکر شکفتن بگذرد****کاین گره از بازگشتن چشم حیران میشودنیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است****خاک را اوج هوا تخت سلیمان میشودمعنی دل را حجابی نیست جز طول امل****ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان میشوددر گشاد عقده دل هیچکس بیجهد نیست****موج گوهر ناخنش چون سود دندان میشودماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم****چن دامن عالمی را طاق نسیان میشودزندگانی را نفس سررشته آرام نیست****موج دریا را رگ خواب پریشان میشودعافیت دور است از نقش بنای محرمی****خون بود رنگیکزو تصوبر انسان میشودای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید****عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان میشودغنچهوار از برگ عیش این چمن بیبهره ایم****دامن ماپرگل از چاک گریبان میشودنالهها در پردهٔ دود جگر پیچیدهایم****سطر این مکتوب تا خواندن نیستان میشودمست جام مشربم بیدل که از موج میاش****جادههای دشت یکرنگی نمایان میشودغزل شمارهٔ 1567: تا دم تیغت به عرض جلوه عریان میشود
تا دم تیغت به عرض جلوه عریان میشود****خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان میشودگر چمن زین رنگ میبالد به یاد مقدمت****شاخگل محملکش پرواز مرغان میشودتا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری****در دهان زخم عاشق بخیه دندان میشودترکخودداریستمشکل ورنه مشتخاکما****طرف دامانی گر افشاند بیابان میشودهرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازهکرد****در زمین نرم نقش پا نمایان میشودکینه مییابد رواج از سرمهریهای دهر****آبروی آتش افزون در زمستان میشودکلفت اسباب رنج، طبع حرصاندود نیست****خار و خس در دیده ی گرداب مژگان میشودصافی دل را زیارتگاه عبرت کردهاند****هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران میشودحاکم معزول را از بیوقاری چاره نیست****زلف در دور هجوم خط مگس ران میشوداشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم****هرچه دل گم میکند بر دیده تاوان میشودشعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا میکند****جامهٔ عریانی ما را گریبان میشوددستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست****گردی از خود میفشاند هر که دامان میشودکاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است****نیست بیسود تماشا آنچه نقصان میشودتا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش****مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان میشودغزل شمارهٔ 1568: اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود
اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود****صبحدم جمعیت اختر پریشان میشودمیدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان****دانه را از ریشه موی سر پریشان میشودیک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون****بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشودرنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات****همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشودجادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست****چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشودمقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن****رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشودگر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست****موج می از وسعت ساغر پریشان میشودچون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن****رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشوداز تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم****ناله میگردد خموشی گر پریشان میشودراز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد****بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شودغزل شمارهٔ 1569: طرهٔ او در خیالم گر پریشان میشود
طرهٔ او در خیالم گر پریشان میشود****از نفس هم دل پریشانتر پریشان میشودای بسا طبعی که در جمعیتش آوارگیست****شعله از گلکردن اخگر پریشان میشوداز شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست****این غبار از عالم آنسوتر پریشان میشودچون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس****در دم پرواز بال و پر پریشان میشودای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز****این تجمل تا دم دیگر پریشان میشوداینقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگیست****چرخ را هر صبح مغز سر پریشان میشودهرزهگردی شاهد بیانفعالیهای ماست****خاک ما گر نم کشد کمتر پریشان میشودای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار****خرمنت در فکر گاو و خر پریشان میشودخاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست****خواب ما آخر بر این بستر پریشان میشودغزل شمارهٔ 1570: فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمیشود
فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمیشود****باد و بروت خودسری مد نفس نمیشوددل به تلاش خونکنی تا برسی به کوی عجز****پای مقیم دامنت آبلهرس نمیشودعین و سوا فضولی فطرت بیتمیز توست****زحمتآگهی مبر، عشق هوس نمیشودقدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست****وقف ودیعت چنار آتش خس نمیشودذوق ز خویش رفتنی در پیات اوفتاده است****تا به ابد اگر دوی پیش تو پس نمیشودقافلههای درد دل گشته نهان به زبر خاک****حیفکهگرد این بساط شور جرس نمیشودنیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان****قاصد ما سمندر است عزم مگس نمیشودراه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو****خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمیشودچند دهد فریب امن سر، ته بال بردنت****گر همه فکر نیستی است غیر قفس نمیشوددست به خود فشانده را با غم دیگران چهکار****لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمیشودبیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک****دزد شراب خورده را فکر عسس نمیشودغزل شمارهٔ 1571: یاد تو آتشی است که خامش نمیشود
یاد تو آتشی است که خامش نمیشود****حق نمک چو زخم فرامش نمیشودزین اختلاطها که مآلش ندامت است****خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشودبوی کباب مجلس تنهاییام خوش است****کانجا جگر ز بینمکی شش نمیشودملکیست بیکسی که در آنجا غریب یأس****گر میشود شهید ستمکش نمیشودبیدل مزبل عقل شراب تعلق است****مست تغافل این همه بیهش نمیشودغزل شمارهٔ 1572: علم و عیان خلق بجز شک نمیشود
علم و عیان خلق بجز شک نمیشود****زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمیشودتمثال جزو از آینهٔ کل نمودهاند****بسیار تا نمیدمد اندک نمیشودرمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند****غربال هم به لاف مشبک نمیشودافشاندنیستگرد تجرد هم از خیال****قطع ره فنا بهلک و پک نمیشودزاهد خیال جبه و دستار واگذار****اینها بزرگی سرکوچک نمیشوددندانکشیدن از پس صد سال شیخ را****اعجاز قدرت است که کودک نمیشودتصغیر ناتمامی القاب کس مباد****زن مرد غیرت استکه مردک نمیشودربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است****در اهل اعتبار دو دل یک نمیشودظالم نمیکشد الم از طینت حسد****تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشودبا اهل شرم دیدهدرایی سیهدلیست****افسوس سنگسرمهکه عینک نمیشودنومیدی آشنای نشان اجابت است****آهی ز دلکشید به ناوک نمیشودبیدل هوا همین نفس است و نفس هوا****هستی و نیستی استکه منفک نمیشودغزل شمارهٔ 1573: موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود
موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود****فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشودما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق****تقریر مهملی استکه مهمل نمیشودزبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز****بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشودآیینهدار جوهر مرد استقامت است****پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشودافسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست****تا دست گرم کار بود شل نمیشودناقدردان راحت وضع زمانهای****تا دردسر به طبع تو صندل نمیشودبا این دو چشم کاینهدار دو عالم است****انسان تحیر است که احول نمیشودزبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست****حیف است اصفهان همه مکحل نمیشودای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر****این کار بوریاست ز مخمل نمیشودبا وهم و ظن معامله طول اوفتاده است****عالم مفصلیست که مجمل نمیشودبیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد****تا خاک راه احمد مرسل نمیشودغزل شمارهٔ 1574: دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود****خاک به بباد تاختهگردون نمیشوددل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید****برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشودجاییکه عشق ممتحن درد الفت است****آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشودبگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند****چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشوددر طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها****خاریست ناخلیده که بیرون نمیشودبیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود****دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشودبیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر****پر غافلست خواجه که قارون نمیشودگل یاد غنچه میکند و سینه میدرّد****رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشودبیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست****لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشوددل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم****تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشودبیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد****کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشودغزل شمارهٔ 1575: خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود
خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود****قطره چون گردد گهر از بحر بیرون میشودبا همه افسردگی گر راه فکری واکنم****جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون میشودشبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن****گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون میشودخانهداری دیگر و صحرانوردی دیگر است****تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشوداز جنونکرر فر بر چرخ مفرازد سر****کاین صدای کوه آخر گرد هامون میشودباکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد****جامه چون شد شوخگین محتاج صابون میشودسعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را****همچنان مسخ است اگر بوزینه میمون میشودزین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب****چون به صیقل میرسد آیینه قارون میشودبیتکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت****چون دو در مربوط هم شد خانه موزون میشودبر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا****چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون میشودجهدها باید که جامی زین چمن آری به دست****آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون میشودتا کیت قلقلنواییهای آهنگ شباب****ای جنونپیمای غفلت شیشه واژون میشودبیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند****چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشودغزل شمارهٔ 1576: دل چو شد روشن جهان هم مشرب او میشود
دل چو شد روشن جهان هم مشرب او میشود****شش جهت در خانهٔ آیینه یکرو میشودجوهر اخلاق نقصان میکشد از انفعال****برگ گر هر گه در آب افتاد کمبو میشودهرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق****حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو میشوددرکمین هر وقاری خفتی خوابیده است****سنگ این کهسار آخر بیترازو میشودفکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن****گر همه بر چرختازم سیر زانو میشودشکر احسان در زمین بیکسی بیریشه نیست****سایهٔ دستیکه افتد بر سرم مو میشودبزم تجدید است اینجا فرصت تحقیقکو****من منی دارم که تا وا میرسم او میشودقید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد****ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو میشوددرخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست****حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو میشوداز تکلف نیز باید بر در اخلاق زد****این حنای پنجه ننگ دست و بازو میشودناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن****هرچه میآری به تکرار عمل خو میشوداز تواضع نگذری گر آرزوی عزتیست****بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو میشودغزل شمارهٔ 1577: چون رشتهای که ازگهر آگاه میشود
چون رشتهای که ازگهر آگاه میشود****صد جاده از یک آبلهکوتاه میشودای قاصد یقین املت رهزن است و بس****منزل مکن بلند که بیگاه میشودنقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی****آدم مصور از کلف ماه میشودبیش وکم غنا هه اسماء حاجت است****فقر آن زمان که گل کند الله میشودبر خاتم قناعت درویش مشربی****کم نیست اینکه نامگدا شاه میشوداز آفت غرور حذرکنکه همچو شمع****چشم از بلندی مژهات چاه میشودبرهمزن وقار بزرگی ستگفتگو****کوه از صدا خفیفتر ازکاه میشودچون آسمان کمال بزرگان فروتنی است****وضع تواضعآب رخ جاه میشودهر نعمتیکه مائدهٔ حرص چیده است****انجام رغبتش همه اکراه میشوداز جادهٔ ادب منمایید انحراف****پا خصم دامنیستکه گمراه میشودجزیاس نیستکروفرلاف زندگی****هر گه نفس بلند شود آه میشودروزی دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است****این عالم است کار که دلخواه میشودبیدل بهناله خوکنو خواهیخموش باش****اینها فسانهایست که کوتاه میشودغزل شمارهٔ 1578: آفات از هوس به سرت هاله میشود
آفات از هوس به سرت هاله میشود****این شعلهها ز دست تو جواله میشودزبنکاروان چه سودکه هرکس چونقش پا****از سعی پیش تاخته دنباله میشودبیشغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند****چون قحبهٔ عجوز که دلاله میشوداز محتسب بترس که این فتنهزاده را****چون وارسند دختر رز خاله میشودبی سحر نیست هیأت شیخ از رجوع خلق****این خر تناسخیست که گوساله میشودسوداییان بخت سیه را ترانههاست****طوطی هزار رنگ به بنگاله میشودما را قرینه دولت بیدار داده است****صبحیکه در شب او شفق لاله میشوددر وقت احتیاج ز اظهار، شرم دار****چون شد بلند دست دعا ناله میشودواماندهام به راه تو چندانکه بر لبم****چون شمع حرف آبله تبخاله میشودبیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل****دور اسث از ثمر چوکهن ساله میشودغزل شمارهٔ 1579: در هوای او دل هر ذره جانی میشود
در هوای او دل هر ذره جانی میشود****ناله هم در یاد او سرو روانی میشودلفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت****نقش پا هم بهر پابوست دهانی میشودشوق میبالد، گناه شوخی اظهار نیست****مطلب از دل تا به لب آید فغانی میشودگر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم****صورت آیینهام مویمیانی میشودآن حنایی پنجهام کز دامن هر برگ گل****نوبهار رنگ عیشم را خزانی میشودتنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست****ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی میشوددرخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما****سایه میسوزد نفس تا استخونی میشوداوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست****هر که بر میآید از خود نردبانی میشوددر محبت بسکه مینایم شکست آماده ست****اشک هم بر من دل نامهربانی میشودنیست بیدل وضع خاموشی نقاب راز عشق****سرمههم چون دود شمع اینجا زبانی میشودغزل شمارهٔ 1580: بیخودی امشب پر و بال فغانی میشود
بیخودی امشب پر و بال فغانی میشود****گر ندارد مدعا باری بیانی میشودهیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست****پای خوابآلود هم سنگ نشانی میشودنشئهٔ تسلیم حاصلکنکه مشتی خاک را****باد هم گر می برد تخت روانی می شودموج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست****کشتی ما را شکستن بادبانی میشودچون لطافت تهمتآلود کدورت شد بلاست****سایهٔ بال پری کوه گرانی میشودرخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا****هر سر مژگان پر و بال فغانی میشودعاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من****ناله گر باشد نگاه ناتوانی میشودگر چنین باشد فشار حسرت بال هما****مغزها آخر ز خشکی استخوانی میشودبسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است****آتش این کاروان هم کاروانی میشودراحت جاوید در ضبط عنان آرزوست****بال و پرگر جمع گردد آشیانی میشودسیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس****سوی او از هرچه برگردی عنانی میشودغزل شمارهٔ 1581: پیری وداع عمر سبکبال وانمود
پیری وداع عمر سبکبال وانمود****موی سفید آب به غربال وانموداین جنس اعتبار که در کاروان ماست****خواهد غبار مانده به دنبال وانمودجایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه****نتوان به کوس شهرت اقبال وانمودما و من از فسون تعلق بهار کرد****پرواز رنگها ز پر و بال وانمودعشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش****بر زاهدان سلاسل و اغلال وانمودزان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب****لیلی به جمع لالهرخان خال وانمودما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست****بسپرد هر متاع و به دلال وانمودرمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد****وصف دهان او همه را لال وانمودکلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما****سطری اگر نمود همان نال وانمودهرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم****باید همین سیاهی اعمال وانمودحیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر****نتوانش نیم عقده به صد سال وانمودبیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست****ما را بس ست اگر همه تمثال وانمودغزل شمارهٔ 1582: گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید
گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید****قضا نوشت مگر سرخطم به سایهٔ بیدسحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت****سیاهکرد جهانم به دیده موی سفیدز دور میشنوم گر زبان ما و شماست****جلاجلیکه صدا بسته بر دف ناهیدجز اختراع جنون امل طرازان نیست****قیامت دو نفس عمر و حسرت جاویدتلاش خلق به جایی نمیرسد امّا****همان به دوش نفس ناقه میکشد امیدحذر ز نشئهٔ دولت که مستی یک جام****هنوز میشکند شیشه برسر جمشیدنماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد****چراغها همه گل کرد دامن خورشیدغبار قافلهٔ رفتگان پرافشانست****که ای نفس قدمان شام شد به ما برسیدکدورت از دل منعم نمیرود بیدل****چه ممکن است که چینی رسد به موی سفیدغزل شمارهٔ 1583: شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید****ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین بایدلب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر****به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین بایدبه تاریگر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد****هماغوش بساط یکدلی یار انچنین بایدبه نخل راستی چون شمع میباید ثمرگشتن****که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین بایدرک سنگ صنمکن رشتهٔ تار محبت را****برهمن گر توان گردید زنار اینچنین بایدهمهگر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت****نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین بایدمژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را****اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین بایدبه مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ****گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین بایدز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین بایدبرهمنطینتان عالم شاهدپرستی را****نفس سررشتهری کفر است زنار اینچنین بایدتماشا مفتشوق است از فضولاندیشگی بگذر****که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین بایدغبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم****نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین بایدبایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری****هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین بایدغزل شمارهٔ 1584: ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید****ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین بایدبه سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی****بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین بایدازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من****نیستان ادب را نالهٔ زار اینچنین بایدمن و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن****به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین بایدنگه خواندم مژه نم ریخت دل گفتم نفس خون شد****به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین بایدبه ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی****چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین بایدجنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما****اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین بایدز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش****به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین بایدز همواری نگردد سایهبار خاطر گردی****به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین بایدمحبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان****کهصاحبدلکم است اینجا و بسیار اینچنین بایدهوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران****همین آواز میآید که ناچار اینچنین بایدنفس هردم ز قصر عمر خشتی میکند بیدل****پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین بایدغزل شمارهٔ 1585: نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید
نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید****توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآیدز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد****به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آیدپر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت****جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آیدبه ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن****خرامی ناز هرگام تو مضرابی به تار آیدشکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت****تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آیدندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت****هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آیدبه برق انتظارم میگدازد شوق دیداری****تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آیدفلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را****سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آیدچمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان****کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آیدشب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران****خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آیدهزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل****که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آیدغزل شمارهٔ 1586: از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید
از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید****آپ از عقیق ریزد در از عدن برآیداز شوق صبح تیغش مانند موج شبنم****گلهای زخم دل را آب از دهنبرآیداز روی داغ حسرت گر پنیه باز گیرم****با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآیدبیند ز بار خجلت چون تیشه سرنگونی****بر بیستون دردم گر کوهکن برآیدوصف بهار حسنشگر در چمن بگویم****چون بلبل ازگلستان گل نعرهزن برآیدتار نگه رساند نظاره را به رویش****هرکس به بام خورشید با این رسن برآیدبیدل کلام حافظ شد هادی خیالم****دارم امید آخر مقصود من برآیدغزل شمارهٔ 1587: ظالم چه خیال است مؤدب به در آید
ظالم چه خیال است مؤدب به در آید****آن نیست کجی کز دم عقربه بهدر آیدمی چارهگر کلفت زهاد نگردید****توفان مگر از عهدهٔ مذهب بهدر آیدآرام زمانیست که در علم یقینت****تاثیر ز جمعیت کوکب به در آیدجز سوختن افسردهدلان هیچ ندارند****رحم است به خشتی که ز قالب بهدرآیدبا بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست****بیدار شود سایه چو از شب بهدرآیدزین مرحله خوابانده به در زن که مبادا****آواز سوار از سم مرکب بهدرآیدچون ماه نو از شرم زمینبوس تو داغم****هرچند که پیشانیام از لب به در آیدخطی ز سیهکاری من ثبت جبین است****ترسمکه زند جوش و مرکب بهدر آیدآنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند****آتش تریش چون عرق از تب بهدرآیدگر پرتو حسن تو به این برق شکوه است****خورشید هم از خانه مگر شب بهدرآیددر خلوت دل صحبت اوهام وبال است****بیزارم از آن حلقه که یارب به در آیدبیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی****در نگوش خزد هرقدر از لب بهدر آیدغزل شمارهٔ 1588: دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید****چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرسایدگداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری****طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرسایدبه قدر صیقل از آیینهٔ ما میدمد کاهش****تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرسایدشکست کار مظروف از شکست ظرف میجوشد****زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرسایدز پیمان خیالت نقش امکان گردهای دارد****شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرسایدبه شغل سجدهات گردی نماند از ساز اجزایم****چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرسایدمسلسل شد نفس سر میکنم افسانهٔ زلفت****مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرسایدز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل****به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرسایدز لفظ نارسا خاکست آب جوهر معنی****نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرسایدتمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد****فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرسایدبه افسون دم پیری املها محو شد بیدل****چو میدانکمان کز بوسهٔ زهگیر فرسایدغزل شمارهٔ 1589: دل در جسد شبهه عبارت چه نماید
دل در جسد شبهه عبارت چه نماید****آیینهٔ روشن شب تارت چه نمایدخورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت****هستی به توزبن بیش عبارت چه نمایدزحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش****اندیشهٔ تصویر به خارت چه نمایدعالم همه نقش پر طاووس خیال است****اینجا دگر از رنگ بهارت چه نمایدتمثال خیالیکه نه رنگست و نه بویش****گیرم شود آیینه دچارت چه نمایدبا این رم فرف که نگه بستن چشم است****شرم آینهدارست شرارت چه نمایدبر عالم بیساخته صنعت نتوان یافت****مهتابکتان نیست زتارت چه نمایدوضع طلب آیینهٔ آثار صداع است****خمیازه بجز شکل خمارت چه نمایدمقدار جسد فهم کن و سعی معاشش****خاک از تک و پو غیر غبارت چه نمایدیک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی****ی بیبصر آن لالهعذارت چه نمایدگاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت****تحقیقگر این است عبارت چه نمایدبیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند****تا بستن چشم آخرکارت چه نمایدغزل شمارهٔ 1590: مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید
مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید****دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمیآیدمن و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری****ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر میآیدچه رنگینیست یارب عالم خرسندی دل را****به خاکش هرکه سر میزدد ازکشمیر میآیدکمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت****که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر میآیدندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت****ز یاد زخم او جان در تن نخجیر میآیدجهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را****همه گر اشک خود باشدگریبانگیر میآیدمبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت****ز خدمت بینیازم گر ز من تقصیر میآیدجراحتپرور عشقم به گلزارم چه میخوانی****که درگوشم ز بوی گل صدای تیر میآیدصفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن****سحر هرگاه میآید به عالم پیر میآیدبه نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش****دل خود میخورد چندانکه از خود سیر میآیددلیل اختراع شوق از اینخوشتر چه میباشد****که از تمکین مجنون ناله در زنجیر میآیدبه حیرت رفتهام از سیر دیدارم چه میپرسی****نگاه بیخودان از عالم تصویر میآیدبه غفلت تا توانی سازکن از آگهی بگذر****ندارد خواب تشویشی که از تعبیر میآیدندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها****خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآیدغزل شمارهٔ 1591: چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید
چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید****که آواز پر پروانه هم گلباز میایدنسیمیگویی ازگلزار الفت باز میآید****که مشت خاک من چون چشم در پرواز میآیدمن و نظاره حسنیکه از بیگانهخوییها****در آغوش است و دور از یک نگاه انداز میآیدز پشآهنگی قانون حسرتها چه میپرسی****شکست از هرچه باشد از دلام آواز میآیدپرافشان هوای کیستم یاربکه در یادش****نفس در پردهٔ اندیشهام گلباز میآیدز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد****نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز میآیدچه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را****که از یک دل تپیدن کار چندین ساز میآیدزخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را****فسردن نیز دارد آنچه از پرواز میآیدنفسدزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل****هنوز از خامشی بوی لب غماز میآیدبه اشکی فکر استقبال آهم میتوان کردن****کهگردآلوده از فتح طلسم راز میآیدهنوز از سختجانی اینقدر طاقت گمان دارم****که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآیدفسونساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت****چو تار از دست برهم سوده هم آواز میآیددل هر ذره خورشیدیست اما جهد کو بیدل****منم آیینه از دستت اگر پرداز میآیدغزل شمارهٔ 1592: خیال چشمکه ساغر به چنگ میآید
خیال چشمکه ساغر به چنگ میآید****که عالمی به نظرشیشه رنگ میآیدبه حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم****که رفتنم همه جا بی درنگ میآیدکجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی****هزار قافلهٔ عذر لنگ میآیدچه همت است که نازد کسی به ترک هوس****مرا گذشتن ازین نام ننگ میآیددل از فریب صفا جمعکن که آخرکار****ز آب آینهها زیر زنگ میآیدبه گمرهی زن و از منت خیال برآ****که خضر نیز ز صحرای بنگ میآیدغبار دل ز پر افشانی نفس درباب****که هرچه هست درین خانه تنگ میآیداعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید****پر شکسته به کار خدنگ میآیدخموش باش که تا دم زنی درین کهسار****هزار شیشه به پای ترنگ میآیدبه هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی****صدای کوفتن سر به سنگ میآیدز خود به یاد نگاهکه میروی بیدل****که از غبار تو بوی فرنگ میآیدغزل شمارهٔ 1593: نفس تا پرفشان است از تو و من برنمیآید
نفس تا پرفشان است از تو و من برنمیآید****کسی زین خجلت در آتشافکن برنمیآیدزبانم را حیا چون موجگوهر لالکرد آخر****ز زنجیریکه درآب است شیون برنمیآیدحضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر****کهگوهر از صدفها بیشکستن برنمیآیدگدازی از نفسگیر انتخاب نسخهٔ هستی****که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمیآیدغرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد****ز تخم اول به جز رگهایگردن برنمیآیدریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت****به صیقل آینه ازننگ آهن برنمیآیدبه رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن****که دل تا خوننگردد از فسردن برنمیآیدهواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم****بهگلخن هم نگاه من زگلشن برنمیآیدبه عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن****به این رازیکه من دارم نهفتن برنمیآیدبساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن****به برق جلوهٔ او هستی من برنمیآیدادب فرسودهتر از اشک مژگانپرورم بیدل****من و پایی که تا کویش ز دامن برنمیآیدغزل شمارهٔ 1594: نفس هم از دل من بیشکستن برنمیآید
نفس هم از دل من بیشکستن برنمیآید****از این مینا شرابی غیر شیون برنمیآیدگداز خود شد آخر عقدهفرسای دل تنگم****گشاد کار گوهر غیر سودن برنمیآیدچو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان کن****که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمیآیدتمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر****که بیانگشت کج از کوزه روغن برنمیآیدشکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی****صدا از جام و مینا بیشکستن برنمیآیدکمند ناله از دل برنمیدارد گرانی را****به سنگکوه زور هر فلاخن برنمیآیدضعیفی اشک ما را محو در نظاره کرد آخر****به آسانیگره از چشم سوزن برنمیآیدزمانیغنچه شو از گلشن و صحرا چه میخواهی****به سامانگریبان هیچ دامن برنمیآیدچو آه بیاثر واسوختم از ننگ بیکاری****مگر از خود برآیم دیگر از من برنمیآیدنفهمیدهست راه لب نوای شکوهام بیدل****که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمیآیدغزل شمارهٔ 1595: حریفیهای عشق ازهرکس وناکس نمی آید
حریفیهای عشق ازهرکس وناکس نمی آید****شنای قلزم آتش ز خار و خس نمیآیدتلاش حرص دونطینت ندارد چاره از دنیا****به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمیآیدز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را****جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمیآیدبه بویی قانعم از سیر رنگآمیزی امکان****عبارتها بهکار طبع معنی رس نمیآیدسلیمانی رهاکن مور همکر و فری دارد****همهگرکوه باشد با صدایی بس نمیآیدغرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را****به آن پستیکه پیش یا به چشم کس نمیآیدعروج نشئهٔ همت درین خمخانهها بیدل****برون جوشیست اما از می نارس نمیآیدغزل شمارهٔ 1596: جنونی با دل گمگشته از کوی تو میآید
جنونی با دل گمگشته از کوی تو میآید****دماغ من پریشان است یا بوی تو میآیدرم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد****خیالست اینکهدر اندیشهآهویتو میآیدندانم دل کجا مینالد از درد گرفتاری****صدای چینی از چین گیسوی تو می آیدزغیرت جای مینای تغافل تنگ میگردد****اشارتگر به سیر طاق ابروی تو میآیدکناری نیست کان سیب ذقن حسرت نبرد آنجا****بهاین شور جنون غلتیدن ازکوی تو میآیدگل باغ چه نیرنگ استتمهید جنون من****که بر خود تا گریبان میدرم بوی تو میآیداگربر خود نپیچم برکدامین وضع دل بندم****درین صورت به یادم پیچش موی تو میآیدمن و بر آتش دل آب پاشیدن چه حرف است این****جبین هم گر نم آرد شرمم از خوی تو میآیدچه آغوش است یارب موجهٔ دریای رحمت را****که هرکس ره ندارد هیچسو، سوی تو میآیدبه خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر****اگر گرداندنی از سعی پهلو تو میآیددو روزی موجگوهر حیرتکارت غنیمت دان****روانی رفت از آبی که در جوی تو میآیدبه گردون کفهٔ قدرت رسید از دعوی باطل****چهخودسنجیاستکز سنبترازوی تو میآیدکشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی****هنوز آیینه صیقلخواه زانوی تو میآیدچو شمعاز تیغتسلیم وفاگردن مکش بیدل****اگر سررفت گو رو، رنگ برروی تو میآیدغزل شمارهٔ 1597: دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید
دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید****سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپیدبر طبع پختگان نتوان فکر خام بست****مشکل دمد چو نقره و ارزبز زر سپیداز اهل جاه ناز جوانی نمیرود****چینی چه ممکن استکند موی سرسپیدزین دوری تمیز که دارد نگاه خلق****گردد در آفتاب سیاهی مگر سپیدشغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد****دل شد سیاه چند کنی بام و در سپیدگر وارسی به معنی شیخان روزگار****یکسر چو نافه دلسیهانند و سر سپیدشد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست****گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپیدخجلت سیاهی از رخ زنگی نمیبرد****هرچند گل کند عرقش در نظر سپیدهر اسم خاص وضع مسمای دیگر است****اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپیدآنجاکه سینه صافی مردان قدم زند****افکندنیست گر همه گردد سپر سپیدکودرد عشق تا به حلاوت علم شویم****میگردد از گداز مکرر شکر سپیدعمریست در قفای نفس هرزه میدوبم****برما رهی نگشت ازاین راهبر سپیدبیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار****شب راکسی ندید بهپیش سحرسپیدغزل شمارهٔ 1598: پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید****صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپیداین دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن****کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپیدچاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست****داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپیدآه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر****چونعلمکردمنگون دیدمکه شد پرچم سپیدتا ابد برما شکست دل جوانی میکند****موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپیدهرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است****دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپیدننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی****مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپیدازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق****کرد گندم جادههای لغزش آدم سپیدهر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود****شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپیدپیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس****عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپیدترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص****جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپیدغزل شمارهٔ 1599: دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید
دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید****آیینهٔ خیالکه ما را به خواب دیدصد پرده پردهدارتر از رمز غیب بود****آن بینقابیای که تو را بینقاب دیدفطرت به هرچه وارسد آیینهٔ خود است****گوهر ز موج بحر همان یک سراب دیدحرف تعین من وما آنقدرنبود****عالم به چشم صفر رقوم حساب دیددر درسگاه عشق دلایل جهالت است****طبعی بهم رسان که نباید کتاب دیداشک سر مژه به تامل رسیدهایم****خود را ندید کس که نه پا در رکاب دیدفرصتکجاست تا سوی هم چشم واکنیم****نتوان ز انسفعال به روی حباب دیدعبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ****باید همین به شیشهٔ ساعت شراب دیداز انتقام سوخته جانان حذر کنید****آتش قیامت از نم اشک کباب دیدبودم ز بسکه منفعل دعوی وفا****گفتم به حال من نظری کن در آب دیدبرق جنون دمی که زد آتش به صفحهام****بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دیدغزل شمارهٔ 1600: چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید
چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید****فلک سری که به پای تو جبههسا گردیدکسیکه دست به دامان التفات تو زد ***مقیم انجمن سایهٔ هما گردیدحضور خاک جناب تو دارد اکسیری****که نقش پا ز خیالش جبیننما گردیدچو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد****به چشم هر دو جهان ناز توتیاگردیدغزل شمارهٔ 1601: چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید****زمان وصل قریب است رنگ برگردیدبه عرصهای که نشان یقین بود منظور****نشاید از سرکیش خدنگ برگرذیدبه پاس غیرت مردی اگر نظر باشد****به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردیدبه قتل من چقدر سعی داشت مژگانش****که آخر این دم تیغ فرنگ برگردیدنگاهش ازکجک سرمه بس جنونی نیست****زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردیدحذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا****به باغ رفت و زکام نهنگ برگردیدکمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد****محرف است زمانی که رنگ برگردیدتنزه از هوس جسم باکدورت ساخت****عنان جهد صفاها به زنگ برگردیدوداع الفت این باغکنکه رنگ بهار****ز بس فضای طرب دید تنگ برگردیدگذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم****به صد هزار قیامت درنگ برگردیدبه خواب راحتکهسار پا زدی بیدل****که از صدای تو پهلوی سنگ برگردیدغزل شمارهٔ 1602: رسید عید و طربها دلیل دل گردید
رسید عید و طربها دلیل دل گردید****امید خلق به صد رنگ مشتعل گردیدزدند سادهدلان تیغ بر فسان هوس****که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردیدمن و شهید محبت دلی که جز به رخت****به هر طرف نظر انداختم خجل گردیدچسان به کعبه توانم کشید محمل جهد****که راهم از عرق انفعال گل گردیدز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی****هوس ز جامهٔ احرام منفعلگردیدبه فکر خام جدایی دلیل فطرتکیست****کنونکه دیده به دیدار متصل گردیدچو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ست****کسیکهگرد تو یعنی به دور دلگردیدغزل شمارهٔ 1603: به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید****به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردیددر این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت****عنان کسب کمالات سوی نان گردیدگهر به علت خودداری از محیط جداست****نباید این همه بر طبعها گران گردیدچو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتیست****به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردیدبهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت****شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردیددر آن بساط که دل محمل تپش آراست****شکستن جرس اشک کاروان گردیدچو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست****برون ز گرد کدورت نمیتوانگردیدبه روزگار مثلگشت بیزبانی من****خموشی آنهمه خون شد که داستان گردیدجهان حادثه از وضع من گرفت سبق****بقدر گردش رنگ من آسمان گردیدچو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم****ز خود گذشتم اگر درس من روان گردیدعدم سراغ جهان تحیرم بیدل****غبار من به هوای که ناتوانگردیدغزل شمارهٔ 1604: توان اگر همه دوران آسمان گردید
توان اگر همه دوران آسمان گردید****بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردیدجه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم****هوس متاعی ما عاقبت دکانگردیدغبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت****نگه به هرزهدریها زد و جهانگردیددلی به دست تو افتاد مفت شوخیها****به روی آینه صد رنگ میتوانگردیدکباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک****به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردیدسرشک اگر قدمی در ره تپش ساید****به هر فسردهدلی میتوان روان گردیدفنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است****چمن هزارگل افشاند تا خزانگردیدز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند****نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردیدخوشم که عشق نکرد امتحان پروازم****شکستهبالی من در قفس نهان گردیددگر مپرس ز تاب جداییام بیدل****به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردیدغزل شمارهٔ 1605: سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید
سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید****جبین به خاک نهید انتخاب برداریدجمال مقصد سعی جهان معاینه است****ز نقش پا نفسی گر نقاب برداریدعمارتی اگر از آب و گل توان برداشت****دل از خیال جهان خراب برداریدهزار موج در این بحر قاصد هوس است****ز نامهٔ همه مهر حباب برداریدسواد وادی امکان سراب تشنهلبی است****ز چشمهسار گداز دل آب برداریدجنون حکم قضا تیغ برکف استاده است****سری که نیست به گردن ز خواب برداریدمرا به سایهٔ بخت سیه شکر خوابیست****ز خاک من علم آفتاب برداریدهجوم خنده نم چشم میکند ایجاد****به هرگلیکه رسید اینگلاب برداریدکرشمهٔ نگهش از سوال مستغنیست****نظر به سرمه کنید و جواب برداریدبه جرمکجنظری دور گرد تحقیقم****خط خطاست گر از تیر تاب برداریدز هستیام غلطی رفته در حساب عدم****مرا چو نقطهٔ شک زبنکتاب برداریدغباربیدل ما راکه دستگیر شود****اگر نسیم توان شد صواب برداریدغزل شمارهٔ 1606: دوستان از منش دعا مبرید
دوستان از منش دعا مبرید****زندهام نامم از حیا مبریدخاک من دارد انفعال غبار****کاش بادم برد شما مبریدخون من تیره شد زافسردن****شبخون برسرحنا مبریدمیگدازم ز خجلت نگهش****هرکجا او بود مرا مبریدمحفل ناز غیرتاندود است****سرمه لب میگزد صدا مبریدبا چلیپا خوش است نوخط ما****نامه جزروی برقفا مبریدعشق بیتاب عرض یکتاییست****دل ما جزبه دست ما مبریددسته بندید اگرگل این باغ****قفس بلبلان جدا مبریدهرکجا جشم میگشاید شمع****گرد پروانه پرگشا مبریداز قمار بساط آگاهی****جز عرقریزی حیا مبریدنالهکفر است در طریق وفا****برقضا شکوه قضا مبریدسر همان به که بر زمین باشد****جنس تسلیم بر هوا مبریدعرض اهل هنر نگه دارند****پیش طاووس نام پا مبریدخشکی از اهل دستگاه تریست****نم آب رخ گدا مبریدغیر دل نیست آستان مراد****بر در هرکس التجا مبریددر جود از سوال مستغنی است****ببرید این ترانه یا مبریدگوشهگیر حیاست بیدل ما****سخنش نیز جابجا مبریدغزل شمارهٔ 1607: تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید****سر بهگریبانکشید گوی شکفتن بریدغنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد****تا نشود پایمال رنگ ز گلشن بریدزان چمنآرای ناز رخصت نظارهایست****دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن بریدنیست دوام حضور جز به ثبات قدم****گر در دل میزنید حلقهٔ آهن بریدچون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق****تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن بریدهرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست****نذر دم تیغ یار سر به کف من بریدقاصد ملک ادب سرمهپیام حیاست****نامه به هرجا برید تا نشنیدن بریدوحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف****کاش دعایی ز چین تا سر دامن بریدخاصیت التجا رنج ندامتکشیست****پیش کسی گر برید دست به سودن بریدنقش و نگار هوس موج سراب است و بس****چند بر آب روان صنعت روغن بریدناز رعونت اگر وقف همین خودسریست****بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن بریدنیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ****بیدل اگر نیستید از چه فسردن بریدغزل شمارهٔ 1608: چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید
چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید****به اوج قدر نخندیکلاه میگریددر آن بساط که انجام کار نومیدی ست****اگرگداست وگر پادشاه میگریدبه عیش خاصیت شیشههای می داریم****که خنده بر لب ما قاه قاه میگریدبه امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است****ز شرم دعوی باطلگواه میگریدگزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ****همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگریدچه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم****شکست آبله در خاک راه میگریدبه نا امیدی دلکیست چشم بازکند****بس است اگر مژهای گاهگاه میگریدز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت ****دگر چه دیده گشایم نگاه میگریدترحمکرمتوست بروضیع وشریف****که ابر بر گل و خار و گیاه میگریدکراست یادکه در بارگاه رحمت عام****صواب خنده کند یا گناه میگریدنه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل****چه عبرتم که به حال من آه میگریدغزل شمارهٔ 1609: چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید
چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید****به یکدلی نفسی چند مغتنم شمریدبه هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست****سراسر خط پرگار سر بهم شمریدنمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است****لبی به خندهگشایید و جام جم شمریدبه صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور****سواد دهر خطی در شق قلم شمریدجنون عالم عبرت به گردن افتادهست****نفس زنید و همان هستی و عدم شمریدسراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد****ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمریدحساب بیش وکم حرص تا بد باقیست****مگر به صفحه زنید آتش و درم شمریدکدام قطره در این بحر باب گوهر نیست****خطای ما همه شایستهٔ کرم شمریدبه ناله میکنم انگشت زینهار بلند****ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمریدکس از حباب نگیرد عیار علم و عمل****حساب ما نفسی بیش نیست کم شمریدنوای ساز حبابی فضولی من و ماست****زپرده چند برآیید و زیر و بم شمریداگر هزار ازل تا ابد زنند بهم****تعلق من بیدل همین دودم شمریدغزل شمارهٔ 1610: سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد
سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد****کم است لغزش خط گر به مسطرش گیریدبه بستن مژه ختم است درس علم و عمل****همین ورق بهم آرید و دفترش گیریدمحیط عشق تلاش دگرنمیخواهد****کره خوربد به تسلیم وگوهرشگیریدهمان بجاست خودآرایی دماغ فضول****چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیریدمزاج دون به تکلف غنی نمیگردد****سم است اگر سم خر جمله در زرش گیریدبه وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق****ز خود برآمدنی هست منبرشگیریدگواه دعوی عشق انفعال جراتهاست****جبین اگر عرق انشاست محضرشگیریدخیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ****سریکه نیست دمی زیر این پرشگیریدبهار نامهٔ یاران رفته میآرد****گلیکه واکند آغوش در برش گیریددماغ فرصت اگر قدردان سر دل است****نگه ز خانه برون میرود درش گیریددمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب****شرار هرچه اقل هست اکثرش گیریدکمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند****ز خاک یکدو ورق سایه برترشگیریدغزل شمارهٔ 1611: تا دل به ساز زمزمهدار دوا رسید
تا دل به ساز زمزمهدار دوا رسید****هرجا دلی شکست بهگوشم صدا رسیدهرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید****از دل صدای کوکوی قمری به ما رسیدحرف بلند کس نشنیده است زیر خاک****یارب چسان پیام تو درگوش ما رسیدآیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست****پر نور دیدهایکه به این توتیا رسیدبر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت****زان طره نسخهایکه به دست صبا رسیدبوسید پای او عرق شرم هستیام****این قطره تا محیط به سعی حیا رسیدبیدقت نگاه تغافلفروش حسن****نتوان به کنه مطلب عشاق وارسیدتنها نه من جنون اثربوی وحشتم****گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسیدسعی غرور شعله برونگرد داغ نیست****آخرچو زلف سرکشی ما به پا رسیدقابل اثر نهای ز فلک شکوه ات خطاست****غم نیز نعمتیست اگر اشتها رسیدسرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است****ازترک برگ، نی به مقام نوا رسیدبرق و شرار دیدهام از وحشتم مپرس****بالی فشاندهام که ندانمکجا رسیدقانون خیر باد جهان ساز مفلسیست****هرجا رسید ازکف خالی دعا رسیدرنگ پریده قابلگرد سراغ نیست****جایی رسیدهایمکه نتوان به ما رسیدبیدل من آن سرشک ضعیفمکه ازمژه****تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسیدغزل شمارهٔ 1612: صبحی بهگوش عبرتم از دل صدا رسید
صبحی بهگوش عبرتم از دل صدا رسید****کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسیددریاست قطرهای که به دریا رسیده است****جز ما کسی دگر نتواند به ما رسیدسعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش****جایی که کس نمیرسد این نارسا رسیدمزد فسردنیکه به خاکم قدم زند****یاد قدت به سیر بهارم عصا رسیدآسودگی به خاکنشینان مسلم است****این حرفم از صدای نی بوربا رسیددنیا که تاج کجکلهان نقش پای اوست****بر ما غبار ریختکه تا پشت پا رسیدطبع ترا مباد فضول هوسکند****میراث سایهای که ز بال هما رسیدعشاق دیگر از که وفا آرزو کنند****دل نیز رفته رفته به آن بیوفا رسیدچون نالهای که بگذرد از بندبندنی****صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسیدتا وادی غبار نفس طی نمیشود****نتوان به مقصد دل بی مدعا رسیدبر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط****برهرکه هرچه میرسد ازمصطفا رسیداز خود گذشتنیست فلک تازی نگاه****تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسیدخون دلی به دیده بیدل مگر نماند****کز بهر پایبوس تو رنگ حنا رسیدغزل شمارهٔ 1613: سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید
سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید****شعله را آواز سدادیم خاکستر رسیدخویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر****زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسیدبدر میبالد مه نو از کمین کاستن****فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسیدتا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم****درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسیددستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت****تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسیدتا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش****یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسیدبینصیب از بیعت مستان این محفل نیام****دست من بوسید پای هرکه تا ساغر رسیدمطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال****بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسیدکاش همچون سایه درزنگار میکردم وطن****آب برد آیینهام را تا به روشنگر رسیدگریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست****آن عرق از جبههامگم شد به چشم تر رسیدبیزبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد****از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسیدغزل شمارهٔ 1614: تا حنا ازکفت بهکام رسید
تا حنا ازکفت بهکام رسید****شفق رنگ گل به شام رسیدمژده ای دل بهار میآید****قاصد بوی گل پیام رسیدتا عدم شد نفسشمار خیال****ذرّهٔ ما به انقسام رسیدهرچه دارد زمانه عاریت است****حق خود خواستیم و وام رسید.گل این باغ سرخوش وهم است****بادهها از هوا به جام رسیداوج اقبال نردبانها داشت****سعی لنگید تا به بام رسیدبه مقامی که راه جهد گم است****لغزش پا به نیمگام رسیدعزم طاووس ما بهشتی بود****پرکشیدن به فهم دام رسیدیأس طبل نشاط دل بوده است****از شکست این نگین به نام رسیدنوبر باغ اعتبار مباش****هرچه اینجا رسید خام رسیدخواجهگر بهرهُ نشاط گزفت****خواب مخمل به احتلام رسیدعزت و آبروی این محفل****همه از خدمت کرام رسیدآه مقصود دل نفهمیدم****بر من این نسخه ناتمام رسیدبیدل از خویش بایدت رفتن****ورنه نتوان به آن خرام رسیدغزل شمارهٔ 1615: در غمت آخر به جاییکار بیدادم رسید
در غمت آخر به جاییکار بیدادم رسید****کز تپیدن سرمه شد هرکس به فریادم رسیدمکتب آفاق از بس درسگاه عبرت است****گوشمالی بود هر حرفیکز استادم رسیدسینه را ازتیر و، دل را نیست از زخم سنان****بیقدت آن آفتی کز سرو و شمشادم رسیددامگاه شوق چون من صید محرومی نداشت****نالهواری هم نماند از من که صیادم رسیدعشق ضعفی داشت تا شد با مزاجم آشنا****سیل شبنم بود تا در محنتآبادم رسیدچون شرر داغ فنا نتوان زدود از طینتم****چشم زخمی بود معدومی کز ایجادم رسیدگریهگو خون شو که من از یاس مطلب سوختم****تا کنم سامان آب آتش به بنیادم رسیدحسرتی در پرده نومیدی دل دشتم****سوختنها چون سپند آخر به فریادم رسیدیار دارد پرسش احوال دورافتادگان****کو فراموشیکهگویم نوبت یادم رسیدسنگ هم گر واشکافی یار میآید برون****این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسیدقاصد شوق از کمین نارسایی ایمن است****نالهای دارم که در هر جا فرستادم رسیدشعلهٔافسرده بیدل شهپر خاکستر است****در هوایش هرکه رفت از خود به امدادم رسیدغزل شمارهٔ 1616: منتظران بهار بوی شکفتن رسید
منتظران بهار بوی شکفتن رسید****مژده به گلها برید یار به گلشن رسیدلمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت****جام تجلی به دست نور ز ایمن رسیدنامه و پیغام را رسم تکلف نماند****فکر عبارت کراست معنی روشن رسیدعشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت****خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسیدصبر من نارسا باج ز کوشش گرفت****دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسیدعیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت****نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسیدمطلع همت بلند مزرع اقبال سبز****ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسیدزین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست****آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسیدبردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار****دیدهام از دیده رست دل به دل من رسیدسرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت****هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسیدبیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست****گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسیدغزل شمارهٔ 1617: بنای حرص به معراج مدعا نرسید
بنای حرص به معراج مدعا نرسید****گذشت از فلک اما به پشت پا نرسیددماغ جاه بهکیفیت حضور نساخت****به سربلندی این بامها هوا نرسیدنفس به فهم پیام ازل نکرد وفا****رسیده بود می اما دماغها نرسیدندامت است چمنساز نوبهار امید****چه رنگ بست به دستیکه این حنا نرسیدشکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ****ولی چه سود به گوش من این صدا نرسیدادبپرستی ازین بیشتر چه میباشد****دچار او نشد آیینه تا به ما نرسیدغرض رساندن پیغام نارسایی بود****رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسیدچو یاس مرجع امید نارسایانیم****به ما رسید تلاشیکه هیچ جا نرسیدمرا زغیرت تحقیق رشک میآید****به فطرتیکه به هرکس رسید وانرسیدز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد****به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسیدبساط علم گروتازی دلایل داشت****خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسیدزکارگاه تجدد عیان نشد بیدل****جز ایبقدرکهکس اینجا به انتها نرسیدغزل شمارهٔ 1618: نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید
نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید****نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسیدزین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم****که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسیدطبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست****پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسیدبال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا****اشک را منصب بینش به دویدن نرسیدغیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید****رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسیدبسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو****جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسیدتار و پود نفس صبح همان باب فناست****خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسیدغنچهسان قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم****سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسیدهر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است****ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسیدچشم روزن مگر از بینگهی دریابد****ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسیدچه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل****قوت من که به یک ناله کشیدن نرسیدغزل شمارهٔ 1619: آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید
آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید****غواصی محیط ادب این گهر کشیدچندانکه شور صبح قیامت شود بلند****امروز پنبه بایدم از گوش کر کشیداز بیبضاعتی به گدایی مثل شدم****چونحلقه کاسهٔ تهیام دربهدر کشیدجام و شراب محفل اسرار خامشی است****خود را نهنگ حوصلهٔ شمع درکشیدهنگامهٔ تمتع این باغ فتنه داشت****سرو و چنار دست به جای ثمر کشیدعرض کمال رونق بازار ما شکست****جوهر ز آب آینه موج خطر کشیدروشن نشد که از چه بیابان رسیدهایم****باید چو شمع خار قدم تا سحر کشیدگردن کشان به عرصهٔ تقدیر چون هلال****تیغی کشیدهاند که خواهد سپر کشیدنقاشی صنایع پرداز سحر داشت****طاووس رنگها بهم آورد و پرکشیدهر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است****خورشید اشک شبنم ما را به زر کشیدای غنچهها ز ترک تکلف چمن شوند****سر نیست آنقدر که توان دردسر کشیداز بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن****رنگ پریده بود که ما را به بر کشیدطاقت رمید بسکه بهوحشت قدم زدیم****بیدل شکست دامن ما تا کمر کشیدغزل شمارهٔ 1620: از کشمکش کف تو می لالهگون کشید
از کشمکش کف تو می لالهگون کشید****دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشیدپر منفعل دمید حبابم درین محیط****جیبم سری نداشت که باید برون کشیدبیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح****باریست انفعال که نتوان فزون کشیدنیک و بد جهان هوس آهنگ جانکنیست****ما را صدای تیشه به این بیستون کشیدقد خمیده ضامن رفع خمار کیست****تا کی توان می از قدح سرنگون کشیدچشمت به عالم دگر افکند طرح ناز****از ساغری که میکشد آخر جنون کشیدعریان تنی رسید به داد جنون من****تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشیدموهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت****مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشیدآخر شکست چینی دل بر ترنگ زد****موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشیددست شکستهام گل دامان یار کرد****نقاشم انتقام ز بخت نگونکشیدبیدل سواد نامه سیاهی نداشتم****خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشیدغزل شمارهٔ 1621: پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید****کج کرده است باز مه نو کلاه عیددارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین****یارب بر آستان که افتاد راه عیدگویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست****این مصرع بلند فلک دستگاه عیدآن قبلهای که جانب محراب ابروبش****خم دارد از هلال غرور نگاه عیدصبح وفا سرشته لب مهرپرورش****دارد تبسمی که نیاید ز ماه عیدهرچند از هلال رقم کرد روزگار****در چشم اعتبار خطی از گواه عیدپیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است****تا آسمان نشان لب عذرخواه عیدغزل شمارهٔ 1622: صبح شد در عرصهٔگردون مگو خندان سفید
صبح شد در عرصهٔگردون مگو خندان سفید****کف به لب آورده است این بختی کوهان سفیدتا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق****بحر هم در خورد گوهر میکند دندان سفیدجادهپیمای عدم بودیم و کس محرم نبود****این ره خوابیده شد از لغزش مژگان سفیدشبههٔ تحقیق نقشی میزند بر روی آب****جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفیدزنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال****درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفیدتا نگردد سختجانی دستگاه انفعال****استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفیدزیرگردون چون سحردریک نفسگشتیم پیر****میشود موی اسیران زود در زندان سفیدراه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست****اشک را از دیده دوریکرد تا مژگان سفیدبزم میگرم است از دمسردی واعظ چه باک****برفنتواند شدن در فصل تابستان سفیدانتظار تیغ نازش انفعال آورد بار****چونعرقگردیدآخر خونمشتاقان سفیدمینوشتم نامهای بیمطلب قربانیان****جوش نومیدی ز بسکفکرد شد عنوان سفیدکاروان انتظار آخر به جایی میرسد****بیدل از چشم ترم راهیست تاکنعان سفیدغزل شمارهٔ 1623: ز زلف و روی توتا دیدهام سیاه و سفید
ز زلف و روی توتا دیدهام سیاه و سفید****به جای دیده پسندیدهام سیاه و سفیدز خط و روی توکایینهٔ فریبنماست****ز شام و صبح چه فهمیدهام سیاه و سفیدازآن زمانکه به سرگشتگیست نسبت من****به رنگ خامه بسی دیدهام سیاه و سفیدمژه به نرگس نیرنگساز او میگفت ***غزالهای چو تو نشنیدهام سیاه و سفیدز بس شرار خیال تو در نظر دارم****چو داغ پنبه بود دیدهام سیاه و سفیدز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل****گل بهار جنون چیدهام سیاه و سفیدغزل شمارهٔ 1624: خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید****جوهر آینه واسوخت که زنگار دمیددل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست****نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمیددیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت****مژه برداشتم و صورت دیوار دمیدتخم دل اینقدر افسون امل بار آورد****سبحهای کاشته بودم همه ز نار دمیدچشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است****آب داد آینه چندان که خط یار دمیدهر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک****سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمیدنفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت****نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمیدوضع بیساختهٔ سایه کبابم دارد****به تکلف نتوان اینهمه هموار دمیداثر فیض ز معدومی فرصت خجل است****صبح این باغ نفس در پس دیوار دمیدفرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست****زین ادبگاه نبایست به یکبار دمیدباز اندیشهٔ انشای که داری بیدل****که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمیدغزل شمارهٔ 1625: زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید
زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید****انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنیدچند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب****بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنیدبر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس****چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنیدشورتوفان حوادث بر محیط افتاده است****بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنیدباز آغوش دم تیغی مهیاکردهایم****خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنیدجلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان****چشم خوابآلود خود را یک دو مژگان پا زنیدراحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست****احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنیدسیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است****نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنیدشعلهسان چند از رکگردن علم افراشتن****سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنیدبستن مژگان به چندین شمع دامن میزند****یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنیداز پر عنقا صدایی میرسد کای غافلان****موج بسیار است اگر بیرون این درمبا زنیدمعنی آرام بیدل میتوان معلومکرد****گر به رنگ موج بر قلب تپیدنها زنیدغزل شمارهٔ 1626: کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید
کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید****یک تغافل برخیال پوچ پشت پا زنیدغنچه دارد لذّت سربستهٔ عیش بهار****لب اگر آید بهم بوسی بر آن لبها زنیدسیلی امواج وقف خانه بر دوش حباب****لنگری چون موج گوهر در دل دریا زنیدشمع میگوید که ای در بند خواب افسردگان****شعله هم آب است گر بر روی غفلت وازنیدذوق حال از نام استقبال باطل میشود****نیست امروز آنقدر فرصت که بر فردا زنیدگر برون تازید از آرایش نام و نشان****تخت آزادی به دوش همّت عنقا زنیدرنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست****خندهها چون باده باید از لب مینا زنیدکلفت خمیازه از درد شکستن بدتر است****تا به کی حسرت کشد سنگی به جام ما زنیدزان پری جز بی نشانی بر نمیدارد نقاب****تا ابد گر شیشهٔ تحقیق بر خارا زنیدعمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است****دامن گردی که دارید اندکی بالا زنیدبیدل از ساز نفس این نغمه میآید بهگوش****کای اسیران خانه زندان است بر صحرا زنیدغزل شمارهٔ 1627: همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید****همچو گردون خیمهای در عالم بالا زنیدخانهپردازی نمیباید پی آرام جسم****این غبار رفته را در دامن صحرا زنیدنیست ساز عافیت در محفلگفت و شنود****گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنیدمیتوان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن****تیغ اگر بر سر نباشد تیشهای بر پا زنیدشهرت موهوم ننگ بینشانی تا به کی****آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنیدنقد راحت بردهاند از کیسهگاه زندگی****بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنیدخاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست****یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنیدکشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما****شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنیدبزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست****ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنیدبیقراری همچو اشک از دیدهها افتادنست****حلقهای چون داغ باید بر در دلها زنیدحسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار****بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنیدمصرع آهی که گردد از شکست دل بلند****گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنیدغزل شمارهٔ 1628: دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید
دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید****چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنیداز خمار عافیت عمریست زحمت میکشیم****جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنیدآه از آن شبنم که خورشیدش نگیرد در کنار****تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنیدسرو اینگلزار پر شهرت نوای بیبریست****بینقط چند انتخاب مصرع موزون زنیدخال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است****ساغر میگر نباشد حبی از افیون زنید.بی تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است****جای نی چندی نفس بر رشتهٔ قانون زنیدهیچکس را ذوق تفتیشکسی منظور نیست****نعل بیمقصد روی حیف است اگر واژون زنیدعالمی دارد خرابات تأمل در بغل****خم گریبانست بر تدبیر افلاطون زنیددیدهء عبرت نگاهان ازکواکب نیست کم****بخیهها بر جامهٔ عریانی گردون زنیدکر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست****ای گهرها مهر بر طومار این جیحون زنیدمجلس اوهام تا کی گرم باید داشتن****یک شرر شوخی بساست آتش درینکانون زنیدغافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت****یکدو ساعت سر بهجیبازخود قدمببرونزنیدوعدهٔ دیدار تا فردا قیامت میکند****فال بینش مفت فرصتهاست گر اکنون زنیدناله میگویند تا آن کوچه راهی میبرد****تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنیدغزل شمارهٔ 1629: شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید
شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید****یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنیدنیکو بد سربرخط تسلیم فرمان قضاست****این صدا از ریزش خون بحل باید شنیدعالمی را سرکشی بر باد غارت داده است****حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنیدآن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است****تا نفس باقیست ما را متصل باید شنیداطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود****این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنیدغافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست****ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنیدمقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار****هرچه گوید عشق درگوشت خجل باید شنیدمحرم اسرارخاموشان زبان وگوش نیست****من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنیدبیدل این شور بد و نیکی که تکلیف کریست****پنبه تا درگوش باشد معتدل شنیدغزل شمارهٔ 1630: دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید****تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنیدخاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم****مفت امروپد این امروز بیفرداکنیدغیر آزادی که میگردد حریف سوز عشق****بهر ضبط این می آغوش پری میناکنیدساقی این بزم بیپرواست مستان بعد ازین****چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنیدغیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است****یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنیدمیکند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ****روزنی زین خانهٔ تاربک بر دل واکنیدزین عمارتها که طاقش سر به گردون میکشد****گردبادی به که در دشت جنون برپا کنیدچارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است****عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنیدآسمانها در غبار تنگی دل خفته است****بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنیدجز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست****گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنیدشیوه ادبار زیب جوهر اقبال نیست****هرزه میگردد سر بیمغز ما را پا کنیداز فضولی منفعل باشید کار این است و بس****خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنیدشور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن****کم زبیدل نیستند این فتنه از سر واکنیدغزل شمارهٔ 1631: بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید****خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنیدکو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند****ای سیران قفس خدمت صیادکنیدما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم****هرکجا آینه بینید ز ما یادکنیدیار را باید از آغوش نفس کرد سراغ****آنقدر دور متازید که فریاد کنیدگرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست****تا به پایی برسید آبله بنیادکنیدوضع نامنفعلی سخت خجالت دارد****کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنیدموجم از مشق تپش رفت به توفانگداز****یکگهر معنی افسردنم ارشادکنیدعمرها شد عرقآلود تلاش سخنم****به نسیم نفس سوختهام یاد کنیدبوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم****نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنیدصورت ناوکش از دل نکشد جرأت من****به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنیدنرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت****معنی منتخبم برسرمن صادکنیدمن بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم****هرچه کردید فراموش مرا یاد کنیدغزل شمارهٔ 1632: غافلان چند قبادوزی ادراک کنید
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید****به گریبانی اگر دست رسد چاک کنیدصد نفس بالفشان سوخت به زنگدانه خاک****یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاککنیدچند باید دهن از خبث بانبارد کس****یک دو روزی نفس سوخته مسواککنیدصید خلق از نفس سوخته پر بیخردی است****ا نقدر رشته متابید که فتراککنیددید معنی نشود مایل تحقیق کسان****بینش آن استکه در چشم حسد خاککنیدچشمهٔخضر در ایندشت سراب هوس است****تشنهکامان طلب دیدهٔ نمناک کنیدتلخی حادثه قند است به خرسندی طبع****نام افیون گوارا شده تریاک کنیدساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است****جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنیدهیچکس منفعل طینت بیدرد مباد****مژهای را به نم آرید و عرق پاککنیدتا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک****همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنیدغزل شمارهٔ 1633: شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید****نیمرخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنیدآگهی از اطلس گردون چه خواهد یافتن****خواب ما هم بیقماشی نیست گر مخمل کنیدبا بد و نیک جهان زبن بیش نتوان شد طرف****یک عرقوار از حیا آیینهها را حل کنیدآشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است****دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنیدسعی دنیا هر قدر کوتاه همتها رساست****پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل کنیدگر دماغ آرزو خارد هوای افسری****هم به سرچنگی سر بیمغز خود را کل کنیدنیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من****دست بر هم سودن است آیینه گر صیقل کنیدگرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس****بر دو عالم خط کشید این صفحه گر جدول کنیدزاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست****سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنیدنفی در تکرار نفی اثبات پیدا میکند****لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل کنیدصد نگه از یک مژه بستن تغافل میشود****با هوسها آنچه آخرکردنست اول کنیدبحر از ایجاد حباب آیینهدار وهم کیست****بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل کنیدغزل شمارهٔ 1634: یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید****تمثال منکم استگر آیینه تلکنیدانجام این بساط در آغاز خفته است****شام ابد تصور صبح ازل کنیدیکگام پیش از آب در این ورطه آتش است****فکری به سیر عبرت حوت و حمل کنیدگر دستگاه چینی بی موست اعتبار****رفع هوس به خارش سرهای کل کنیدبی ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق****تدبیر پای لنگ به بازوی شل کنیداین پشت و پهلویی که بمالید بر زمین****دلاک امتحانی رفع کسل کنیدغزل شمارهٔ 1635: یاران چو صبح قیمت وحشتگران کنید
یاران چو صبح قیمت وحشتگران کنید****دامان چیده را به تصنع دکان کنیدجهد دگر به قوت ترک طلب کجاست****کاری کز آرزو نگشاید همان کنیدمعراج سعی مرد همین استقامت است****لنگی است هر قدر هوس نردبانکنیدبیحرف و صوت معنی تحقیق روشن است****آیینهٔ خود از نظر خود نهانکنیدتوفیق فکر خویش به هرکس نمیدهند****گر جیب نیست رو بسوی آسمان کنیدنقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است****نقش جبین و نفس قدم امتحان کنیدمزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس****از عالم کرم طلب رایگان کنیدعالم همه به نیک و بد خود مقابل است****آیینه را ز حسن ادب مهربان کنیدچون شمع گر به معنی راحت رسیدن است****درس نشستن پی زانو روان کنیدپهلوی لاغریکه قناعت نشان دهد****در نقش بوریای تجرد نهان کنیداز شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است****قلقل اگر نماند ترنگی عیان کنیدخورشید در تلافی سودای همت است****گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیانکنیدروزی دو از نم عرق شرم زندگی****خاکی که باد میبرد آخرگران کنیددر زبر پاست خاک مراد غرور عجز****ای غافلان تلاش همین آستانکنیدهنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت****بیدل شوید و ترک غم این و آن کنیدغزل شمارهٔ 1636: دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید****کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنیدزندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند****تا نفس پر میزند تفسیرکاف و نونکنیدهر چه دارد عالم اخلاق بیایثار نیست****دست بسیار است اگر از آستین بیرونکنیدمنعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد****حیف همتها که صرف خدمت قارون کنیدقید گردون ننگ داناییست گر فهمد کسی****خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنیدعالم از رشک قناعت مشربان خون میخورد****از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون کنیدطبع سرکش را به همواری رساندن کار کیست****سر نمیگردد جبینگرکوه را هامونکنیدمیکشان گر باده پیماییست منظور دوام****دور برمیگردد آخرکاسهها واژون کنیدزندگی سهل است پاس شرم باید داشتن****جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنیدکاش سودایی به داغ هرزه فکریها رسد****بیدماغ فطرتم بنگی در این معجونکنیدسوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم****سایهای بر فرقم از موی سر مجنونکنیدهستی من نیست قانع با حساب نیستی****جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنیدمیهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست****بیفضولی نیستم زین خانهام بیرون کنیددر شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم****خون ندارم اندکی رخت مراگلگونکنیددوش درمحفل به رنگ رفته شمعی میگریست****قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنیدغزل شمارهٔ 1637: ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید
ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید****سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنیدآینهدار حضور غیب پرستد چرا****حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنیدمخمل و دیبا همه باب مساس هواست****نقش نی بوریا زینت پهلو کنیدصنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام****سر به هوا میدود توأم زانو کنیدجهد کماندار وهم صید تسلی نکرد****رم همه وقتش رم است دشت و درآهوکنیدپیش غرور فلک عجز بشر روشن است****مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنیدگردن تسلیم عشق خط امان است و بس****بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنیدعالم یکتاییاش مغرض تمثال نیست****ششجهت آیینه است آینه یکسوکنیداز چمنی میرسیم باخته رنگ نگاه****گز سر سیر گلیست حیرت ما بو کنیدماه ز وضع هلال یافت عروج کمال****بوی جبین بردهاید پیشهٔ ابرو کنیدذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ****بیدل ما را همین سنگ ترازو کنیدغزل شمارهٔ 1638: گر آرزوی رستن از این دامگهکنید
گر آرزوی رستن از این دامگهکنید****آرایش بساط پر و بال تهکنیدچندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ****از دست سوده نقش دو عالم تبهکنیدآزاده است نور دل از اقتباس غیر****قطع نظر ز منت خورشد و مه کنیدکمفرصتی خجالت سعیکروفر است****از حرص عذرخواهی تخت وکله کنیدشب پردهدار صبح قیامت نمیشود****موی سپید چند به صنعت سیهکنیدپیش از اجل تهیهٔ مردن کمال ماست****آن بهکه فکربیگه خود را پگهکنیدزبن پارسایییکه سر و برگ خجلت است****طاعتکجاست کاش دو روزیگنهکنیدگر خامشی چراغ فروزد در این بساط****چون شخص سرمه خورده نفس را نگهکنیددیر و حرم به سیر گریبان نمیرسد****در عالمیکه بار هوس نیست رهکنیدشایستهٔ قبول عدم عرض نیستیست****رویی که نیست جانب آن بارگه کنیدناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست****بیدلگداست شرمی از آن پادشه کنیدغزل شمارهٔ 1639: چو فقر دست دهد ترک عز و جاهکنید
چو فقر دست دهد ترک عز و جاهکنید****سر برهنه همان آسمان کلاه کنیداگر گل هوس کهکشان زند به دماغ****اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاهکنیدسراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست****مگر ز چاک گریبان نظر به چاه کنیدخضاب ماتم موی سفید داشتن است****ز مرگ پیش دو روزی کفن سیاه کنیدحریف سرو بلندش نمیتوان گردید****به هر نهالکز این باغ رست آهکنیدبه برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه****غنیمت است اگر سیر مهر و ماه کنیددرین قلمرو عبرت کجا امید و چه یاس****ز هر رهیکه بجایی رسید راهکنیدبه یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید****زبان دعوی صد بحث بیگواه کنیدزساز معبد رحمت همین نواست بلند****که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنیدندیدهاید سرانجام این تماشاگه****به چشم نقش قدم سوی هم نگاهکنیدسواد آینهٔ شمع روشن است اینجا****چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه کنیدبه عالمیکه همین عمرو و زید جلوهگرست****خیال بیدل ما نیز گاهگاه کنیدغزل شمارهٔ 1640: ای بیخردان طور تعین نگزینید
ای بیخردان طور تعین نگزینید****با سجده بسازید که اجزای زمینیددرکارگه شیوه تسلیم عروجیست****چندانکه نشان کف پایید جبینیداینجا طرب وهم اقامت چه جنون است****در خانه نیرنگ حنابندی زینیدامروز پی نام و نشان چند دویدن****فردا که گذشتید نه آنید نه اینیداندیشهٔ هستی کلف همت مردست****دامن ز غباری که نداربد بچینیدچون شمع هوس سر به هوا چند فرازید****گاهی زتکلف ته پا نیز ببینیدزین نسبت دوری که به هستیست عدم را****کم نیستکه چون ذره به خورشید قرینیددر عالم تجرید چه فرصت شمریهاست****تا صبح قیامت نفس باز پسینیدرفتید و نکردید تماشای گذشتن****ای کامن دمی چند به یکجا بنشینیدهرچند نفس ساز کند صور قیامت****در حوصلههای مگس و پشه طنینیدعنقا چه نشان میدهد از شهرت موهوم****چشمی بگشایید که نام چه نگینیدتمثال غبار من و مایید چو بیدل****صد سال گر آیینه زدایید همینیدغزل شمارهٔ 1641: دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید
دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید****این آینه در شغل چهکار است ببینیدزان پیش که بر خرمن ما برق فرو شد****آن شعله که امروز شرار است ببینیددر بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن****امروز که گوهر به کنار است ببینیدبر نسخهٔ هستی مپسندید تغافل****هرچند خطش جمله غباراست ببینیدحرفیست به نقش آمده نیرنگ دو عالم****دیگر به شنیدن چه مدار است ببینیدسرمایهٔ هر ذره ز خورشید مثالیست****این قبافلهها آینهبار است ببینیدازکثرت آیینهٔ رعنایی آن گل****هر بلبل ازین باغ هزار است ببینیداز حلقهٔ زنجیر تحیر نتوان جست****هر ششجهت آیینه دچار است ببینیداز جلوه چه لازم به خیال آینه چیدن****ای غیرپرستان همه یار است ببینیدهرگه مژه برهم رسد این باغ خزان است****تا فرصت نظاره بهار است ببینیدهرجا نم اشکی بتپد در کف خاکی****ای خوشنگهان بیدل زار است ببینیدغزل شمارهٔ 1642: کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید****گل نیست همان لالهعذارست ببینیدزبن برگ گلی چند که آیینهٔ رنگند****آن دست که بیرون نگارست ببینیدآفاق به عرض اثر خویش اسیرست****صیّاد همین گرد شکارست ببینیدبر صفحهٔ آتشزدهٔ عمر منازبد****فرصت چقدر سبحه شمارست ببینیداین دشت که جولانگه صد رنگ تمناست****ای آبلهپایان همه خارست ببینیدخونگرمی عشق آینهپرداز بهارست****کو غنچه چهگلبوس و کنارست ببینیدیک سجده نپیمود طلب بیعرق شرم****پیشانی ما آبلهدارست ببینیدآن رنگ کز اندیشه برون است خیالش****دیگر نتوان دید بهارست ببینیدعمریست تماشاکدهٔ شوخی نازیم****آیینهٔ ما با که دچارست ببینیدبیدل ز نفس آینهام یأس خروش است****کای دیدهوران این چه غبارست ببینیدغزل شمارهٔ 1643: چینی هوسان عبرت مستور ببینید
چینی هوسان عبرت مستور ببینید****رسوایی موی سر فغفور ببینیددام است پراکنده و صیدی به نظر نیست****هنگامه ی این سلسله ی کور ببینیدبیپرده عیان است چه دنیا و چه عقبا****در بستن مژگان همه را عور ببینیدخلقی است درین عرصه جنونتاز تعین****کر و فرآثارپر مور ببینیداین سال و مه عیش که دیدید ز احباب****تا حشر همان عبرت عاشور ببینیدروزی دو تماشای حلاوتگه هستی****از روزنهٔ خانهٔ زنبور ببینیداشکال درین دشت و در آثار سیاهی است****نزدیکی هر جلوه ز خود دور ببینیدصد فاید در پرده اخلاق نهان است****مرهم شده بر هیأت ناسور ببینیدالفتکدهٔ انجمنآرایی مستان****در یکدلی از خوشهٔ انگور ببینیدذرات جهان چشمهٔ انوار تجلی است****هرسنگکه آید به نظرطورببینیدتمییز بد و نیک درین بزم حجاب است****تا هست نگه مایهٔ مقدور ببینیدآن جلوه که در عالم امکان نتوان دید****در آینهٔ بیدل معذور ببینیدغزل شمارهٔ 1644: چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید
چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید****مگر به یاد تو خونگرید و چمنگویدزبان حیرت دیدار سخت موهوم است****نفس در آینه گیریم تا سخن گویدبه عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب****سفید ناشده سهل است پیرهن گویدتمیز کار محبت ز خویش بیخبریست****وفا نخواست که پروانه سوختن گویدکسی ندید درین دیر ناشناسایی****برهمنی که بتش نیز برهمن گویدبه حرف راست نیاید پیام مشتاقان****مگر تپیدن دل بی لب و دهن گویدزحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش****که جان به گوش خورد گرکسی بدن گویدبهانهجوست جنون درکمینگه عبرت****مباد بیخبری حرفی از وطن گویدز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است****چه لازم استکسی حرف خون شدنگویدقبای ناز نیرزد به وهم عریانی****که چشم از دو جهان پوشد وکفنگویدمآلکار من و ما خموشی است اینجا****ز شمع میشنوم آنچه انجمن گویدز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل****به یاد خویش کنم ناله هرکه من گویدغزل شمارهٔ 1645: خوشخرامان داد طبع سستبنیادم دهید
خوشخرامان داد طبع سستبنیادم دهید****خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهیددر فرامش خانهٔ هستی عدم گم کردهام****یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهیداز خیالش در دلم ارژنگها خون میخورد****یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهیدنغمهٔ دردی به صد خون جگر پروردهام****گر دماغی هست گاهی دل به فریادم دهیدزین تهیدستی که بر سامان فقر افزودهام****صفر اعداد کمالم منصب صادم دهیدخون مشتاقان نباید بیتامل ریختن****زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهیدفرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است****جانکنی گر رخصتی دارد به فرهادم دهیدتا نخندد از غبارم تهمت آزادگی****بعد مردن همکف خاکم به صیادم دهیدنیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن****شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهیدپُر فرامش رفتهام دور از طربگاه وفاق****گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهیدسرمهام پیش که نالم شرم آن چشممگداخت****خامشی هم بیتظلم نیستگر دادم دهیدواگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم****کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهیدغزل شمارهٔ 1646: امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید****گل جوش باده دارد تاگلستان بیاییددر باغ بیبهاریم سیری که در چه کارم****گلباز انتظاریم بازیکنان بیاییدآغوش آرزوها از خود تهیست اینجا****در قالب تمنا خوشتر ز جان بیاییدجز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست****خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیاییدفرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست****گل پای در رکابست مطلق عنان بیاییدگر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست****باغ است خانهای نیست تا میهمان بیاییدامروز آمدنها چندین بهار دارد****فرداکراست امید، تا خود چسان بیاییدای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت****مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیاییدبیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست****نامهربان بیایید یا مهربان بیاییدغزل شمارهٔ 1647: یاران در این بیابان از ما اثر مجویید
یاران در این بیابان از ما اثر مجویید****گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجوییدرنگی کزین چمن جست با هیچکس نپیوست****گرد خرام فرصت از هر گذر مجوییدخفّت زکفهٔ ما معراج بی وقاریست****خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجوییددر پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن****زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجوییدپا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است****در خانه آنچه گم شد بیرون در مجوییدرنگ پریدهای هست فرصت کمین وحشت****پرواز مقصد ما زین بال و پر مجوییدبی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت****گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجوییدعقل و دلایل علم پامال برق عشقند****شب را به شمع و مشعل پیش سحر مجوییدچون شمع شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان****سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجوییدهرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش****گمگشتن پی موج جز در گهر مجوییدجاییکه یأس بیدل نالد ز بینوایی****نم از مژه مخواهید آه از جگر مجوییدحرف ذ
غزل شمارهٔ 1648: ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ****به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط****چه دولت استکه ناگه ثمر دهدکاغذچسان صفای بناگوش اوکنم تحریر****اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذسیاهکرد فلک نامهٔ امید مرا****برای آنکه به هر بیبصر دهدکاغذز دود کلفت دل رنگ نامهام ابریست****مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذبه هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست****بگو به لالهکه خوش رنگتر دهدکاغذچه دود دلکه نپیچیدهای به پردهٔ خط****عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذهزار نقش ز هر پرده روشن است امّا****به بیسواد چه عرض هنر دهدکاغذنفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت****به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذبه مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت****که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذتهی زکینه مدان طینت تنکرویان****ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذبه دست غیر تو آیینه دادم و خجلم****چو قاصدیکه بجای دگر دهد کاغذقلم به حسرت دیدار عجز تحریر است****بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذسفینه در دل دریا فکندهام بیدل****مگر ز وصل کناری خبر دهد کاغذغزل شمارهٔ 1649: ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ
ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ****تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذکس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد****گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذبیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت****تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذهر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست****قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذگر آگهی آیینهات از زنگ بپرداز****ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذسهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن****دارد نم آبی شرر خرمن کاغذهر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند****آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذاز راه تو آسان نرود نقش جبینم****خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذتسلیم من از آفت گردون نهراسد****بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذثبت است جواب خط عاشق به دریدن****درباب صریر قلم از شیون کاغذفریادکه در مکتب بیحاصل امکان****یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذبیدل دل عاشق به هوس رام نگردد****اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذغزل شمارهٔ 1650: ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ
ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ****دود از خط مشکین تو در خرمن کاغذخط نیستکهگلکرد از آنکلکگهربار****برخاسته از شوق تو مو بر تن کاغذبا حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت****کاش آینه میداشت فرستادن کاغذلخت جگرم سد ره ناله نگردید****پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذاز وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم****افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذسهل است به این هسی موهوم غرورت****آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذبا تیغ توان شد طرف از چربزبانی****در آب چو روغن نبود جوشن کاغذبر فرصت هستی مفروشید تعین****گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذچون خامه خجالتکش این مزرع خشکیم****چیدیم نم جبهه به افشردن کاغذبیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است****تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذحرف ر
غزل شمارهٔ 1651: از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر****چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگربستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم****بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگرخدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب****گلرخان را زین هوس زنار میبندد کمرچونگهر زین پیش سامان سرشکی داشتم****این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تروحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست****صورت خمیازه دارد چین دامان سحرعالمی را از تغافل ربط الفت دادهایم****نیست مژگان قابل شیرازه بیضبط نظراین تنآسانی دلیل وحشت سرشار نیست****هرقدر افسرده گردد سنگ میبندد کمرگر فلک بیاعتبارت کرد جای شکوه نیست****بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکرفکر فردا چند از این خاک غبار آماده است****هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگرسیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش****شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پرچند باید شد هوسفرسود کسب اعتبار****سر هم ای غافل نمیارزد به چندین دردسرمنزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست****تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفرغزل شمارهٔ 1652: بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر
بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر****یافتم در حلقهگشتن حلقهٔ چشم دگراز هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد****پیکرم سر تا قدم اشکیست در چشمگهررفت آن سامانکه در هر چشم سیلی داشتم****این زمانم آب باید شد به یاد چشم ترچون سپند آخر نمیدانم کجا خواهم رسید****میروم از خود به دوش نالههای خود اثرمعنی دل در خم و پیچ امل گم کردهام****یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوهگربسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است****میزند گل از نفس چون صبح دامن بر کمرشبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول****جز خجالت هرچه آنجا میتوان بردن مبرجوهر اصلی ندامت میکشد از اعتبار****رو به ناخن میکند چون سکه پیدا کرد زرلب گشودنهای ظالم بی غبار کینه نیست****میشمارد عقدههای سنگ پرواز شررعافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم****آشیان خمیازه گشت از دستگاه بال و پردود سودای تنزه از دماغ خود برآر****گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشهگردر دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست****خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخرغزل شمارهٔ 1653: چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر****ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشهگران مبردر اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی****که بهکام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمربه وداع قافلهٔ هوس دل جمع ناقهکش تو بس****نگذشته محمل موجکس ز محیط جز به پلگهرنگهی که در چمن ادب هوس انتظار چه عبرتی****چو سحر ز چاک دل آب ده به گلی که خنده زند به سرچو سرشک تا نکشی تری مگذر ز جادهٔ خودسری****ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظربهشمار عیبگذشتگان مگشا ز هم لب تر زبان****اگر از حیا نگذشتهای به فسانه پردهٔ کَس مَدرسر و برگ فرصت آگهی همه سوخت غفلت گفتگو****چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحرغم بیتمیزی عافیت نشود ندامت هوش کس****به چه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پرهوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه گره زدن****به هوا چه خط که نمیکشد تری از طبیعت نیشکرنرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی****زدهایم دست بریدهای به زمین چو بهلهٔ بیکمربه صفیکه تیغ اشارتشکند امتحان جفاکشان****فکند جنونگذشتگی سربیدل از همه پیشترغزل شمارهٔ 1654: در طلسم درد از ما میتوان بردن اثر
در طلسم درد از ما میتوان بردن اثر****گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگرگرمی هنگامهٔ هستی نگاهی بیش نیست****شمع را تار نفس محو است در مدّ نظرزین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت****موج آرامیده دارد چین دامان گهربسکه جز عریانتنی ها نیست سامان کسی****پوست جای سایه میریزد، نهال بارورصحبت نیکان علاج کین ظالم میشود****در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شررخفّت ابله دو بالا میزند در مفلسی****میشود از خشکگردیدن سبکتر چوب تراز مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است****چرب و نرمیها زبان پسته گیرد در شکرای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش****نیست در دریای امکان جز نفس موج خطرفکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلیست****غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سرسایهٔگمگشته را خورشید میباشد سراغ****قاصدت هم از تو میباید ز ماگیرد خبربیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین گماشت****ای خرامت موج گوهر اندکی آهستهترسجدهٔ عجز است بیدل ختم کار سرکشی****عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شررغزل شمارهٔ 1655: در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر
در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر****شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظردست جرأتها به چین آستین گردد بدل****تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمرتا کند روشن سواد مصرع ابروی او****مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زربر ندارد دست زنگار از کمین آینه****هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتردر تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش****لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگرعالم امکان نمیارزد به چندین جستجو****زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبرمحو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم****در گریبان تأمل قطرهها دارد گهرقصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام****شام من جای نفس عمریست میدزدد سحراندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است****چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظردل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم****دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمرغزل شمارهٔ 1656: دست داری برفشان چون کل در اینکلزار زر
دست داری برفشان چون کل در اینکلزار زر****داغ میخواهی بنه چون لاله درکهسار سرتا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند****همچو پروانه به موج شعلهای بسپار پرتو درون خانه مست خواب و در بیرون در****در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار دردشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین****کوش، آن دارد که گشت از مکر این مکارکرهر سحرگه غوطهها در اشک بلبل میزند****نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تراز غبار خاطر من جوهری آرد بهکف****بگذرد تیغ خیالش از دل افگارگرغیر بار عشقهر باری کههستافکندنیست****بیدل ار باری بری باری به دوش این باربرغزل شمارهٔ 1657: زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر
زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر****گر کوشهگیری این است رحمت به شور محشرواعظ به اوج معنی گر راه شرم دارد****باید ز خود برآید بر پایههای منبرجهدی که نور فطرت بینور برنتابد****از قول و فعل شخص است اندیشهها مصورسرمنزل تسلی سیر قفای زانوست****فرسخ شمارهای نیست از موج تا به گوهرحکم صفای فطرت در سکته هم روان است****آب گهر نسازد استادگی مکدرهرچند ناتوانم با ناله پرفشانم****بیمار عشق دور است از التفات بسترمپسند طبع آزاد تهمتکش تعلق****من الاخیر منشان بر کشتی قلندرپست و بلند مژگانسد ره نگه چند****اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذرحیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد****چون خانههای زنجیر موضوع حلقهٔ درآینه تا قیامت حیران خاکلیسیست****خشکی نمیتوان برد از چشمهٔ سکندرنقش بساط فغفور آشفته مینوشتند****سر زد زموی چینی آخر خطی به مسطرصد شکر شکوهٔ کس از عجز ما نبالید****فربه نشدگره هم زین رشتههای لاغرچون سایه سعی پستی تشویش لغزش داشت****خاکم به مشق راحت گفت اندکی فروترصد رنگ جلوه در پیش اما چه میتوانکرد****افسون وعده دارد گل بر بهار دیگربیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی****ساز تغافلی هم آیینه شد مکررغزل شمارهٔ 1658: سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر
سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر****ربشه دواندنش بسست پای رسیدن ثمردرخط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست****سر به طواف پا بریم گر نرسد قدم به سرداغ فسون هستیام معنی دل ز ما مپرس****آینه را نفس زدن برد به عالم دگرشرکت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حیاست****بر نم جبههام فزود دامن هرکهگشت ترعمرگذشت و میکشد ساز ادب ترانهام****نالهای از میان او یک دو عدم به پردهتردل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا****شاهد پردهٔ حیا گفت همان برون دردرخور عرض راز دل بخیهگشاست زخم لب****تا ندرند پردهات پردهٔ هیچکس مدرطور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت****عشق گر این پیام اوست وای به حال نامهبرآینه زنگ خورد و رفت صیقل ما چه ممکن است****از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحرعجز به سر نمیکشد غیر کدورت از صفا****سیر پری ز سنگ کن بینفس است شیشهگرطاقت یک جهان طلب در دل بیدماغ سوخت****راه هزار موج زد آبلهپاییگهربیدل اگر نشستهایم راه هوس نبستهایم****دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پرغزل شمارهٔ 1659: شبیکه شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
شبیکه شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر****چو اخگرم عرق چهره بود خاکسترسراغ صبح مهیای ساز گم شدنست****نمودهاند مرا در شکست رنگ اثرسبکروان فنا با نفس نمیسازند****ز دود ریشه ندارند دانههای شررکمال سوختگان پیچ و تاب نومیدیست****فتیله آینهٔ داغ را بود جوهربه محفلیکه نگاهش تغافلآلودست****به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغربه وصف صبح بناگوش او چه پردازد****ز رشته است نفس خشک در دل گوهرمناز بر هنر ای سادهدل که آینهها****ز دست جوهر خود خاک کردهاند به سرفروغ محفل بیآبروی عمر هواست****به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحرتپش کدورتم از طبع منفعل نرود****نمیرود به فشردن غبار دامن ترخروش اهل حیا پردهدار خاموشیست****صدای کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظرگرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید****چو عکس بر در آیینه احتیاج مبربه سلک نظم رسید آبروی ما بیدل****گهر به رشته کشیدیم از خط مسطرغزل شمارهٔ 1660: نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور
نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور****جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شررندانم آنهمه کوشش برای چیستکه چرخ****ز انجم آبلهدار است چون کف مزدورهجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است****درین حدیقه همین خوشه میدهد انگوربه خردهبینی غماز عشق مینازیم****که تا به دست سلیمان رساندهام پی مورچو غنچهگلشن پوشیده حالتی دارم****به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفورز اهل قال توان بوی درد دل بردن****به جای نغمه اگر خون کشد رگ طنبورجهان طربگه دیدار و ما جنوننظران****پی غبار خیالی رساندهایم به طورکشیدهاند در این معرض پشیمانی****عسل تلافی نیش از طبیعت زنبورز موج درخور جهدش شکست میبالد****به عجز پیش نرفتهست اعتبار غرورتوان معاینه کرد از فتیلهسازی موج****که بحر راست چه مقدار در جگر ناسورچو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد****کسی که ماند ز شهد حقیقتی مهجورز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح****دل شکسته همین ناله میکند مغرورز سردمهری ایام دم مزن بیدل****مباد.چون سحرت از نفس دمد کافورغزل شمارهٔ 1661: هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر****به موج چشمهٔ خورشید میزند ساغرحضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است****پی درودن هر ریشه میرسد به ثمرچو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما****حباب داغ شمارد، محیط خون جگربه کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست****ز باده نشئه محال است قسمت ساغرسخن چو آب دهد طبعهای بیحس را****به نثر و نظم نگردد، دماغکاغذ، ترستم به خامه کند خشکی دوات اینجا****زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکرنجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست****به چوب دسته الم نیست از جفای تبرزنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است****خمار خواب مکشگر فکندی این بستردر این زمانهکه غیر از سکوت آفت نیست****به تیغ حادثه همواریام نمود سپرنداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزهای****نمک زدندکباب مرا ز خاکستردرای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است****خبر مگیرکه از ماگرفتهاند خبرتظلم تو بجایی نمیرسد بیدل****در این بساط به امید بخیه جیب مدرغزل شمارهٔ 1662: با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار****آسمان میبالد اینجا کودک دامن سواروضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد****تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخارپرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش****غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهارسرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش****ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوارفرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور****اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزاردر چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ****غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دارراه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود****تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآرعالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد****بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کارهرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم****چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزاروعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد****شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظارظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید****رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوارحرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه****عمرها باید که گردد آب درگوهر غبارگرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام****خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشاربیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت****رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصارغزل شمارهٔ 1663: تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار****جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدارسوختن میبالد آخر از کف افسوس من****دامنی بر آتش خود میزند برگ چنارتیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد****سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرارآهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست****نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزارسعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست****از تپیدن میرسد هر جزو دریا درکنارآتش رنگی که دارد این چمن بیدود نیست****آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهارای که هوشت نغمه از بال و پری وامیکشد****بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش داردیدهها در جلوهکاهت زخمی خمیازهاند****بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمارعمرها شد در خیال آفتاب و آینه****سایهوار از الفت زنگار میدزدم کناربا تنآسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت****برق هم دارد حسابی با خس آتش سوارانتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست****گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بداراز نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر****روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبارغزل شمارهٔ 1664: جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار****کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبارعیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس****ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهارطاقت خودداری از امواج دریا بردهاند****داد ما را عشق در بیاختیاری اختیارهمنوایی کو که از ما واکشد درد دلی****آب هم در ناله میآید به ذوق کوهساردیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش****تا غبارت برنمیخیزد ز راه انتظاردل به ذوق وصل نقشی میزند بر روی آب****ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یاربینگاه واپسینی نیست از خود رفتنم****چون رم آهوست گرد وحشتم دنبالهدارعشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام****در خزانم رنگهای رفته میآید بهکارنخل آهم آبیار منگداز دل بس است****بحر رحمتگو مجوش و ابر احسانگو مبارتا نباشم خجلتآلود زمینگیری چو سنگ****محمل پرواز من بستند بر دوش شرارسر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی****شانهای درکار دارد ریشخند روزگاربرق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان****نعل درآتش ز جوش رنگ میگردد بهارغزل شمارهٔ 1665: چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار****کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرارسیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست****عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهارهرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست****نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهاراز بنای چینی دلکیست بردارد شکست****ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآرنشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب****جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خماردل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست****بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنارعالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است****هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچاربا دل افتادهست کار زندگی آگاه باش****آب را ناچار باید گشت درگوهر غبارمرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود****کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهساربوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل****میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظاراز نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست****صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوارمیکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست****گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذاربوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد****هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوارزحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل****پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآربیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است****هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکارغزل شمارهٔ 1666: چیست هستی به آن همه آزار
چیست هستی به آن همه آزار****گل چشمی و ناز صد مژه خارعیش مزد خیال نومیدیست****حسرتی خون کن و بهار انگارنیست امروز قابل ترجیح****حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ ماردر ترشرویی انفعالی هست****سرکه ناچار عطر آرد باردم پیری ز خود مشو غافل****صبح را نیست در نفس تکرارشاید آیینهای ببار آید****تخم اشکی به یاد جلوه بکارحیرتت قدردان این چمن است****رنگ ما نشکنی مژه مفشارچون قلم عندلیب معنی را****بال پرواز نیست جز منقارسرکشی سنگ راه آزادیست****کوه صحراست گر شود هموارنوسواد کتاب امیدم****غافلم زانچه میکنم تکرارخلوت بیتکلفی دارم****که اگر وارسم ندارم باربیدل این باغ حیرت آبادست****هر گل آنجاست پشت بر دیوارغزل شمارهٔ 1667: خاک ما نامهها به جانب یار
خاک ما نامهها به جانب یار****مینویسد ولی به خط غبارخون شو ای دل که بر در مقصود****کوشش نالهام ندارد بارذوق آیینهسازیی داریم****از عرقهای خجلت دیدارشوق مفت است ورنه زین اسباب****ناامیدی ندارد اینهمه کاردل گرفتار رشتهٔ امل است****مهره از دست کی گذارد مارپیرگشتی چه جای خودداریست****نیست در خانهٔ کمان دیوارحیرت ما سراسری دارد****صبح آیینه کرده است بهارهستی آفت شمر چه موج و چه بحر****کم ما هم مدان کم از بسیارمنعم و آگهی چه امکان است****مخمل از خواب کی شود بیداربگذر از سرکشیکه شمع اینجا****از رگ گردن است بر سر دارطایر گلشن قناعت ما****دانه دارد ز بستن منقارسخت نتوانگرفت دامن دهر****بیدل از هرچه بگذری بگذارغزل شمارهٔ 1668: در هوس گاه عالم بیکار
در هوس گاه عالم بیکار****اگرت ناخنیست سر میخارمگذر از عشرت برهنهسری****پای پیچ است پیچش دستارفرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح****ای هوا مایهات نفس بشمارفکر جولان مکن که روی زمین****از هجوم دل است آبله زارچون نگین بهر سجدهٔ نامی****بستهایم از خط جبین زنارسیر مجمل مفصلی دارد****دانه مهریست بر سر طومارچیست معمورهٔ فریب جهان****دل بنای شکستگی معمارشش جهت از دل دو نیم پر است****خاطرت خوش که گندم است انبارغره منشین به حاصل دنیا****نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مارکینه خیز است طبعهای درشت****سنگ باشد زمین تخم شرارچون گهر کسب عزت آسان نیست****سر بهکف گیر و آبرو برداربیدل افسانه بشنو و تن زن****شب دراز است وگفت و گو بیکارغزل شمارهٔ 1669: ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار
ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار****یادی ز اشک من کن و درکوی یار بارقامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده****ما را نداد دل به در اختیار بارآیینهٔ وصال ندارد غبار وهم****بندد اگر ز کشور ما انتظار باراز درد زه برآکه در این انجمن هنوز****ننهاده است حاملهٔ اعتبار بارای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت****ای اشک شعلهبار به خاک مزار باردرد شکست دل همه را در زمین نشاند****یک شیشه کردهاند بر این کوهسار بارهرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست****آب رخ طلب نتوان ریخت بار بارگر در مزاج جوش غنا کسب پختگیست****دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بارناموس یک جهان غم از این دشت میبریم****پیری تو هم به دوش من از خم گذار بارگلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهیست****باغ بهار خیرهسری گو میار باربیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است****زین بیش نیست گر همه گویم هزار بارغزل شمارهٔ 1670: ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار
ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار****آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدارتا نگردد همتت ممنون سامان غنا****چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدارگر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن****غیر این باری که دارد طبع سایل بر مداراز حیا دور است سعی خفت روشندلان****شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدارسجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست****گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدارگر مروت قدردان آبروی زندگیست****تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدارذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن****محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدارآنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست****رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدارتا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهای****خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدارپیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان****تا نگه باقیست مژگان در مقابل برمداراز تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم****یارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدارغزل شمارهٔ 1671: مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار
مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار****هرچند سر به باد رود پا نگاهدارگوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج****دل جمع کن عنان نفسها نگاهدارتا گم نگردد آینهٔ بینشانیات****هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدارابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست****هر خجلتیکه میبری از ما نگاهدارآغوش بینیاز دل از مدعا تهی است****این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدارهرجا خط رعایت احباب خواندنیست****نام وفا همان به معما نگاهداریکبار صرف یأس مکن یاد رفتگان****چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهداردر بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد****یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدارتا در چه وقت شعله زند دود احتیاج****مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دارای منکر محال اگر مرد طاقتی****یاد خرام او کن و خود را نگاه داربیباده نیز شیشه به طاق هوس خوش است****ما را به یادگار دل ما نگاه داردامان عجز با همه قدرت زکف مده****از سر فتادنی به ته پا نگاه دارتا حرصکم خورد غم چیزی نداشتن****ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه داربیدل غریب کشور لفظ است معنیات****عرض پری به عالم مینا نگاه دارغزل شمارهٔ 1672: ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار
ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار****بیخماری نیست مستی شیشه در سنگمگذاربوی منت برنمیدارد دماغ همتم****از غرض بردار دست و بر دل تنگم گذاربیخودان محملکشگرد دو عالم وحشتند****گر شکست دامنت بارست بر رنگمگذارای جنون عمریست میخواهم دلی خالیکنم****شیشهام را بشکن و گوشی بر آهنگم گذارکس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم****آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم گذارداغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست****یک دو روزی عافیت آیینه در زنگمکذاربیجنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است****زین دو دامن یک گریبانوار در چنگم گذارپلهٔ میزان موهومی نمیباشد گران****گو فلک همچون شرر در سنگ بیسنگم گذاربیدماغی نقد امکان را ودیعت خانهایست****مهر هر گنجی که خواهی بر دل تنگم گذارنُه فلک بیدل غبار آستان نیستیست****گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم گذارغزل شمارهٔ 1673: در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار
در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار****جهان تمام زمین دل است پا مگذارچو خامه تا نکشی خفّت نگونساری****به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذارتظلم ضعفا چند گیردت دنبال****به هر رهی که روی گرد بر قفا مگذاردر آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت****سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذارجهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست****چو امتحان قلم نقطه جابهجا مگذارمقیم خلوت ناموس بینشانی باش****درت اگر همه دست و دل است وامگذارقناعت آینهای نیست مختلف تمثال****غبار خود به ره منت صفا مگذارترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است****ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذارجبین شمع به قدر نم آشیان صباست****تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذارحمایت تو بهارآفرین چتر گل است****به فرق بیکلهان دست بیحنا مگذارشنیدهام تویی آنجا که کس نمیباشد****مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذاربه داغ میرسد از شعلههای شمع آواز****کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذاررموز دهر عیان است فهمکن بیدل****بنای فطرت خود بر فسانهها مگذارغزل شمارهٔ 1674: تا کی خیال هستی موهوم سر برآر
تا کی خیال هستی موهوم سر برآر****عنقایی ای حباب از این بیضه پر برآرحیف از دلی که رنج فسون نفس کشد****از قید رشتهای که نداری گهر برآرجهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری****خاکستری برون ده و رخت سفر برآردل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ****بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآرسامان دهر نیست حریف قناعتت****این بحر را به قدر لب خشک تر برآرسیماب رو در آتش و روغن در آب باش****خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآرپشت دوتا تدارک او بار سرکشیست****تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآرآهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز****زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآرسامان تازهروییات از شمع نیست کم****خار شکسته را ز قدم گل به سر برآرفکر شکست چینی دل مفت جهد گیر****موییست در خمیر تو ای بیخبر برآردر خون نشسته است غبار شهید عشق****ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآربیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است****تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآرغزل شمارهٔ 1675: چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار****غوطه خوردم در دم خواب فراموش شراراز شکوه آه عالمسوز من غافل مباش****گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرارفرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست****این شبستان روشن است از شمع خاموش شراربا همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم****برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرارنیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس****دود نتواند شدن خط بناگوش شرارکسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی****میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرارداغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا****منتظر من بودم و گفتند در گوش شراریک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن****سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرارساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست****میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرارکو دماغ الفتی با این و آن پرداختن****کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرارنیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن****بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرارغزل شمارهٔ 1676: شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار
شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار****لغزش پای نگاهی داشت مدهوش شرارغزل شمارهٔ 1677: بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار
بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار****لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظارتا دل از امید غافل بود تشویشی نبود****ساز استغنای ما را کرد باطل انتظارهرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت****بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظاراز هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی****جستوجو آواره است و پای در گل انتظارنقش پا هر گامت آغوش دگر وامیکند****ای طلب شرمی که دارد چشم منزل انتظارقطرهات دریاست گر از وهم گوهر بگذری****عالمی را کرده است از وصل غافل انتظارچشم واکردیم اما فرصت دیدار کو****بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظارعمرها شد از توقع آبیار عبرتیم****ریشهٔ کشت امل خاک است و حاصل انتظاربر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید****شمع خاموش است و میسوزد به محفل انتظاروعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم****از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظارمردهایم اما همان صبح قیامت در نظر****اینکفن میپرورد در چشم بسمل انتظاردر محبت آرزو را اعتبار دیگر است****این حریفان وصل میخواهند و بیدل انتظارغزل شمارهٔ 1678: چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار****آنچه در وهمت نگنجد جلوهگر دارد بهارساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ****از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهارکهکشان هم پایمال موج توفان گل است****سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهاراز صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش****پارههایی چند بر خون جگر دارد بهارچشم تا واکردهای رنگ از نظرها رفته است****از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهاربی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید****صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهاراز خزان آیینه دارد صبح تا گل میکند****جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهارابر مینالد کز اسباب نشاط این چمن****هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهارازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم****این معانی درگلستان بیشتر دارد بهارمو به مویم حسرت زخمت تبسم میکند****هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهارزین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست****از خیال قامتش دودی به سر دارد بهارغزل شمارهٔ 1679: سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار****از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهارشبنم ما را به حیرت آب میباید شدن****کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهاررنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتنست****هر کجا گل میکند برگ سفر دارد بهارجلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست****فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهارمحرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس****از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهارای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر****درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهارسیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست****در طلسم خندهٔ گل بال و پر دارد بهاربویگل عمریست خونآلودهٔ رنگست و بس****ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهارلاله داغ و گل گریبانچاک و بلبل نوحهگر****غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهارزندگی میباید اسباب طرب معدوم نیست****رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهارزخم دل عمریست درگرد نفس خواباندهام****در گریبانی که من دارم سحر دارد بهارکهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان****چند روزی شد که ما را بیخبر دارد بهارچند باید بود مغرور طراوت های وهم****شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهارغزل شمارهٔ 1680: تا چند حسرت چمن و سایههای ابر
تا چند حسرت چمن و سایههای ابر****کو گریهای که خنده کنم بر هوای ابرافراط عیش دهر ز کلفت گرانترست****دوش هوا پر آبله شد از ردای ابرباید به روز عشرت مستان گریستن****مژگان اگر به نم نرسانند جای ابرزاهد مباش منکر تردامنان عشق****رحمت بهانهجوست در این لکههای ابرچندین هزار تخم اجابت فراهم است****در سایهٔ بلندی دست دعای ابریارب در این چمن به چه اقبال میرسد****چتر بهار و سایهٔ بال همای ابرتوفان به این شکوه نبودهست موجزن****چشم که پاک کرد به دامن هوای ابراز اعتبار دست بشستن قیامت است****افتاده است آب چو آتش قفای ابرجیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد****زبن چشم تر که دوختهام بر قبای ابرجایی که ظرف همت مستان طلب کنند****ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابرصبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت****چندان گریستم که تهی گشت جای ابرعمریست میکنم عرق ومیچکم به خاک****بیدل سرشتهاند گلم از حیای ابرغزل شمارهٔ 1681: شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر
شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر****به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخرطرب بهار غفلت عرق خجالت آورد****نگذشت بیگلابم گل خندهکاری آخرالم وداع طفلی به چه درد دل سرایم****به غبار ناله بردم غم نی سواری آخرتپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید****چو سحر چه گل دماند نفس آبیاری آخرسر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست****ز چه پر نمیفشانی قفسی نداری آخرگل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد****بگذار از اول او را که فروگذاری آخربه غرور تقوی ای شیخ مفروش وعظ بیجا****من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخربه فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن****نگهیکزینگلستان به چهگل دچاری آخرعدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران****ز برتکجا رودکسکه تو بیکناری آخرچو چراغکشته بیدل ز خیالگریه مگذر****مژهات نمی ندارد ز چه میفشاری آخرغزل شمارهٔ 1682: به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر
به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر****دهل نابسته بر لب در صف واعظگران مگذربه تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمیباشد****به روی تیغ بگذر بر لب بیجوهران مگذردو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن****چو خط امتحان بر جادهٔ کج مسطران مگذرتهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را****گر اینکشتی نداری از محیط بیکران مگذرمروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت****به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذربه خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن****اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذرسراغ عافیت از خلق بیرون تازیی دارد****به هرسو بگذری زین دشت و در جز بر کران مگذرتامل در طریق عشق دارد محمل خجلت****بههر راهیکه میباید گذشت از خودگران مگذرتجردپیشه را نام تعلق میگزد بیدل****مسیحا گر نهای ازکوچهٔ سوزنگران مگذرغزل شمارهٔ 1683: ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر****حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سربیجگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن****جز به دوش شمع از این محفل نمایان نیست سرتحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست****گر نهای دیوانه درکوه و بیابان نیست سردر خم هر سجده اوج آبرویی خفته است****همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سربر خیالی بستهام دستار نیرنگ حباب****ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سربسکه فکر نیستی میبالد از اجزای من****بر هوا چونگردبادم بیگریبان نیست سرچون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن****تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سراهل همت دامن ازگرد ندامت شستهاند****همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سردر نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد****زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سروضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد****ای چراغکشته دایم درگریبان نیستسردانه را گردنکشی با داس میسازد طرف****طعمهٔ تیغ است تا با خاک یکسان نیست سریکدم از آب دم تیغی مدارایشکنید****آخر ایکمهمتان زین بیش مهمان نیستسرهمچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست****شور تیغیدر سر افتادهست و چنداننیست سربیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او****سبحه سودای خوشی کردهست ارزان نیست سرغزل شمارهٔ 1684: در چمن تا قامتش انداز شوخیکرد سر
در چمن تا قامتش انداز شوخیکرد سر****سرو خاکستر شد و پرواز قمریکرد سربینیازی لازم اقبال عشق افتاده است****عجز مجنون آخر استغنا به لیلیکرد سرآسمانعمریست در ایجاد دل خول میخورد****تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلیکرد سرزین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری****از رگ گردن چو موج آنکسکه دعویکرد سردر حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست****نور با ظلمت در این محفل مساویکرد سرشاهد بیباکیگردون هجوم انجم است****جوش ساغر داشت کاین طاووس مستی کرد سرقابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست****هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازیکرد سربسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت****تا دم از فردا زدم افسانهٔ دیکرد سرمقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست****بیگریبان نیست هر راهیکه خواهیکرد سربیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط****پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سرغزل شمارهٔ 1685: تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر****صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سرفال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق****هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سردر محیط عشقکافسون شهادت موج اوست****چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سراز زبان بینوای شمع میآید بهگوش****کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سرای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی****از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سرمینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ****گر کند با قامت او دعوی رفتار سردهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست****یاد رخسار توام دادهست در گلزار سراز گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش****چند باید داشت باب کوفتن چون مار سروضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی****نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سربر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی****همچو نقش پا در این ره میشود هموار سراهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست****میکشد ناچار کرکس جانب مردار سردر جهان بینیازی جز شهادت باب نیست****شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سرحاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است****غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سربا کدامین آبرو گردن توان افراختن****همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سرجوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست****چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سراشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن****مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سرغزل شمارهٔ 1686: از بس که زد خیال توام آب در نظر
از بس که زد خیال توام آب در نظر****مژگان شکستهام ز رگ خواب در نظرهر گوهری که در صدف دیده داشتم****از خجلت نثارتو شد آب در نظرروز و شبم به عالم سیر خیال توست****خورشید در مقابل و مهتاب در نظرتا کی در انتظار بهار تبسمت****شبنم صفت نمک زدن خواب در نظرآنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور****خون میخورد برهمن محراب در نظرما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم****چون اشک داغ در دل و سیماب در نظربیچاره آدمی به تکلفکجا رود****اوهام در تخیل و اسباب در نظرتاگلکند نگاه به مژگان تنیده است****از زلفکیست اینقدرم تاب در نظرای جلوه انتظار پری سیر شیشه کن****جز لفظ نیست معنی نایاب در نظربیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک****صدگردباد در دل وگرداب در نظرغزل شمارهٔ 1687: دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر****رنگی که شعله میزندم آب در نظرخون شد دل ازتکلف اسباب زندگی****یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظرمخمل نهایم ولیک ز غفلت نصیب ماست****بیدارییکه نیست به جز خواب در نظردر وادی طلب که سراب است چشمهاش****اشکی مگر نشان دهدم آب در نظرهمواری از طبیعت روشن نمیرود****تار نگاه را نبود تاب در نظرگلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند****گر باشدت رعایت آداب در نظربر خویش هم در حسدت باز میشود****گرگل کند حقیقت احباب در نظریارب صداع غفلت ما را علاج چیست****مخموری خیال و می ناب در نظرموهومی حقیقت ما را نمودهاند****چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظردیگر ز سایهٔ دم تیغتکجا رویم****سرها سجود مایل محراب در نظرغافل مشو که انجمن اعتبارها****ویرانهایست وحشت سیلاب در نظرآسودهایم درکف خاکستر امید****بیدلکراست بستر سنجاب در نظرغزل شمارهٔ 1688: ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر
ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر****ز شام طرهاش چون شب دلیل بخت ما بنگربه کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن****ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگربه پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن****به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگرغبار خاطر خورشید از خطش برون آمد****به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگربه جای خندههای غفلت گل درگلستانها****ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگرنشان مردمی بیدل چه جویی از سیهچشمان****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگرغزل شمارهٔ 1689: گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر****ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگرز سیر موج ، وضع قطره ها پنهان نمیگردد****به زلف او نظر افکندهای احوال ما بنگرنگاه هرزه چون شمع اینقدر بی طاقتت دارد****اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگرندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی****به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگربه چشم شوخ تا کی هرزه تاز شش جهت بودن****از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگرز حسرتخانهٔ اسباب سامان گذشتن کو****در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگرسواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن****به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگرنگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکان را****قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگرحباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد****که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگرچه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش****گریبانچاکی عریانی من در قبا بنگرگریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد****شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگرزبان بیخودی افسانهٔ تحقیق میگوید:****که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگرکدورتخیز اوهامند ابنای زمان بیدل****دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگرغزل شمارهٔ 1690: نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر****نگاهی کردهای گل تا توانی پیش پا بنگربه پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت****حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگرنگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل****به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگرتو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی****برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگرحباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا****که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگرچو نی از ناتوانی نالهها در لبگره دارم****نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگردر اینگلزار هر سو شبنمی بر خاک میغلتد****به حال خندهٔ گل گریهها دارد هوا بنگرخرام سیل در وبرانهها دارد تماشایی****ز رفتارت قیامت میرود بر دل بیا بنگرجبینیسود و رنگ تهمت خون بست برپایت****به آیین ادبگستاخی رنگ حنا بنگربه انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی****بهآنچشمیکهخود را دیدهباشی سوی ما بنگرز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت****سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگراثرهای مروت از سیهچشمان مجو بیدل****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگرغزل شمارهٔ 1691: به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر
به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر****حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمرز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان****که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمربگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود****توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگینکمرز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان****نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمرهمه بستهاند میان دل به هوای سیم و خیال زر****تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دینکمربه حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم****که نبست سجدهٔ هستیاش به میان ز خط جبین کمرکه دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او****چه گمان ره طلب تو زد که نبستهای به یقین کمرچو سحر فسرده نفس نهای ز گذشتن این همه پس نهای****تو گران رکاب هوس نهای مگشا به خانهٔ زین کمربه مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان****که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمرز غرور شمع وتعینش همه وقت میرسد این نوا****که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمرز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان****که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمرغزل شمارهٔ 1692: قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور****که نیست خانهٔ زنجیر بیصدا معموروجود عاریت آیینهدار تسلیم است****مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدورمحیط فال حبابی نزد ز هستی من****نماید آینه ام را مگر سراب از دوربه یاد جلوه قناعتکن و فضول مباش****که سخت آینه سوز است حسن خلوت طورنقاب معنی مطلوب از طلب واکرد****قدح دماندن خمیازه بر لب مخمورشه سریر یقین شد کسی که چون حلاج****فراشت از علم دار رایت منصوردر این جنونکده حیرتطراز عبرتهاست****کمال باقی یاران به دستگاه قصورگزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم****به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبورسفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست****شکست چینی مو ریخت ازسر فغفوردر آب ملک قناعت که میخرند آنجا****غبار شوکت جم سرمه وار دیده ی موربه چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید****ز جامه جز کفن ، از خانهها ، به غیر قبوراگر نه کوری و غفلت فشرده مژگانت****گشاد چشم مدان جز تبسم لب گورگواه غفلت آفاق کسب آگاهیست****همان خوش است که باشد به خواب دیده ی کورزبان ز حرف خطا محو کام به بیدل****به هرزه چند کشی دست از آستین شعورغزل شمارهٔ 1693: نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور****چو بویگل شدم آخر به خاموشی مشهورز جلوهٔ تو چهگوید زبان حیرت من****که هست جوهر آیینه درسخن معذوربه یاد لعل تو شیرازه میتوان بستن****چو غنچه دفتر خمیازه برلب مخمورسر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع****به محفل تو که آیینه میدهد منصوراگر رهی به ادبگاه درد دل میبرد****شکست شیشهٔ ما محتسب نداشت ضرورز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع****به حق ریش دوشاخی که نیست کم ز سمورخلاف قاعدهٔ اصل آفتانگیزست****حذر کنید ز آبی که سرکشد ز تنوربه عالمیکه زند موج شعله مجمر دل****ز چشمک شرری بیش نیست آتش طورز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار****مجو طراوت عیش از چکیدن ناسورمروت است نگهبان عاجزان ورنه****کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مورغبار ذرگی آیینهدار منفعلیست****چه ممکن است فلک گشتنم کند معذورمنی به جلوه رساندم که در تویی گم شد****نداشت آینهٔ عجز بیش از این مقدوربه جام خندهٔگل مست عشرتی بیدل****نرفتهای به خیال تبسم لبگورغزل شمارهٔ 1694: حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر
حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر****جز به روی خود نغلتیدهست پهلویگهرخواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است****بحر و ساحل ریشهگیر از تخم خودروی گهرذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است****در دماغ بحر افتاد ازکجا بویگهرخاک افسردن به فرق اعتبار خودسری****قطره بار دلکشد تاکی به نیرویگهرآبرو دست از تلاش کار دنیا شستن است****خاک ساحل باش ای نامحرم خویگهرمدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش****هرکجا موجیست از خود میرود سوی گهرخفّت اهل وقار از بیتمیزیها مخواه****قطره را نتوان نشاندن در ترازویگهرموج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر****بینمی در طبع ما آبیست از جویگهرکس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز****موج چوگانها شکست از بردن گوی گهرفکر خویش آن نیستکز دل رفع ننمایی دویی****فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهرغازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس****بیدل از گرد یتیمی شستهام روی گهرغزل شمارهٔ 1695: به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر
به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر****ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیرچه ممکن است در این انجمن نهان ماند****سیاهبختی عاشق چو مو به کاسهٔ شیرخرابهٔ دل محزون بینوایان را****به جز غبار تمنا که میکند تعمیربهار هستی اگر این بود خوشا رنگی****که صرف کرد سپهرش به پردهٔ تصویرز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است****به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیرشرارکاغذم از آه من حذر مکنید****که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیرگرفتم اینکه در این دشت بینشان مقصد****به منزلی نرسیدی سراغ آبله گیرسواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتادهست****خیال حیرت آیینه میکند تحریرنگشت سعی امل سد راه وحشت عمر****به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیرزمین طینت ما نیست کینهخیز نفاق****به آب آتش یاقوت کردهاند خمیربه خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد****که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیرحذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل****که اخگرست به منقار ما چوآتشگیرغزل شمارهٔ 1696: زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر****نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیربه عالمی که تویی نارساست کوششها****وگرنه نالهٔ عاشق نمیکند تقصیربیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد****ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریرز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست****چو آب آینه داریم خاک دامنگیرسپند نیم نفس بال اختیار نداشت****که بست محمل پرواز ما به دوش صفیرز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه****که کس گلاب نمیگیرد از گل تصویربه زندگی چو نفس بیتلاش نتوان زیست****هوای راحت اگر افشرد دماغ بمیربجاست با همه وحشت تعلق اوهام****نشد به ناله میسر گسستن زنجیربه اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست****چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیرفغان که بسمل محروم من به رنگ شرار****نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیربه خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل****به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیرغزل شمارهٔ 1697: غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر****که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیرامل به صبح قیامت رساند گرد نفس****گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیرهمینکشاکش اوهام تا ابد باقیست****فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیردر این چمن نفسی میکشیم و میگذربم****گمان مبر بهکمانخانه آرمیدن تیرنفس درازی اظهار جرأت آهنگ است****به سرمه تا نرسد ناله عذر ما بپذیرهنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است****غبار عالم دیوانه نیست بیزنجیردر این ستمکده سود و زیان من این است****که از شکستن دل ناله میکنم تعمیرسیاهبختیام آرایشی نمیخواهد****ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیرصفای دل به نفس عمرهاست میبازم****چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیربه ناتوانی من یاس میخورد سوگند****که نالهای نکشیدم چو خامهٔ تصویرز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل****به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیرغزل شمارهٔ 1698: نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر
نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر****جهان رنگ شکست که میکند تعمیرنشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم****که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیرگرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت****به نارسایی بال مگس کلاغ مگیرنفس مسوز به آرایش بساط جنون****بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیربه تیغ هم نشود باز عقدهٔ گرداب****به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیربه شرمکوشکه بنیاد حسن خوبان را****گرفتهاند در آب گهر گل تعمیردلیل عبرت ما نیست غیر آگاهی****گشاد دام نگاه است وحشت نخجیرنیافتیم در این کارگاه فقر و غنا****کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیرچه ممکن است که ما را ز یأس وانخرد****به قحط سال ترحم ذخیرهٔ تقصیرزمان فرصت دیدار سخت موهوم است****به سایهٔ مژه نظّاره میکند شبگیرز تیغ حادثه پروا نمیکند بیدل****کسیکه برتن او جوشن است نقش حصیرغزل شمارهٔ 1699: خیال زلف که واکرد راه در زنجیر
خیال زلف که واکرد راه در زنجیر****که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیربه محفل تو که غیرت ادبپرست حیاست****ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیرچو نرگس تو که مژگان کمند آفت اوست****کسی ندید بلای سیاه در زنجیرشبی که موج سرشکم به قلب چرخ زند****برد تپیدن سیاره راه در زنجیرز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد****تپش به دام وطن کرد آه در زنجیربه هر شکن که ز گیسوی یار میبینم****نشسته است دلی بیگناه در زنجیرنفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست****صداکه دید به این دستگاه در زنجیربه دور خط تو آزادگی چه امکان است****شکسته است دو عالم نگاه در زنجیربه دستگاه سپهرم فریب نتوان داد****شکست نالهٔ مجنون کلاه در زنجیرچو موج آینهٔ مستیات گرفتاریست****ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیرز ریشهٔ دم تسلیم میتپد بیدل****نهال گلشن ما تا گیاه در زنجیرغزل شمارهٔ 1700: دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر****چو موج چند توان رفت راه در زنجیرامل به طبع نفس صبح محشری دارد****هنوز ربشه نهفتهست آه در زنجیرچه ممکن است ز سودای طرهات رستن****نشستهایم به روز سیاه در زنجیربه ساز زندگی آزادگی نیاید راست****کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیربه هر صفتکه تاملکنیگرفتاریست****تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیربه جرم زندگی است اینکه میبرند به سر****گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیرچو بخت یار نباشد، به جهد نتوانکرد****ز حلقههای مرصعکلاه در زنجیرنشاندهام به سر انتظار جنون****هزار چشم تهی از نگاه در زنجیرهجوم نالهام از راحتم مگو بیدل****کشیدهام نفسی گاهگاه در زنجیرغزل شمارهٔ 1701: این بحر را یک آینه دشت سراب گیر
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر****گر تشنهای چو آبله از خویش آب گیربنیاد چشم در گذر سیل نیستیست****خواهی عمارتش کن و خواهی خراب گیرگر زندگی همین نظری بازکردنست****رو بر در عدم زن و چشمی به خواب گیراین استقامتی که تو بر خویش چیدهای****چون اشک بر سر مژه پا در رکاب گیرگلچینی خیال به امید واگذار****چون یأس از گداز دو عالم گلاب گیرممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است****تا از اثر تهیست دعا مستجابگیرکیفیتی به نشئهٔ عرفان نمیرسد****چشمی به خویش واکن و جام شراب گیردر خاک هم ز معنی خود بیخبر مباش****از هر نشان پا نقط انتخاب گیرسیلاب خوش عمارت ویرانه میکند****ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیرجز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست****چون صبح سازکن قفس و آفتابگیرعالم تمام خانهٔ زین اعتبار کن****یعنی قدم به هرچهگذاری رکابگیرخاموشیت نظر به یقین بازکردنست****آیینهای به ضبط نفس چون حبابگیرقاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستیست****بردار مشت خاک ز راه و جوابگیربی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست****از هر نفسکه ناله ندارد حسابگیراز نسیه فیض نقد نبردهست هیچکس****بیدل تو می خور و دل زاهد کباب گیرغزل شمارهٔ 1702: ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر****هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیرفرصت اثر کاغذ آتش زده دارد****چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیرپس از توگذشتهست غبار رم فرصت****زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیربی مغزی از این بحر فتادهست به ساحل****گیرم گهرت آینه پرداخت ز بد گیرخلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت****چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیرقدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد****گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیرگرتربیت خلق بد و نیک ضروری است****چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیرناموس غنا درگروکسوت فقرست****گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیرکارت به خود افتاده چه دنیا و چه عقبا****هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیرجز ذات احد نیست چه تشبیه و چه تنزیه****خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیربیدل غم آوارگی دیر و حرم چند****آن راه که دور از بر خویش است بلد گیرغزل شمارهٔ 1703: در عشق زپرواز نفس آینه برگیر
در عشق زپرواز نفس آینه برگیر****هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیرتا کی چو گهر در گره قطره فسردن****توفان شو و آفاق به یک دیدهٔ تر گیردر ملک شهادت دیت است آنچه بیابند****ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیرخودداری و اندیشهٔ دیدار خیالست****دل را به تپش آب کن و آینه برگیرتا چند زبان گرم کند مجلس لافت****ای شعله دمی با نفس سوخته برگیرآیینهٔ اسرار دو عالم دل جمعست****سر وقت گریبان کن و دریا به گهر گیرحیرت خبر از زشتی آفاق ندارد****آیینه شو و هرچه بود عیب هنر گیرپروانهٔ دیدار، نفس سوختگانند****من رفتهام از خویش ز آیینه خبر گیربر باد دهد تا کی ات این هرزه نگاهی****خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیربیدل نفسی چند چو مزدور حبابت****از بار نفس چاره محال است به سر گیر